آکیله کامپانیله در این داستان به انتظار زانتیپ برای اجرای حکم مرگ سقراط میپردازد.
مرگ سقراط
یکی از آنها زمزمه کرد، "خب، زن بیچاره حق دارد! کدام پدر خانوادهای چنین کاری میکند؟"
دیگری با صدایی آرام گفت، "با آن آدمهای کوته فکر اطرافش، باید هم ماجرا چنین عاقبتی پیدا میکرد."
یکی از دوستان به زانتیپ نزدیک شد، یک دستش را روی موهای آشفتۀ خاکستری او گذاشت، و با لحنی مهربان گفت، "یک چیزی بخور، بیا این کاسۀ سوپ را بگیر. باید خودت را تقویت کنی."
زانتیپ گویی حرف او را نشنیده باشد، هیچ تکانی نخورد.
زنی که قبل از همه حرف زده بود، گفت، "طفلک بیچاره! پدرومادرش خیلی به او گفتند که با سقراط ازدواج نکند، گفتند که او دیوانه و سنگدل است."
مردی نفسنفسزنان وارد شد و گفت، "تسلیم خواسته های آنها نشد؛ زندانباناش به من گفت."
یکی از زنها فریاد زد، "عجب موجود پستی است! حالا تکلیف زن و بچههایش چه میشود. اینها را به حال خودشان ول کرده، آن وقت دنبال مرگ با شرافت است و میخواهد به تاریخ بپیوندد!"
دیگری زیرلبی گفت، "همیشه آدم خودخواهی بوده."
زانتیپ سرش را بلند کرد.
گفت، "تنهایم بگذارید، خواهش میکنم تنهایم بگذارید."
یکی از دوستانش گفت، "آخر نمیشود که در این حال بمانی، به خودت بیا، حقیقت را بپذیر."
جوانکی با حالتی حاکی از نومیدی دواندوان وارد شد.
گفت، "حاضر به فرار نیست. همه چیز آماده است. ترتیب فرارش داده شده. نگهبان هم با ماست. اما چه فایده. اصلاً گوشش بدهکار نیست." و رو به زانتیپ میکند:
ـ شما راضیاش کنید.
زانتیپ به یک نقطه خیره مانده بود، تکان نمیخورد اما از شدت خشم در حال انفجار بود.
گفت، "من؟ مگر من برای او اهمیتی دارم؟ مگر ما برای او اهمیتی داریم؟ مگر او را نمیشناسید؟ چموشتر از یک الاغ است. وقتی هم که فکری به سرش میزند دیگر هیچکس نمیتواند منصرفش کند. حالا هم از لج من فکر مردن به سرش زده و به هر قیمتی که شده میخواهد بمیرد."
ـ میگوید که نمیخواهد در مقابل قانون قد علم کند.
ـ بله، قانون. برای او همه چیز مقدم بر من است. به خاطر اینکه در مقابل قانون قد علم نکند، به خاطر اینکه در حق همشهریهایش مرتکب بی عدالتی نشود، به خاطر خدایان، به خاطر ندای وجدان همه کار میکند. اما به خاطر من، هیچ.
پیرزنی که قبلاً هم صحبت کرده بود، آهسته گفت، " از اولش هم خودخواه بود."
زانتیپ اشکهایش را پاک کرد و گفت، "آدم بدی نیست. خوب می شناسمش. سقراط همین است. یک چیزی در مغزش درست کار نمیکند. به خاطر همین هم با او ازدواج کردم. میخواستم کمکش کنم، حمایتش کنم. خیال میکردم که از عهدۀ این کار برمیآیم، چه خیال خامی! حتی دلم برایش میسوخت."
دوست چاق و آرام زانتیپ، دیگر از کوره در رفت و فریاد زد، "اما او لیاقتش را ندارد. ببین چطور تو را به حال خودت رها کرده. مگر فکر میکنی نگران حال شماست؟ نگران حال تو که اصلاً نیست، انگار نه انگار که تو وجود خارجی داری. برایش اهمیتی ندارد که شما را گرفتار چه رنجی میکند."
مردی وارد شد و همۀ نگاهها مضطربانه به سوی او چرخید.
یکی از دوستان پرسید، "چه تصمیمی گرفته؟"
تازهوارد بازوانش را از هم گشود.
گفت، "هیچ. تا آنجایی که توانستم بفهمم، فقط حرف میزند؛ تمام روز را، انگار نه انگار که اتفاقی افتاده باشد، با آن پستفطرتها حرف زده."
زن چاق با ناراحتی هر چه تمامتر گفت، "میشنوید چه میگوید؟ دیگر شورش را درآورده."
پیرزن جواب داد، "این بیوجدان اصلاً میفهمد دارد چه کار میکند؟"
مرد چشم به آسمان دوخت.
ـ بله، میداند.
زن چاق یک قاشق سوپ را که خورد، قبل از خوردن قاشق بعدی، با آن صدای نخراشیدهاش گفت، "پس معلوم است که برایش مهم نیست."
دیگری گفت، "شاید هم مطمئن است که در آخرین لحظه او را عفو خواهند کرد." زن چاق کاسۀ خالی را با رضایت خاطر روی میز گذاشت و با بیرحمی گفت، "باید دیوانه باشی که ابراز پشیمانی نکنی، تازه انتظار عفو شدن هم داشته باشی."
زانتیپ گفت، "نه، نه، نیتش خیر است، من او را میشناسم."
و به یک نقطه خیره شد.
بعد انگار که با خودش حرف بزند، زیر لبی گفت، "ای موجود پست! اگر اینجا بود میدانستم چطور حالش را جا بیاورم. برای سرعقل آوردن او هیچ راه دیگری وجود ندارد." بعد صورت خیس از اشکش را پاک کرد، موهای خاکستری آشفتهاش را عقب زد، و در حالی که به نقطهای خیره مانده بود، ادامه داد، "نگذاشت یک لحظه آب خوش از گلویم پایین برود، یک لحظه آرامش نداشتم، همیشه نگرانش بودم. یعنی چه کار میکند؟ یعنی کجاست؟ وقت و بیوقت، همهجا، با آن پستفطرتها مشغول جروبحث بود. خانه هم که میآمد حتماً کسی را با خودش میآورد. بعضی وقتها، همین که میخواستیم غذا بخوریم، یک دفعه با یک مشت آدم گرسنه سروکلهاش پیدا میشد. حالا این هم از این مصیبتش! فقط شوکران را کم داشتم. هر بلایی که فکر کنید سرم آورده. اما به جان بچههایم قسم میخورم که من هیچ بدی در حق او نکردم."
دوستانش گفتند، "چه میگویی؟ لازم به گفتن تو نیست، همه میدانند که تو زن ایدهآلی هستی."
ـ عجب موجود پستی است! تقصیر خودش است که محکوم به شوکران شده. باید تصور چنین عاقبتی را میکرد.
ـ انگار که ماجرای آسپازیا کم نبود! خب بهتر است دیگر حرفش را نزنیم!
ترجمه: اعظم رسولی
این مطلب برای اولینبار در سایت همه چیز درباره فیلمنامه و سپس در فیلمنوشت منتشر شد. پس از تعطیلی سایتهای یادشده، این مطلب در سایت آرگومنتی ایتالیچی بازنشر شد.