قبل از آنکه بگویی الو

نوشته شده توسط Italo Calvino

کالوینو در این داستان با چیره‌دستی انسان معاصری را به تصویر می‌کشد که در میان انبوهی از ابزارهای ارتباطی، همچنان در برقراری ارتباط واقعی ناتوان است و به طور نمادین بیانگر پارادوکس ارتباط در عصر تکنولوژی است.

 

قبل از آنکه بگویی الو

اثر: ایتالو کالوینو | ترجمه: اعظم رسولی

 امیدوارم کنار تلفن مانده باشی. اگر کسی به تو زنگ زد از او خواهش کن فورا قطع کند تا خط آزاد بماند: می‌دانی که هر لحظه ممکن است به تو زنگ بزنم.  سه بار شماره‌‌ات را گرفته‌ام، اما نمی‌دانم تماس من در شلوغی خطوط این شهر گم شده  یا در شبکه‌ی شهر تو. همه‌جا خط‌ها اشغال‌اند. سراسر اروپا دارد به سراسر اروپا زنگ می‌زند.

همین چند ساعت پیش بود که شتابزده از تو جدا شدم؛ همان سفر همیشگی است که هر بار، بی‌اختیار در خلسه آن را طی می‌کنم. یک تاکسی که در خیابان منتظرم است، هواپیمایی که در فرودگاه آماده است، ماشین شرکت که در فرودگاه دیگری انتظار مرا می‌کشد و من که اینجا هستم، صدها کیلومتر دور از تو. اما تنها لحظه‌ای که برایم اهمیت دارد، همین لحظه است: تازه چمدان‌ها را زمین گذاشته‌ام و هنوز بارانی‌ام را درنیاورده‌ام که گوشی تلفن را بر می‌دارم، کد شهرت را می‌گیرم و بعد شماره‌ات را.

جنون ارتباط

انگشت من آرام‌آرام اعداد روی صفحه‌ی چرخان را تا نقطه‌ی توقف همراهی می‌کند. حواسم را چنان روی فشار نوک انگشتم متمرکز می‌کنم که گویی درستی مسیری که هر پالس طی می‌کند، به آن بستگی دارد؛ مسیری که  از مجراهای از پیش تعیین‌شده‌‌‌ای که از هم و از ما بسیار دورند، می‌گذرد تا زنگ تلفن کنار تخت تو به صدا در آید. این عملیات به ندرت همان بار اول موفق می‌شود: نمی‌دانم تلاش انگشت سبابه‌‌ام که روی صفحه‌ی گردْ میخکوب شده و انتظار گوش چسبیده به آن صدف سیاه، چه زمانی نتیجه خواهد داد. برای غلبه بر بیقراری‌ام، زمان نه چندان دوری را به یاد می‌آورم که وظیفه‌ی تضمین تداوم جریان شکننده‌ی جرقه‌ها و نبرد در جنگ‌هایی نامرئی در برابر قلعه‌هایی نامرئی، به عهده‌ی فرشتگان نگهبانِ نامرئیِ مرکز تلفن بود: هر انگیزه‌ی درونی‌ای که مرا وادار به برقراری ارتباط می‌کرد، طی مراحلی ناشناخته و ناامیدکننده، به آینده موکول می‌شد و از بین می‌رفت. اما حالا که شبکه‌ای از ارتباطات خودکار در تمامی قاره‌ها گسترش یافته است و هر مشترک تلفن می‌تواند بدون کمک گرفتن از کسی بلافاصله به هر مشترک دیگری زنگ بزند، بهای این آزادیِ عملِ خارق‌العاده را با فرسوده شدن اعصاب، حرکات تکراری، اتلاف وقت و سرخوردگی‌های فزاینده باید پرداخت. (بهایش را حتی با نرخ گزاف هم می‌پردازیم هرچند که میان عمل تلفن زدن و تعرفه‌های ظالمانه هیچ رابطه‌ی مستقیمی وجود ندارد: قبض‌ها پس از یک دوره‌ی سه ماهه به دستمان می‌رسند. رقم نجومی این تماس خودکار بین شهریِ، همان شوکی را به ما وارد می‌کند که بلایای طبیعی بر جای می‌گذارند و ما هم به ناچار اجتناب‌ناپذیر تلقی‌اش می‌کنیم.) آسان تلفن زدن چنان وسوسه‌ای به وجود می‌آورد که برقراری تماس حتی اگر غیرممکن نباشد، مدام دشوارتر می‌شود. همه در تمامی ساعات به همه زنگ می‌زنند، اما هیچ‌کس موفق ‌نمی‌شود با هیچ‌کس حرف بزند. درخواست‌های تماس همچنان در مدارهای جستجوگرِ خودکار، در جستجوی خطی آزاد بی‌هدف بالا و پایین می‌روند و مثل پروانه‌هایی مجنون بال‌بال می‌زنند بدون‌آنکه بتوانند به خط آزادی راه پیدا کنند. هر مشترک، با این اطمینان که فقط پای اختلالی موقتی و محلی در میان است، مسلسل‌وار به شماره گرفتن ادامه می‌دهد. واقعیت این است که اغلب این تلاش‌ها برای برقراری تماس، بی‌آنکه حرفی برای گفتن باشد، صورت می‌گیرد. بنابراین، چندان اهمیتی  ندارد که ارتباط برقرار ‌شود یا نه، اما در نهایت به آن تعداد معدودی که واقعا حرفی برای گفتن دارند، آسیب می‌زند.

 چنین چیزی مسلما در مورد من صدق نمی‌کند. اگر این قدر عجله دارم که پس از چند ساعت دوری به تو تلفن کنم، به این خاطر نیست که حرف مهمی برای گفتن دارم، به این خاطر هم نیست که در هنگام عزیمت، خلوت‌مان به هم خورده باشد و من در تب و تاب برقراری مجدد خلوت‌مان باشم. اگر بخواهم چنین کاری کنم فورا لبخند کنایه آمیزت در برابرم ظاهر می‌شود یا  صدایت در گوشم می‌پیچد که با سردی هر چه تمام‌تر مرا دروغگو خطاب می‌کند. حق با توست: ساعات قبل از عزیمت من، بین ما سکوت و ناراحتی حکمفرماست؛ فاصله‌مان تا وقتی در کنار توام، پر نشدنی است. اما درست به همین خاطر برای زنگ زدن به تو بی‌تابم: چون فقط با یک تماس بین شهری، یا بهتر است بگویم با یک تماس بین‌المللی است که می‌توانیم امیدوار باشیم به آن نوع بودن که معمولا «با هم بودن» تعریف می‌شود، دست یابیم. دلیل اصلی سفر من و دلیل تمام جا‌به‌جایی‌های مداومم بر روی نقشه‌ی جغرافیایی همین است؛ بهانه‌‌ی پنهانی من، همان بهانه‌ای که برای خود می‌آورم، همان بهانه‌ای که بدون آن تعهدات حرفه‌ای من به عنوان کارشناس امور اروپای یک شرکت چند ملیتی، فقط روزمرگی‌هایی بی‌معنا به نظر خواهند رسید: سفر می‌کنم تا بتوانم هر روز به تو تلفن بزنم، چون همیشه من برای تو و همیشه تو برای من آن سر دیگر سیم، یا به عبارتی، سر دیگر یک کابل سه لایه‌ی مسی بوده‌ایم،  قطب دیگر جریانی ظریف با فرکانسی متغیر که زیر خاک قاره‌ها یا در بستر اقیانوس‌ها جریان دارد. وقتی  این سیم جهت برقراری ارتباط میان ما وجود نداشته باشد و حضور فیزیکی کم‌رنگ ما تمام حواس‌مان اشغال ‌کند، بلافاصله همه چیز  میان ما تکراری، زائد و خودکار می شود؛ حرکات، کلمات، حالات صورت، واکنش‌های متقابل در برابر لذت، رنج و هر آنچه با تماس مستقیم می‌تواند میان دو انسان منتقل شود. البته با در نظر گرفتن ابزار ابتدایی‌ای که انسان‌ها برای برقراری ارتباط میان خودشان در اختیار دارند، می‌توان گفت که همه‌ی این‌ها به بهترین وجه منتقل و دریافت می‌شوند؛ به هر حال، شاید حضور ما برای خود ما بسیار زیبا باشد، اما مسلما نمی‌توان آن را با تناوب ارتعاشاتی که از مجرای عملیات الکترونیکیِ شبکه‌های عظیم تلفنی عبور می‌کند یا با شدت هیجانی که این تناوب می‌تواند در ما ایجاد کند، مقایسه کرد.

هیجانات هر اندازه شدید باشند، رابطه هم به همان اندازه بی ثبات، آسیب‌پذیر و متزلزل می‌شود. وقتی در کنار هم هستیم، آنچه ما را در مورد روابط‌مان راضی نمی‌کند، این نیست که رابطه بد پیش‌ می‌رود؛ برعکس، این است که رابطه آن‌طور که باید، پیش می‌رود. اما حالا که با نفسِ در سینه حبس شده، مسلسل‌وار یک سری عدد را در صفحه‌ی چرخان دانه‌دانه به رشته می‌کشم، گوشم صداهای مبهمی را که به زحمت از گوشی تلفن بیرون می‌آیند می‌بلعد؛ در پس‌زمینه بوق متناوب «اشغال» به قدری مبهم است که امیدوار می‌شوی پای پارازیتی اتفاقی در میان باشد و تماس ما را مختل نکند؛ یا خس‌خس ضعیفی به گوش می‌رسد که شاید نشانه‌ی موفقیت عملیاتی پیچیده  یا دست‌کم رسیدن به مرحله‌ای میانی باشد، و شاید هم به سکوت ممتد و بی‌رحمانه‌ی خلأ و تاریکی ختم شود. درخواست تماس من، در نقطه‌ای نامشخص از مدار، راه خود را گم کرده است.

گوشی را قطع می‌کنم و دوباره شماره می‌گیرم. برای یافتن راه خروج از شبکه‌ی شهری و سپس از شبکه‌ی ملی، دوباره کندتر از قبل، اولین شماره‌های کد بین شهری را می‌گیرم. در برخی کشورها، در این مرحله، آهنگی خاص اطلاع می‌دهد که اولین مرحله موفقیت‌آمیز بوده؛ اگر صدای وزوز موزیک ملایمی شنیده نشود، در آن صورت، بیهوده است شماره‌های دیگر را بگیریم: باید صبر کنیم تا خط آزاد شود. گاهی در کشور ما، بعد از شماره‌گیریِ کد یا حتی در حین آن، سوت کوتاهی شنیده می‌شود؛ البته نه برای تمامی کدها و نه در تمامی موارد. بااین‌ حال، چه سوت شنیده شود یا نه، باز چیزی قطعی نیست: سیگنال اجازه عبور هم که ارسال شد، ممکن است خط پاسخی ندهد، ارتباطی برقرار نشود،یا به طور غیرمنتظره خط آزاد شود. پس بهتر است هرگز ناامید نشد، شماره را تا رقم آخر گرفت و منتظر ماند. مگر این که در حین شماره‌گیری بوق اشغال شنیده شود و به باد رفتن زحماتتان را اعلام کند. از طرفی این‌طور بهتر است: می‌توانم گوشی را بگذارم و از انتظاری بیهوده اجتناب کنم و دوباره شماره بگیرم. اما بیشتر وقت‌ها، پس از آغاز عمل نفس‌گیرِ گرفتن یک دوجین شماره بر صفحه‌ی چرخان، هیچ نتیجه‌ای از زحمت خود نمی‌گیرم. یعنی درخواست تماس من در این لحظه به کجا هدایت شده است؟  آیا هنوز در مرکز تلفن مبدأ، همراه با تلفن‌های راه دورِ دیگر در صف نوبت سرگردان است؟ یا اینکه دسته‌بندی شده و به صورت سیگنال به سلکتورها ارسال شده‌ و در کمینِ ورود به مراکز ترانزیت بعدی مانده است؟ یا اینکه بدون برخورد به هیچ مانعی به سرعت تا شبکه‌ی شهر تو، تا محله‌ی تو، پیش آمده و آنجا چون مگسی در  تار عنکبوت تقلا می‌کند تا خود را به تلفن دست نیافتنی‌ات برساند؟

از داخل گوشی هیچ صدایی به گوشم نمی‌رسد. نمی‌دانم باید تسلیم شوم و گوشی را بگذارم یا ناگهان خش‌خش تداخل خطوط به من خبر خواهد داد که خط بالاخره  آزاد شده و درخواست تماسم، حالا مثل تیری از چله رها می‌شود تا در عرض چند ثانیه زنگ تلفنت را به صدا در‌ آورد.

و من در این سکوت مدارها، با تو حرف می‌زنم. خوب می‌دانم که وقتی صداهایمان سرانجام روی کابل به هم برسند، جملاتی کلی و ناقص با هم ردوبدل می‌کنیم؛ من زنگ نمی‌زنم تا چیزی به تو بگویم، گمان هم نمی‌کنم تو چیزی برای گفتن به من داشته باشی. ما به هم تلفن می‌زنیم چون فقط در این تلفن‌های راه دور، در این تلاش مذبوحانه برای عبور از میان کابل‌های مسی مدفون، در این انتقال آشفته و سرگردانیِ دستگاه فرمانِ پر ازدحام، در این کاوش سکوت و انتظارِ بازگشتِ یک صدا، آن اولین فریاد جدایی تداوم می‌یابد؛ همان فریاد سر داده شده در لحظه‌ی جابه‌جایی قاره‌ها، آن هنگام که اولین شکاف بزرگ زیر پای دو انسان دهان باز کرد و دره‌های اقیانوس‌ها از هم گشوده شدند تا بین آن دو، که یکی در یک ساحل و دیگری در ساحلی دیگر به سرعت از هم دور می‌شدند، فاصله بیندازند. و آن‌ها هم با فریاد خود تلاش می کردند پلی صوتی بسازند که بتواند باز هم آن‌ها را کنار هم نگاه دارد، فریادی که رفته‌رفته ضعیف‌تر می‌شد تا این که غرش امواج، بی‌رحمانه  خاموشش می‌کرد.

از آن زمان، فاصله تاری است که پود هر داستان عاشقانه و هر رابطه‌ی دیگری میان موجودات جاندار را نگاه می‌دارد، فاصله‌ای که پرندگان با نواختن آرشه‌ی نوازشگر چهچه‌ی خود در هوای صبحگاهی سعی در پر کردن آن دارند، همان‌طور که ما در رگ و پی زمین، مسلسل وار پالس‌های الکتریکی را در قالب سیگنال‌هایی برای سیستم های مخابره پرتاب می‌کنیم: و این تنها راه باقی‌مانده برای انسان‌هاست تا بدانند تنها  نیازِ به هم زنگ زدن آن‌ها را وادار می‌کند به هم زنگ بزنند، همین و بس. مسلما پرندگان بیش از آنچه من حرف برای گفتن به تو دارم، حرفی برای گفتن به هم ندارند، اما من باز هم مصرانه انگشتم را در چرخ آسیاب شماره‌ها می‌گردانم، با این امید که یکی از این تلاش‌ها زنگ تلفن تو را به صدا درآورد.

مثل جنگلی پر از هیاهوی چهچه‌ی پرندگان، سیاره‌ی تلفنی ما هم از مکالمات انجام شده یا تلاش برای برقراری مکالمه، از صدای زنگ تلفن، از طنین یک خط قطع‌شده، از سوت کشدار سیگنال، از صدا، از زمان‌سنج‌های آونگی می‌لرزد؛ و نتیجه‌ی همه‌ی این ها یک جیک‌جیک عالمگیر است که از نیاز هر انسان به نشان دادن موجودیت خود به انسانی دیگر ناشی می‌شود و نیز از هراس پی بردن به این که تنها شبکه‌ی تلفن است که موجودیت دارد، و شاید کسی که زنگ می‌زند و کسی که جواب می‌دهد اصلا وجود خارجی نداشته باشند.

باز هم کد را اشتباه گرفتم. از اعماق شبکه چیزی شبیه به صدای آواز پرندگان به گوشم می‌رسد، بعد تکه‌هایی از مکالمات دیگران و بعد صدایی ضبط‌شده به زبانی خارجی که تکرار می‌کند«در حال حاضر شماره‌ی مورد نظر در شبکه موجود نمی باشد». سرانجام یک «بوق اشغال» ممتد می‌آید و هر روزنه‌ای را مسدود می‌کند. از خود می‌پرسم آیا تو هم در این لحظه سعی داری به من زنگ بزنی؟ آیا تو هم به همین موانع برخورد می‌کنی، مذبوحانه تلاش می‌کنی و در همان هزارتوی خاردار سردرگم می‌مانی؟ هرگز، وقتی به من گوش می‌دهی، این‌طور با تو حرف نمی‌زنم؛ هر بار که گوشی را می‌گذارم و تسلسل شکننده‌ی شماره‌ها را می‌شکنم،  هر چیزی که گفته‌ام یا فکر کرده‌ام را هم، گویی افکار و گفته‌هایی از سر هذیان باشند، پاک می کنم: آغاز و پایان هر چیز، در این جستجوی مضطرب، نامطمئن و دیوانه‌وار خلاصه می‌شود؛ هرگز از همدیگر چیزی به جز صدای خش‌خشی که دور می‌شود و در کابل گم می‌ماند، نخواهیم دانست. تنش بی‌حاصل گوش در انباشته‌ای از هیجانات و شوریدگی عشق و نفرت متمرکز می‌شود، همان چیزهایی که من هرگز – در طولِ حرفه‌ام در یک شرکت مالی بزرگ و طی روزهایم که با برنامه‌ی زمانی دقیقی تنظیم شده‌اند- فرصت تجربه‌شان را مگر در حدی سطحی و سرسری نداشته‌ام.

واضح است که برقراری ارتباط در این ساعت غیرممکن است. بهتر است تسلیم شوم؛ اما اگر از حرف زدن با تو صرف‌نظر کنم، باید بلافاصله به عنوان ابزاری کاملا متفاوت با تلفن روبرو شوم؛ یعنی به عنوان بخشی از خودم که وظایف دیگری هم به عهده  دارد؛ یک سری قرار ملاقات‌های کاری در این شهر  دارم که باید فورا تأییدشان کنم. باید از این مدار ذهنی که مرا به تو متصل می‌کند جدا شوم و خود را درچهارچوبی هماهنگ با بازرسی‌های دوره‌ای‌ام از شرکت‌های تحت کنترل گروهم یا از شرکت‌های ادغام‌شده، بگنجانم؛ به این معنی که باید تغییراتی را نه در تلفن، بلکه در خودم و در برخوردم با تلفن صورت دهم.

اما قبل از این کار می‌خواهم یک بار دیگر تلاش کنم، یک بار دیگر آن سری شماره‌هایی که دیگر نام تو، چهره‌ی تو و خود تو را بر خود حک کرده است، را خواهم گرفت. اگر موفق شوم که هیچ، وگرنه از خیر آن می‌گذرم. در این حین می توانم به تفکر درباره‌ی چیزهایی که هرگز به تو نخواهم گفت ادامه دهم، افکاری که بیشتر به تلفن مربوط‌اند تا به تو؛ مربوط به رابطه‌ای که با تو از طریق تلفن دارم، یا به عبارتی، به رابطه‌ای که به بهانه‌ی تو با تلفن دارم.

در چرخش افکار، که با چرخش مکانیسم‌هایی در دوردست همراه می‌شود، چهره‌‌هایی دیگر از گیرندگان تماس‌های بین شهری در برابرم ظاهر می‌شوند، صداهایی مرتعش با تُن‌های متفاوت. صفحه‌ی شماره‌گیری، لهجه‌ها، برخوردها و حال‌و‌هواها را  در هم می‌آمیزد و از هم جدا می‌کند اما نمی‌توانم بر تصویری ثابت از مخاطبی ایده‌آل برای جنون ارتباط از راه دورم تمرکز کنم. در ذهنم همه چیز در هم می‌ریزد: چهره‌ها، نام‌ها، صداها، شماره‌های آنوِرس [۱]، زوریخ، هامبورگ. از هیچ‌کدام از شماره‌ها انتظار خاصی ندارم. این موضوع نه ربطی به برقراری تماس دارد و نه به آنچه بعد از تماس گفته یا شنیده می‌شود. با این‌حال، همچنان برای برقراری تماس با آنورس، زوریخ ، هامبورگ یا هر شهر دیگری که شهر تو باشد، تلاش می‌کنم: اما در چرخ‌وفلک شماره‌هایی که از یک ساعت پیش بی‌وقفه و بی‌نتیجه در آن می‌چرخم، دیگر اسم شهرت فراموش کرده‌ام.

