حافظه دنیا

نوشته شده توسط Italo Calvino

وقتی که جناب مولر در آستانه مدیریت سازمان تحقیقاتی بزرگی قرار می‌گیرد که هدفش حفظ حافظه بشری پیش از نابودی قریب‌الوقوع کره زمین است، ناخواسته در کانون تقابلی عمیق قرار می‌گیرد: تقابل میان واقعیت و تصویری که قرار است از بشر برای آیندگان باقی بماند، و اینکه چگونه قدرت می‌تواند واقعیت را تحریف کند.

حافظه‌ی دنیا

ایتالو کالوینو ( ترجمه: اعظم رسولی)

جناب مولر، شما را به همین خاطر احضار کردم. حالا که استعفای من مورد قبول واقع شده، شما جانشین من خواهید بود و به زودی به عنوان مدیر انتخاب خواهید شد. وانمود نکنید که انتظارش را نداشتید: مدت‌هاست که زمزمه‌اش پیچیده و بی‌تردید خبرش به گوش شما هم رسیده. از طرف دیگر، شکی نیست که شما در میان مدیران جوان طراز اول سازمان ما کارآمدترین‌ هستید، یعنی کسی هستید که می‌توان گفت با همه‌ی اسرار کار ما آشنایی دارد. حداقل ظاهرا که این طور به نظر می‌رسد. البته این را هم بگویم که من از طرف خودم با شما صحبت نمی‌کنم، از طرف رؤسای‌مان مأمور انجام این کار شده‌ام. البته، مولر، شما هنوز در جریان برخی مسائل نیستید و حالا زمان آن رسیده که همه چیز را بدانیدحافظه دنیا

شما هم مثل بقیه فکر می‌کنید که سازمان ما از سال‌ها پیش در حال آماده کردن بزرگترین مرکز تحقیقاتی‌ای‌ست که تا به حال طراحی شده؛ یک بایگانی که تمام چیزهایی که درباره‌ی هر شخص، هر حیوان و یا هر شیئ می دانیم را به منظور یک برآورد کلی نه تنها از عصر حاضر، بلکه از گذشته و از تمام آنچه بوده، از همان آغاز پیدایش‌شان، جمع آوری و طبقه بندی می‌کند. خلاصه، یک تاریخچه‌ی کلی از جزئیات عصر حاضر و یا به عبارتی فهرستی جزء‌به‌جزء از همه چیز. بله، این همان چیزی‌ست که ما رویش کار می‌کنیم و می‌توانیم بگوییم تا کنون پیشرفت خوبی داشته‌ایم: در کارت‌های منگنه‌ی ما نه فقط محتوای مهمترین کتابخانه‌های دنیا، آرشیوها، موزه‌ها و سالنامه‌های روزنامه‌های همه‌ی کشورها موجود است، بلکه مجموعه‌ی مستند ویژه‌ای از هر شخص و از هر مکان نیز. مهمترین بخش‌ها، طی مراحلی، جدا و تلخیص شده و در ابعاد کوچک نگاهداری می‌شود، البته هنوز نمی‌دانیم این کار تا کی ادامه خواهد یافت؛ همه‌ی تصاویر موجودِ به دست آمده، در حلقه‌های بسیار کوچک میکروفیلم و تمام صداهای قابل ثبت و ضبط در حلقه‌های کوچک نوار مغناطیسی بایگانی می‌شوند. آنچه ما قصد ساختنش را داریم حافظه‌ی متمرکزی از نوع بشر است که سعی داریم در کمترین فضای ممکن، در جایی با ابعاد حافظه‌ی مغز خودمان، ذخیره‌اش کنیم.

اما بیهوده است این چیزها را برای شما که با برنده شدن در مسابقه‌ی ورودی ما و با پروژه‌ی « کل موزه‌ی بریتانیا در یک شاه بلوط»، وارد اینجا شده‌اید، تکرار کنم. چند سالی بیش نیست که شما در جمع ما هستید، اما به اندازه‌ی منی که از زمان تأسیس این مرکز، مدیریت اینجا را به عهده داشته‌ام، با کارکرد آزمایشگاه‌های ما آشنا هستید. مطمئن باشید اگر توانش را داشتم، هرگز از این شغل دست نمی‌کشیدم. اما پس از مرگ اسرارآمیز همسرم، دچار چنان بحران افسردگی‌ای شده‌م که دیگر نمی‌توانم از شرّش خلاص شوم. مافوق‌هایمان حق دارند به فکر جایگزین کردن من افتاده باشند، البته من از این موضوع که خواسته‌ی قلبی خود من نیز هست، استقبال می‌کنم. پس، وظیفه‌ی خود من است که شما را در جریان اسرار اداری‌ای که تا به حال از شما مخفی نگاه داشته شده، بگذارم.

جناب مولر، شما از هدف اصلی کار ما بی‌اطلاعید. این کار به خاطر پایان یافتن دنیا، به خاطر نزدیک بودن پایان حیات روی کره‌ی زمین و به خاطر بی‌ثمر نماندن  تلاش‌هایمان  انجام می‌شود،و نیز جهت انتقال هر چه می دانیم به دیگرانی که نمی دانیم که هستند و یا چه می دانند.

می توانم سیگار برگی تعارفتان کنم؟ دانستن این که کره‌ی زمین در کوتاه زمان – دست‌کم برای نوع بشر- دیگر قابل سکونت نخواهد ماند نمی‌تواند خیلی ناراحتمان کند. چون همه‌مان دیگر می‌دانیم که خورشید به نیمه‌ی حیات خود رسیده و در خوش بینانه‌ترین حالت، چیزی بین چهار یا پنج میلیارد سال دیگر همه چیز پایان خواهد یافت. به هر حال دیر یا زود پرده از این مشکل برداشته می‌شد؛ اما طبق آخرین اخبار، تاریخ انقضای آن خیلی نزدیکتر از این حرف‌هاست و ما وقتی برای هدر دادن نداریم، همین. مسلما انقراض نوع بشر دورنمایی غم‌انگیز است، اما گریه‌و‌زاری کردن به خاطر آن درست مثل ماتم گرفتن برای کسی‌ که دیگر مرده هیچ فایده‌ای به حالمان ندارد، (مدام به مرگ آنجلایم فکر می‌کنم، ببخشید که ناراحت‌تان کردم). مطمئنا در میلیون‌ها سیاره‌ی ناشناخته موجوداتی شبیه به ما زندگی می کنند؛ پس چندان اهمیتی ندارد که به جای اخلاف خودمان، اخلاف آن‌ها به یادمان باشند و راه ما را ادامه دهند. چیزی که اهمیت دارد انتقال حافظه‌ی خودمان به آن‌هاست؛ حافظه‌ای جامع که توسط سازمانی ایجاد شده است که شما، مولر، قرار است به عنوان مدیر آن انتخاب شوید.

وحشت نکنید؛ چهارچوب کاری شما همانی خواهد بود که تا به حال بوده. روش انتقال حافظه‌ی ما به سیارات دیگر از سوی شاخه‌ی دیگری از سازمان مورد بررسی قرار گرفته؛ ما وظایف دیگری داریم، حتا این مسئله هم که آیا برای این کار وسایل تصویری مناسب‌ترند یا صوتی، به ما مربوط نمی‌شود.  شاید هم هدف، انتقال این پیام‌ها نباشد، بلکه سازمان بخواهد آن‌ها را در جای امنی زیر پوسته‌ی این کره‌ی خاکی ذخیره کند: شاید روزی، بقایای سیاره‌ی سرگردان ما در فضا، به دست باستان‌شناسان فراکهکشانی برسد و مورد کاوش قرار گیرد. حتا کد یا کدهایی هم که انتخاب خواهند  شد به ما ربطی ندارد؛ شاخه‌ی دیگری در سازمان، روش قابل فهم کردن ذخیر‌ه‌ی اطلاعاتی‌مان را برای هر نوع سیستم زبانی‌ای که دیگران به کار می گیرند، بررسی می کند. حالا که همه چیز را می‌دانید، به شما اطمینان می‌دهم به جز مسئولیتی که پیش رو دارید، دغدغه‌ی دیگری نخواهید داشت. و درباره‌ی همین موضوع است که می خواهم کمی با شما صحبت کنم.  

