او به تودهای لباس پاره میمانست. لباسهایی چرب و کثیف. تابستان و زمستان، همان لباسها را به تن داشت. رنگ و رویشان دیگر حسابی رفته بودند و بوی گند عرق و کثافت خیابانها به خوردشان رفته بود. چهرهاش به زردی میزد و چون تار درهم تنیدهای پر از چین و چروک بود. آنقدر اشک ریخته بود که ...
فرزندی دیگر
دسته: