همان يك بار، اولين و آخرين بارم بود. بچه بودم؛ يك روز، نمیدانم چطور، با پدرم همراه شدم، او تفنگی در دست داشت و پشت بوتهای، در فاصلهای نه چندان دور، مشغول تماشای پرندهای روي يك شاخه بود. پرندهای بزرگ و خاكستری، شايد هم قهوهای، با منقاری دراز، شايد هم كوتاه: يادم نيست. فقط ...
من هيچوقت شكارچی نبوده ام يا بهتر بگويم فقط يك بار شكارچی بودم و همان يك بار، اولين و آخرين بارم بود. بچه بودم؛ يك روز، نمیدانم چطور، با پدرم همراه شدم، او تفنگی در دست داشت و پشت بوتهای، در فاصلهای نه چندان دور، مشغول تماشای پرندهای روی يك شاخه بود. پرندهای بزرگ و خاكستری، شايد هم قهوهای، با منقاری دراز، شايد هم كوتاه: يادم نيست. فقط احساسم را، در لحظهای كه پرنده را تماشا میكردم، به ياد دارم: مثل پاييدن حيوانی بود كه سَرزندگیاش را همين پاييدن من و اين كه نمیداند من او را میپايم، دامن میزد.
در آن لحظه، معنی وحشی بودن را فهميدم، معنايی كه ديگر از ذهنم بيرون نرفت؛ هر آنچه كه خودمختار و غيرقابل پيشبينی است و به ما اتكا ندارد وحشی است. بعد، ناگهان، چيزی منفجر شد و من ديگر پرنده را نديدم، فكر كردم شايد پرواز كرده و رفته. اما پدرم جلوتر از من، در لابهلای بوتهها در جنگل پيش میرفت. بالاخره خم شد، چيزی را از زمين برداشت و در دستان من گذاشت. چيزی گرم و نرم، سرم را خم كردم: پرنده آنجا بود، در دستان من، با سری آويزان و خرد شده، با تاجی از خون بر سر، خونی دلمه شده. من زير گريه زدم و لاشه را روي زمين انداختم؛ و اين نقطۀ پايانی بود بر تجربۀ شكار من.
امروز، پس از آنكه، براي اولين و آخرين بار، زنم را كه در خيابانهای شهر قدم میزد پاييدم، باز به آن اتفاق دور زندگیام فكر كردم. بگذاريد به ترتيب پيش برويم. زن من قبلاً چگونه بود و حالا چگونه است؟ خلاصه بگويم، او قبلاً وحشی بود، يعنی كاملاً خود مختار و غيرقابل پيشبينی؛ اما سرانجام، تبديل شد به "رام" يعنی به قابل پيشبينی و متكی. مدتها شبيه به پرندهای بود كه در آن صبح دورِ دوران كودكیام، روی شاخهای ديده بودم؛ اما سرانجام، متأسفم كه اين را میگويم، شبيه به مرغی شده بود كه از قبل همه چيز را دربارهاش میدانيم، اين كه چطور حركت میكند، چطور غذا میخورد، چطور تخم میگذارد، چطور میخوابد و الی آخر.
با اين وجود، نمیخواهم فكر كنيد كه وحشی بودن زنم به معنای وجود شخصيتی زمخت، خشن و ياغی در اوست. زن من، گذشته از آنكه زيباست، مليحترين، ملايمترين و متمدنترين آدم دنيا هم هست. نه، برعكس، وحشی بودن او، همان غيرقابل پيشبينی بودن ِ دوست داشتنی و خودمختاری سرشار از سرزندگیاش بود كه در طول سالهای اول ازدواج، در برابر چشمان من، در خانه و بيرون از آن، در حركات او موج میزد. او در درون، در خلوت، در نهان وحشی بود. بله، جلوی ميز توالت كه مینشست، برس را كه روی موهای لَخت بلندش مي كشيد و نگاهش را كه به آينه میدوخت به اندازۀ بلدرچين تنهايی كه در شياری پر از نور آفتاب به جلو میپرد، يا به اندازۀ روباهی كه دزدكی از چمنزاری سرك میكشد و قبل از اینکه مسیرش را از سر بگیرد، مي ايستد و به اطرافش نگاهی میاندازد، وحشی بود. او وحشی بود چون من، با اين كه تماشايش میكردم، نمیتوانستم پيشبينی كنم كي آخرين برس را به موهايش كشيده و بلند میشود و به طرف من میآيد. به قدری وحشی بود، كه گاهی، وقتی وارد اتاقمان مي شدم، عطر و بوی او، كه در اتاق پراكنده بود، به من شديداً حس بودن در يك لانه را میداد.
بعد، زنم، از حالت وحشی به تدريج حالتی رام به خود گرفت. تا آن موقع، در خانه، همانطور كه قبلاً گفتم، يك بلدرچين، يك روباه داشتم؛ يك روز متوجه شدم كه يك مرغ در خانه دارم. چه حسی به كسی كه يك مرغ را تماشا میكند، دست میدهد؟ حسِ تماشاي به اصطلاح آدمي ماشينی در قالب يك پرنده را. قدمهای كوتاه و سريعش كه به اين طرف و آن طرف میرفت، خودكار بود؛ نوك زدن ناخوشايند و پشت سر همِش خودكارِ بود؛ نگاه چشمانی گرد در سری كه در حركت بود و به چپ و راست میگشت، جمع شدنش و آماده برای زير خروس رفتنش خودكار بود؛ تخم گذاشتنش، حالا هر كجا كه میشد، و صدايی كه اعلام میكرد تخم گذاشته است، خودكار بود. بدرود روباه، بدرود بلدرچين. عطر و بويش هم حالا ديگر بوی تند اما معصومانۀ حيوانات وحشی را در من تداعی نمیكرد؛ برعكس، لطافت شيميايی يك عطر معمولی فرانسوی را از او حس میكردم.
آپارتمان ما در شهر، در طبقۀ دوم يك عمارت مدرن قرار دارد؛ پنجرههای ما رو به ميدانی باز میشوند كه در آن پارك كوچكی قرار دارد و پاتوق پرستارها، بچهها و سگهاست. يك روز، جلوی پنجره ايستاده بودم و با دلتنگی پارك را تماشا میكردم. كمی قبل از آن، زنم لباس پوشيده و بيرون رفته بود؛ باز هم يك بار ديگر، با تماشای او، متوجه ماهيتِ به اصطلاح ناخودآگاه و ناپيدای حركات او و بدنش شده بودم: چيزي بود كه گويی قبلاً ديده شده و انجام شده بود و به همين خاطر از تيزترين نگاهها هم پنهان میماند. داشتم به پارك نگاه میكردم و از خودم میپرسيدم چه شد كه وحشی بودنیچنان پرستيدنی به يكباره از بين رفت كه ناگهان زنم در دايرۀ ديد من ظاهر شد، داشت از پارك میگذشت و به طرف ايستگاه اتوبوس میرفت. او را تماشا كردم و از خوشحالی از جا پريدم: در يك حركتش، وقتی كه داشت با سرانگشتان كشيدهاش، چين دامن تنگش را روی رانهايش صاف میكرد، در آن حركت، وحشی بودنی را كه در گذشته مرا عاشق خودش كرده بود، باز شناختم. يك لحظه بود و من در آن لحظه فكر كردم: چون ميداند كه من آنجا نيستم و نگاهش نمیكنم، باز وحشی شده. پس خودم را از پنجره كنار كشيدم و به سرعت از خانه بيرون رفتم.
در ايستگاه به او ملحق نشدم: نبايد خودم را نشان میدادم. به جای آن، به طرف اتوموبيلم كه در آن نزديكی پارك شده بود رفتم، سوار شدم و منتظر رسيدن اتوبوس ماندم. اتوبوس رسيد، او به همراه بقيه سوار شد، اتوبوس دوباره به راه افتاد و من همچنان او را تعقيب كردم. دنبال اتوبوس كه میرفتم، خاطرۀ ماجرای آن تنها شكار زندگيم،كه در بچگی نقشی در آن داشتم، به ذهنم بازگشت و احساس كردم اتوبوس بوتهزاری است با بوتهها و درختهايش، و زن من آن پرندۀ روی شاخه، كه من، بی آنكه ديده شوم، او را میديدم كه در برابر چشمان من زندگی میكند. و باز جادو وار همۀ شهر، در اين تعقيب من، به چهرهای از طبيعت، يعنی به دشت، تبديل میشد: خانهها تپه بودند، خياباها دره، وسايط نقليه پَرچين و بيشهزار، حتي رهگذران پيادهروها هم چيزی غيرقابل پيشبينی و خودمختار يعنی وحشی در خود داشتند. در دهان من، در ورای دندانهای قفل شدهام، طعم ترش و فلزی شكار بود؛ و چشمان هميشه بیروح و سرگردانم، زيرك و نگران و هشيار شده بودند.
وقتی اتوبوس به انتهای مسير خود رسيد، همين چشمها بر در خروجی آن متمركز شدند. آدمهای زيادی پياده شدند و بعد زنم را ديدم كه پياده شد. باز هم در يك حركتش، وقتی خود را از جمعيت جدا كرد و به سوی خيابانی نزديك آنجا به راه افتاد، وحشی بودنی را باز يافتم كه بسيار آن را دوست داشتم. از اتوموبيل بيرون پريدم و به تعقيب او ادامه دادم.
جلوی من راه میرفت، از وجودم بیخبر بود: زنی قدبلند با بدنی شيك، پاهايی كشيده، پهلوهايی باريك، پشتی پهن. موهای قهوهایاش روی شانهها ريخته بودند. او كه رد میشد مردها سر بر میگرداندند؛ شايد آنچه را كه من در اين لحظه حس میكردم، آنها نيز آن را با همان شدتی كه ضربان قلب مرا را دو برابر كرده بود و نفسم را بند میآورد، حس میكردند: ماهيت عصيانگر، فزاينده و مقاومتناپذير وحشی بودن اسرارآميز او را. تند قدم بر میداشت، مسلماً هدفی داشت، و اين حقيقت كه او هدفی داشته باشد كه من از آن بیخبر باشم نيز، به وحشی بودن او دامن ميزد: نمیدانستم به كجا میرود، مثل آن صبح دور كه نمیدانستم پرندۀ روی شاخه میخواهد چه كار بكند. از طرف ديگر، فكر كردم، حالا كه او آرام آرام به هدف پيادهرَوي اسرارآميزش نزديك میشود، و چطور بگويم، تنش بيولوژيكی، هيجان وجودی و جوشش سرزندگیاش بيشتر میشود، وحشی بودنش نيز رفته رفته اوج میگيرد. بعد، ناگهان، پردۀ سينما به كناری رفت و هدف آشكار شد.
در آن خيابان باريك و قديمی، جوانكی مو طلايی، كه كت جيری به تن و شلواری مخملی به پا داشت، به ديوار خانهای تكيه داده بود، با بیخيالی سيگار میكشيد و روبهرويش را نگاه میكرد. اما همين كه زن من در تيررس نگاهش قرار گرفت، فوراً سيگار را دور انداخت، قدمی به جلو برداشت و بازو در بازوی زنم انداخت. منتظر بودم كه زنم او را از خود دور كند و كنار بزند؛ اما هيچ اتفاقی نيفتاد: بیشك زنم به نوعی آداب پرستش شهوانی گردن نهاده بود كه همچنان به راه رفتن در كنار مرد جوان ادامه داد؛ بعد، چند قدمی كه برداشتند، زنم، با حركتی، مهر تأييد بر همدستي خود با او زد: دستش را دور كمر همراهش حلقه كرد و ديگری هم همان كار را كرد.
آن وقت بود كه فهميدم آن غريبهای كه آنقدر با زنم خودمانی بود، هم، جذب وحشی بودن او شده بود. برای همين، به جای قرار ملاقات عاشقانهای قراردادی، مثل ديدار در تريا، دست دادن و خوشامدگويی دوستانه و محترمانهای دروغين، ترجيح داده بود، با توافق قبلی با او، در حالی كه زن، ظاهراً بیاعتنا و بیخبر به راه خودش میرود، او را غافلگير كند يا بهتر بگويم، وانمود كند كه او را غافلگير میكند. همۀ اينها را زمانی حس كردم كه متوجه شدم درست در لحظهای كه مرد جوان قدمی به جلو برداشت و بازو در بازوی زنم انداخت، وحشی بودن زنم، مجال ظهور پيدا كرد. سالها بود كه زنم را اينقدر زنده نديده بودم؛ متأسفانه ريشۀ اين سرزندگی در من نبود.
همينطور چسبيده به هم راه رفتند تا اين كه بدون مقدمه، درست مثل دو حيوان وحشی، كاری غيرمنتظره كردند: وارد يكی از آن دالانهای تاريك شدند تا همديگر را ببوسند. ايستادم و تماشايشان كردم، از دور، نگاهم را در تاريكی آن كوچه پيش راندم. زنم، پشتش به من بود و زير فشار بدن جوانك سرش به عقب برگشته بود، موهايش گويي به خلأ آويخته بودند. هر چه بيشتر به عقب بر میگشت، موهای قهوهای، بلند و انبوهش از پشتش بيشتر فاصله میگرفتند، احساس كردم حالاست كه سرزندگیاش به اوج خود برسد، درست همان اتفاقي كه وقت جفتگيری برای حيوانات میافتد و وحشی بودن معمولشان با هجوم عشق دو چندان میشود. مدتی طولانی نگاه كردم و بعد، از آنجا كه بوسهشان تمامی نداشت، و طولانیتر از ميزان تحمل من شده بود، فهميدم كه بايد پا پيش بگذارم.
اين پا پيش گذاشتن بدان معنا بود كه جلو بروم، بازوی زنم را و يا حتی موهايی را كه آويخته بودند و خيلی خوب حس تسليم زنانگی را القا میكردند، محكم بگيرم و بعد روی جوان مو طلايی بيفتم و او را به باد مشت و لگد بگيرم. و بعد از اين برخورد ، زنم را گريان، تحقير شده، شرمگين، خشمگين و خرد شده، در حالی كه به او سركوفت میزنم و ناسزا بارانش میكنم، با خود از آنجا ببرم.
اما آيا اين كار، مثل تيراندازی پدرم به پرنده نبود كه بیخبر از همه جا و آزاد روی شاخه نشسته بود؟ پريشانی، رنجش، تحقير و شرمی كه به دنبال اين كار میآمد، آن لحظۀ نادر و ارزشمند وحشی بودن را، كه من، آنجا، در آن باريكه راهِ دالان، دزدكی شاهد آن بودم، به طور جبرانناپذيری نابود میكرد. درست است كه آن وحشی بودن بر عليه من بود؛ اما بايد به ياد میآوردم كه وحشی بودن هميشه و همه جا عليه همه چيز و همه كس است. پس از اين صحنه، مسلماً دوباره افسار همسرم را به دست میگرفتم؛ اما او را در ميان بازوان خود خرد شده و بيجان میيافتم، مثل همان پرندهای كه پدرم تا وقتی كه آن را داخل كيف شكارش بياندازد، در دستهای من گذاشت.
بوسه همچنان ادامه داشت؛ بله، بله، بوسهای عاشقانه، در اين شكی نبود. منتظر ماندم كه تمامش كنند، كه از دالان بيرون بيايند، كه دوباره به هم بچسبند و راه بروند. و من راه آمده را برگشتم.
ترجمه: اعظم رسولی
این مطلب برای اولینبار در سایت همه چیز درباره فیلمنامه و سپس در فیلمنوشت منتشر شد. پس از تعطیلی سایتهای یادشده، این مطلب در سایت آرگومنتی ایتالیچی بازنشر شد.