 در لحظه‌ی انقراض نوع بشر، چه چیزی از آن بر جا خواهد ماند؟ حجم معینی از اطلاعات درباره‌ی خودش و دنیا، حجمی محدود، چراکه دیگر نخواهد توانست خود را به روز کند و یا چیزی به این اطلاعات بیفزاید. در یک بازه‌ی زمانی مشخص، جهان موقعیتی به دست آورد تا به جمع‌آوری و گسترش اطلاعات بپردازد؛ آن راخلق کند و   درست از جایی که ظاهرا کوچکترین چیزی برای اطلاع رسانی وجود نداشت، استخراجش کند: حیات بر روی کره‌ی زمین و بالاخص حیات نوع بشر در همین خلاصه شده، در حافظه‌ی او و در اختراعات او برای برقراری ارتباط و ثبت و ضبط کردن. سازمان ما انسجام این حجم از اطلاعات را تضمین می‌کند،چه این اطلاعات توسط دیگران دریافت شود یا خیر.  مسئولیت مدیر این خواهد بود که مطمئن شود چیزی از قلم نیفتد، چون آنچه از قلم بیفتد درست مثل این خواهد بود که هرگز وجود نداشته است. درعین‌حال، دغدغه‌ی او این خواهد بود تا چیزهایی که باعث به هم‌ریختگی و یا تحت الشعاع قرار دادن چیزهای ضروری‌تر دیگر می‌شود را طوری از بین ببرد که انگار هرگز وجود خارجی نداشته‌اند؛ همان چیزهایی که به جای افزودن بر اطلاعات، ممکن است اختلال و هیاهوی بیهوده ایجاد کنند.

مهم این است که مجموعه‌ی اطلاعاتی که داریم به گونه‌ای سازماندهی شود که از طریق آن بتوان اطلاعات دیگری را که یا در دسترس نیستند و یا به عمد ارائه‌شان نمی‌دهیم، استخراج کرد. در واقع، با ندادن برخی اطلاعات، می‌توانیم اطلاعات بیشتری نسبت به زمانی که آن‌ها را مستقیما ارائه می‌کنیم، در اختیار دیگران قرار دهیم.نتیجه‌ی نهایی کار ما، الگویی خواهد بود که در آن همه چیز به عنوان اطلاعات به حساب می‌آید، حتی آن چیزهایی که وجود ندارند. تنها در آن زمان است که می‌توان از هر آنچه بوده، فهمید که چه چیزی واقعا اهمیت داشته یا به عبارتی چه چیزی به راستی اتفاق افتاده است. چون نتیجه‌ی نهایی مرکز اسناد ما، مجموعه‌ای خواهد بود از آنچه بوده، هست و خواهد بود، و باقی دیگر هیچ.

بی‌تردید در کار ما لحظاتی پیش می‌آیند – حتما شما هم از این لحظات داشته‌اید،  مولر – که این فکر به ذهن خطور می‌کند که تنها آنچه نمی‌توانیم ثبت‌اش کنیم، مهم است و آن اتفاقاتی واقعا وجود دارند که هیچ ردپایی از خود به جا نمی‌گذارند. حال آنکه تمام این چیزهایی که در بایگانی‌های ما نگهداری می‌شوند، زائد،مرده و بی‌اهمیت‌اند. لحظه‌ای فرا می‌رسد که حتی یک خمیازه، مگسی که پرواز می‌کند، یا یک خارش، به نظرمان گنجینه‌های واقعی می‌آیند، دقیقا به این خاطر که مطلقا هیچ کاربردی ندارند. یک بار رخ می‌دهند، به سرعت فراموش می‌شوند و از سرنوشت کسالت بار ثبت شدن در حافظه‌ی دنیا خلاص می‌شوند. چه کسی می‌تواند این نکته را نادیده بگیرد که جهان در همین شبکه‌ی ناپیوسته‌ از لحظاتی ثبت‌نشده خلاصه می‌شود که سازمان ما از آن، جز سایه‌ای محو و چهارچوبی از خلأ و بی‌معنایی،چیز دیگری در اختیار خود ندارد.                                                                                                                      

