فرزندی دیگر

نوشته شده توسط Luigi Pirandello

 او به توده‌ای لباس پاره می‌مانست. لباس‌هایی چرب و کثیف. تابستان و زمستان، همان لباس‌ها را به تن داشت. رنگ و رویشان دیگر حسابی رفته بودند و بوی گند عرق و کثافت خیابان‌ها به خوردشان رفته بود. چهره‌اش به زردی می‌زد و چون تار درهم‌ تنیده‌ای پر از چین و چروک بود. آن‌قدر اشک ریخته بود که ...

ادامه مطلب...

شکار

نوشته شده توسط Alberto Moravia

همان يك بار، اولين و آخرين بارم بود. بچه بودم؛ يك روز، نمی‌دانم چطور، با پدرم همراه شدم، او تفنگی در دست داشت و پشت بوته‌ای، در فاصله‌ای نه چندان دور، مشغول تماشای پرنده‌ای روي يك شاخه بود. پرنده‌ای بزرگ و خاكستری، شايد هم قهوه‌ای، با منقاری دراز، شايد هم كوتاه: يادم نيست. فقط ...

ادامه مطلب...