 نیاز دارم بی‌آنکه صدایم را بشنوی، چیزهایی را برایت تعریف کنم: برایم مهم نیست طرف صحبتم تو در آنوِرس، تو در زوریخ و یا تو در هامبورگ باشی. بدان که لحظه‌ی ملاقات واقعی من با تو، شب‌هایی که در آنوِرس، زوریخ یا هامبورگ پس از جلسات کاری‌ام نزد تو می‌آیم، نیست؛‌ آن بخش، فقط جنبه‌ی قراردادی و اجتناب‌ناپذیر رابطه‌ی ماست: دلخوری‌ها، آشتی‌ها، رنجش‌ها و باز شعله‌ور شدن احساسات؛ آن تشریفاتی که با تو برایم معمول است را در هر شهری و با هر مخاطبی تکرار می‌کنم. با شماره‌ای هم که در گوتنبرگ، یا بیلبائو [۲]، یا مارسی است همین کار را می‌کنم؛ همان شماره‌ای که به محض برگشتن به شهر تو، با اضطراب آن را خواهم گرفت (یا سعی خواهم کرد آن را بگیرم)، آن هم حتی قبل از آنکه تو از رسیدن من با خبر شوی: شماره‌ای که گرفتن آن حالا با یک تماس شهری، این جا در شبکه‌ی گوتنبرگ، یا بیلبائو، یا مارسی ( دیگر یادم نیست کجا هستم) برایم آسان خواهد بود. اما حالا نه با آن شماره، که با تو می‌خواهم حرف بزنم.

خب، حالا که نمی‌توانی صدایم را بشنوی، چیزی که می‌خواهم به تو بگویم این است: یک ساعت است که تلاش می‌کنم به نوبت با یک سری شماره در کازابلانکا، در سالونیک [۳] و در وادوز [۴] که همگی به اندازه‌ی شماره‌ی تو غیرقابل دسترس‌اند، تماس بگیرم: متأسفم که همه‌ی شما کنار تلفن منتظر من هستید؛ ‌این تشریفات رفته رفته بغرنج‌تر می‌شود، به محض این که «الو» گفتن یکی از شما را بشنوم باید مواظب باشم که اشتباه نکنم و یادم بماند آخرین شماره‌ای که گرفته‌م متعلق به کدام یک از شما بوده. آیا هنوز صداهایتان را از هم تشخیص خواهم داد؟ آخر خیلی وقت است که در انتظار، به سکوت گوش سپرده‌ام.

حالا که نمی‌توانم با هیچ‌کدامتان تماس برقرار کنم، دیگر بهتر است تو و همه‌ی شما را در جریان ماجرا قرار دهم: پروژه‌ی بزرگ من، تبدیل کل شبکه‌ی جهانی به گستره‌ای است از خودم، تا ارتعاشات عاشقانه را از همه‌ی خطوط جذب کند و من با استفاده از این دستگاه به عنوان عضوی از بدنم، با کل سیاره‌مان هم‌آغوشی کنم. دارم موفق می شوم. کنار تلفن‌هایتان منتظر بمانید. روی سخنم با شمایی است که در کیوتو، سن پائولو و ریاض هستید!

اما حالا تلفن من متأسفانه مدام بوق اشغال می‌زند، حتی اگر گوشی را بگذارم و بردارم و حتی اگر  دکمه‌ی زیر گوشی را مدام قطع و وصل کنم. خب،‌ حالا دیگر هیچ صدایی نمی‌آید، ظاهرا ارتباطم با تمام خطوط قطع شده است. آرام باشید. اختلال، حتما  موقتی است. منتظر بمانید.

 
[۱] Anversa شهری در بلژیک  
[۲] Bilbao       شهری در اسپانیا
[۳] Salonico    دومین شهر بزرگ یونان و مرکز مقدونیة یونان
[۴] Vaduz      پایتخت لیختن اشتاین      

 

درباره

ایتالو کالوینو (زاده ۱۹۲۳ در کوبا و درگذشته سپتامبر ۱۹۸۵ در سیه‌نا) نویسنده، روزنامه‌نگار و فعال سیاسی ایتالیایی، یکی از مهم‌ترین داستان‌نویسان ادبیات معاصر ایتالیا، و یکی از چهره‌های برجسته ادبیات پست‌مدرن در قرن بیستم است. او که زمانی عضو حزب کمونیست ایتالیا بود با نشریات کمونیستی و مارکسیتی نیز همکاری کرده است. کالوینو دانش‌آموخته رشته ادبیات از دانشگاه تورین است و از آثار مشهور او می‌توان به مواردی چون شوالیه ناموجود، ویکنت شقه‌شده، بارون درخت‌نشین، آقای پالومار، اگر شبی از شب‌های زمستان مسافری و چه کسی در دریا مین کاشت؟ اشاره کرد.