اما ایراد کار ما این است: به محض این که بر روی چیزی تمرکز می‌کنیم، خیلی زود می‌خواهیم آن را به بایگانی‌هایمان اضافه کنیم؛ و اعتراف می‌کنم با این کار اغلب پیش آمده که خود من، خمیازه، کورک، برداشت‌های اشتباه و سوت کشدار را فهرست‌بندی کرده و در بسته‌ی مهم‌ترین اطلاعات پنهانشان کنم. البته سِمت مدیریتی‌ای که شما برای عهده‌دار شدنش به زودی احضار خواهید شد، این مزیت را هم دارد: این که می‌توانید نشانه‌ای از خود بر حافظه‌ی دنیا بگذارید. مولر، خوب به حرف‌هایم دقت کنید: من درباره‌ی آزادی عمل و سوءاستفاده از قدرت با شما صحبت نمی‌کنم، حرف من درباره‌ی عنصر حیاتی کارمان است. توده‌ای از اطلاعات عینی خشک و بی روح و غیرقابل‌انکار، این خطر را به همراه دارد که تصویری به دور از واقعیت ارائه دهد و ویژگی‌های هر موقعیتی را تحریف کند. فرض کنیم از سیاره‌ای دیگر پیامی حاوی اطلاعاتی واقعی با شفافیتی بدیهی به دستمان برسد: ما اهمیتی به آن نمی‌دهیم و یا حتا متوجه آن هم نمی‌شویم؛ اما در عوض آن پیامی که حاوی چیزی گنگ، مشکوک و تا حدی نامفهوم باشد از مرز هشیاری ما می‌گذرد و وادارمان می‌کند تا آن را دریافت کرده و قابل فهمش کنیم. باید به این نکته توجه داشته باشیم: وظیفه‌ی مدیر، به جا گذاشتن رد پای نامحسوس اما سؤال برانگیز و جسورانه‌ای است در مجموعه‌ی اطلاعاتِ جمع آوری و طبقه بندی شده از سوی دفاتر ما برای واقعی جلوه دادن این اطلاعات. قبل از تحویل این سمت به شما، در این مورد هم می‌خواستم به شما هشدار دهم: در مطالبی که تا به امروز جمع آوری شده، دخالت من به چشم می خورد –که باید بگویم با ظرافت بسیار زیادی اعمال شده- و در آن نظرات شخصی، پنهان کاری و حتی دروغ هم به چشم می‌خورد.

   دروغ، تنها در ظاهر حقیقت را می پوشاند؛ شما می‌دانید که دروغ در بسیاری از  موارد – برای مثال، دروغ های بیمار به روانکاو - به همان اندازه‌ی حقیقت و یا حتا بیشتر از آن کلیدی هستند؛ و همین مسئله در مورد کسانی که پیام ما را تفسیر خواهند کرد هم صدق می کند. مولر، حرف‌هایی که حالا به شما خواهم زد دیگر از طرف رؤسایمان نیست و صرفا براساس تجربه‌ی شخصی‌ست، از همکاری به همکار دیگر و از مردی به مرد دیگر. گوش کنید: دروغ تنها اطلاعات واقعی‌ای است که ما برای انتقال داریم. از این رو، من هر جا که دروغ، نه تنها باعث ابهام پیام نمی‌شد بلکه آن را شفاف هم می‌کرد، نخواستم خود را از استفاده‌ی محتاطانه از آن منع کنم. مخصوصا در اخباری در ارتباط با خودم، این اجازه را به خود دادم که دستم را در جزئیات غیرواقعی باز بگذارم (گمان نکنم این مسئله باعث ناراحتی کسی شود). برای مثال، زندگی من با آنجلا را در نظر بگیریم: آن را همان‌طور که می خواستم باشد توصیف کردم، یک ماجرای عاشقانه‌ی بزرگ که در آن، من و آنجلا مثل دو عاشق ابدی، سینه چاک و وفادار ظاهر می‌شویم و با وجود همه‌ی ناملایمات خوشبختیم. اما مولر، ماجرا دقیقا به همین شکل نبوده: آنجلا به خاطر منافعش با من ازدواج کرد و بلافاصله پشیمان شد، زندگی ما خلاصه می‌شد در بدبختی ها و پنهان‌کاری های مداوم. اما مسائل روزمره‌ی ما چه اهمیتی دارد؟در حافظه‌ی دنیا، تصویر آنجلا چشمگیر و بی‌نقص است. هیچ چیز نمی‌تواند خدشه‌ای بر آن وارد کند و من تا ابد غبطه‌برانگیزترین همسری خواهم بود که تا به حال وجود داشته است.

 من از همان ابتدا، کاری نداشتم به جز آب و تاب دادن به اطلاعاتی که زندگی روزمره‌مان در اختیارم می گذاشت. تا این که اطلاعاتی که در مشاهده‌ی روز‌به‌روز آنجلا (و بعد سرانجام با زیر نظر گرفتن و تعقیب کردن او) دریافت می‌کردم، رفته‌رفته ضدونقیض‌تر و مبهم‌تر شد و نهایتا تردیدهای شرم آور مرا توجیه کرد. مولر، من چه باید می کردم؟ باید آن تصویر شفاف و قابل انتقال آنجلا را، که چنان دوست‌داشتنی و دلربا بود درهم می‌ریختم، تیره‌وتارش می‌کردم و سایه بر درخشان‌ترین پیام تمامی بایگانی‌هایمان می‌انداختم؟در نتیجه، هر روز، بی‌وقفه، این اطلاعات را حذف می‌کردم. اما همیشه می‌ترسیدم در اطراف تصویر نهایی آنجلا نشانه‌ای، اثری یا ردّی به جا بماند که از آن بتوان به هویت واقعی آنجلا در زندگی کوتاهش و  کارهایی که انجام می‌داد، پی برد. روزها را در آزمایشگاه، برای انتخاب، حذف و پاک کردن می‌گذراندم. مولر، من غبطه می‌خوردم: اما نه به آنجلای فانی- او برای من دیگر از دست رفته بود – بلکه به آنجلای بایگانی شده که تا آخر دنیا باقی می‌مانْد، غبطه می‌خوردم.

اولین شرط برای آنکه تصویر آنجلای بایگانی به هیچ صورتی خدشه دار نشود این بود که آنجلای جاندار دیگر خود را به تصویرش تحمیل نکند. و درست در همین زمان بود که آنجلا ناپدید شد و جستجوها به جایی نرسید. مولر، شاید بی‌فایده باشد  که برایتان تعریف کنم چطور از شر هر تکه از جسدش خلاص شدم. آرام باشید، این جزئیات هیچ تأثیری بر نتیجه‌ی کار ما ندارند، چون در حافظه‌ی دنیا، من، همان همسر خوشبخت و بیوه‌ی تسلی‌ناپذیری باقی می‌مانم که همه‌ی شما او را می‌شناسید. اما باز هم آرام نگرفتم: با این که آنجلای بایگانی همیشه بخشی از یک نظام اطلاعاتی باقی می‌مانْد، اما برخی از این اطلاعات، می‌توانستند یا در اثر اشکال فنی یا خرابی دستگاه رمزگشا، به عنوان فرضیاتی دوپهلو، کنایه آمیز و قابل نتیجه گیری زیر ذره بین قرار گیرند. تصمیم گرفتم هر گونه ردّپا از حضور اشخاصی که آنجلا ممکن بود با آن‌ها روابطی نزدیک برقرار کرده باشد را در بایگانی ها از بین ببرم. البته بسیار متأسفم شدم، چون برخی از همکاران ما چنان از حافظه‌ی دنیا پاک خواهند شد که گویی هرگز در این جهان نبوده‌اند.

مولر، شاید شما فکر کنید این چیزها را به شما می‌گویم تا شما را شریک جرم خود کنم. نه، منظورم این نیست. باید شما را در جریان اقدامات احتیاطی‌ای که مجبورم به کار گیرم قرار دهم تا اطلاعات معشوق‌های احتمالی زنم از بایگانی‌ها دور بماند. من نگران عواقب این کار برای خودم نیستم؛ سال‌های باقی مانده از عمرم در مقایسه با ابدیتی که عادت کرده‌ام با آن سروکار داشته باشم ناچیز است، گذشته از این، یک بار برای همیشه آن چه واقعا بوده‌ام را نهایی کرده‌ام و به کارت‌های منگنه سپرده‌ام.

اگر در حافظه‌ی دنیا چیزی برای تصحیح کردن وجود ندارد، پس تنها کاری که می‌ماند تصحیح واقعیت در جایی است که با حافظه‌ی دنیا همخوانی ندارد. همان‌طور که وجود معشوق زنم را از کارت های منگنه پاک کردم، به همان ترتیب باید او را از دنیای آدم‌های زنده هم پاک کنم. به همین خاطر است که جناب مولر، حالا هفت تیرم را در می آورم، آن را به سوی شما نشانه می‌روم، ماشه را می‌کشم و شما را به قتل می‌رسانم.

 

درباره

ایتالو کالوینو (زاده ۱۹۲۳ در کوبا و درگذشته سپتامبر ۱۹۸۵ در سیه‌نا) نویسنده، روزنامه‌نگار و فعال سیاسی ایتالیایی، یکی از مهم‌ترین داستان‌نویسان ادبیات معاصر ایتالیا، و یکی از چهره‌های برجسته ادبیات پست‌مدرن در قرن بیستم است. او که زمانی عضو حزب کمونیست ایتالیا بود با نشریات کمونیستی و مارکسیتی نیز همکاری کرده است. کالوینو دانش‌آموخته رشته ادبیات از دانشگاه تورین است و از آثار مشهور او می‌توان به مواردی چون شوالیه ناموجود، ویکنت شقه‌شده، بارون درخت‌نشین، آقای پالومار، اگر شبی از شب‌های زمستان مسافری و چه کسی در دریا مین کاشت؟ اشاره کرد.