پیرزنی روستایی که چهارده سال چشمانتظار خبری از دو پسر مهاجرش بوده، از دکتر جوان دهکده میخواهد برای آنها نامهای بنویسد. وقتی دکتر کشف میکند که تمام نامههای قبلی او هرگز نوشته نشدهاند، پیگیریاش ناخواسته به افشای راز هولناکی از گذشته پیرزن منجر میشود.
فرزند دیگر
اثر: لوییجی پیراندلو
ترجمه: اعظم رسولی
ـ نینفاروزا هست؟
ـ هست. در بزنید.
ماراگراتزیای پیر در زد. بعد آرامآرام خم شد تا روی پلهی کهنه و فرسودهی جلوی در بنشیند.
آن پله مثل خیلی از پلههای خانههای رعیتی فارنیا، صندلی او بود. آنجا مینشست و همانجا، یا میخوابید یا در سکوت میگریست. هرکس از آنجا میگذشت، سکهای یا تکه نانی در دامنش میانداخت. ماراگراتزیا به زحمت از خواب بیدار میشد، اشکهایش را پاک میکرد، پول یا نان را میبوسید، بر سینه صلیب میکشید و دوباره یا گریه میکرد یا به خواب میرفت.
به مشتی لباس پاره میمانست؛ لباسهایی چرب و کثیف. تابستان و زمستان، همانها را به تن داشت. دیگر رنگورویی برایشان نمانده بود و بوی گند عرق و کثافت خیابانها به خوردشان رفته بود. چهرهاش به زردی میزد و چون تار درهم تنیدهای، پر از چین و چروک بود. آنقدر اشک ریخته بود که پلکهای ورمکردهاش سرخ شده بودند و میسوختند. از میان آن چین و چروکها و از پس پردهی آن دریای اشک و خون، نگاه زلالش گویی دوردستها را سیر میکرد: نگاه کودکی بود تهی از خاطره. مگسی حریصانه، مدام به آن چشمها میچسبید ولی ماراگراتزیا چنان غرق در رنج خود بود که حتی متوجه آن هم نمیشد. موهای کمپشت و زبرش روی سرش پخش شده بود؛ از لابهلایشان دو رشتهی درهمگرهخورده روی گوشهایش آویزان مانده بودند.
نرمهی گوشهایش را گوشوارههای سنگینی که از جوانی به خود میآویخت، پاره کرده بود. غبغب نرمش را شیار سیاه باریکی، از پایین چانه تا زیر گلو به دو نیم میکرد و در سینهی گودافتادهاش فرو میرفت.
همسایهها دم کلبههایشان مینشستند و کاری به کار او نداشتند. تمام روزشان را همانجا میگذراندند؛ یکی لباس وصله میزد، یکی سبزی پاک میکرد، یکی جوراب میبافت، هر کس به کاری مشغول بود؛ آنها جلوی کلبههای محقرشان با هم حرف میزدند. تنها روشنایی خانهها همان بود که از در به داخل میتابید. خانه و اصطبل یکجا بود و کف آن مثل کف خیابانها سنگفرش بود. در یک طرف آخوری قرار داشت که در آن الاغ یا قاطری، کلافه از مگسها، سم بر زمین میکوبید. در یک سو، سقف بلند و بزرگی نمایان بود و در سوی دیگر صندوق دراز سیاهی از چوب صنوبر یا چوب درخت زان که بیشباهت به تابوت نبود، دو سه صندلی حصیری، تغار خمیر و ابزارآلات کشاورزی هم در کناری قرار داشت. تنها زينت ديوارهاي كثيف و دودگرفته، عکسهای قدیسان دهکده بود. بچهها در خیابانهای متعفن از بوی پِهِن و دود بازی میکردند. گرما هلاکشان کرده بود. بعضی لخت بودند. بعضی دیگر تنها زیرپیراهنی کهنه و کثیفی به تن داشتند. مرغها به دنبال دانه به زمین نوک میزدند و خوکها پوزه در زبالهها فرو میبردند و خرناسه میکشیدند.
آن روز، صحبت از گروه جدیدی از مهاجران بود که صبح روز بعد راهی آمریکا میشدند.
یکی میگفت،”ساروسکوما هم میرود. او زن و سه بچهاش را ترک میکند و تنهایشان می گذارد.“
دیگری اضافه میکرد، ”ویتو اسکوردیا هم پنج بچه و زن باردارش را رها میکند و از اینجا میرود.“
سومی میپرسید، ”حقیقت دارد که کارمینه رونکا پسر دوازده سالهاش را،که در معدن گوگرد کار میکند، با خودش میبرد؟ آه! باورکردنی نیست! دستکم میتوانست پسرک را برای زنش بگذارد. حالا چه کسی کمکحال این مادرمرده میشود؟“
آنطرفتر، چهارمی شکوهکنان فریاد میزد، ”اگر بدانید تمام شب در خانهی نونزیا لیگرچی چه شیون و زاری به راه افتاده بود! پسرش نیکو تازه از سربازی برگشته، اما او هم میخواهد برود.“
ماراگراتزیای پیر، این خبرها را میشنید و شالش را محکم بر دهانش میفشرد تا بغضش نترکد. اما سیل درد، همچون اشکی بیامان از چشمان سرخش جاری بود.
چهارده سال از رفتن دو پسرش به آمریکا میگذشت. قول داده بودند که بعد از چهار یا پنج سال برگردند. آنجا ثروتی به هم زده بودند؛ مخصوصا پسر بزرگتر که کارش بسیار رونق گرفته بود. اما مادر پیرشان را انگار از یاد برده بودند. هر بار که دستهی جدیدی از مهاجران از فارنیا عزیمت میکرد، ماراگراتزیا پیش نینفاروزا میرفت تا نامهای برایش بنویسد و یکی از مسافران لطفی کند و آن را به دست یکی از پسرانش برساند. او مسافت طولانیای را در آن جادهی خاکی دنبال مهاجران راه میافتاد. مهاجرانی که با کولهباری سنگین از کیسه و بقچه، در میان مادران، عروسان و خواهرانی که ناامیدانه شیون و زاری میکردند، به سوی راهآهن شهر بعدی میرفتند. ماراگراتزیا راه میرفت و به چشمان این یا آن جوان مهاجری که برای سرکوب هیجان خود و تسلی اقوامش تظاهر به شادی میکرد، خیره خیره مینگریست.
گاهی یکی از آنها بر سرش فریاد میزد:
ـ هی پیر خرفت! چرا اینطور نگاهم میکنی؟! میخواهی چشمهایم را از حدقه در بیاوری؟
پیرزن در جوابش میگفت:
ـ نه عزیزم! به چشمهایت غبطه میخورم، چون تو پسران مرا خواهی دید. از حال و روز من به آنها بگو. بگو که اگر باز هم مرا چشم انتظار بگذارند، دیگر مرا نخواهند دید.
در این حین، زنهای در و همسایه داشتند تعداد کسانی را که قرار بود روز بعد عزیمت کنند، حساب میکردند. در انتهای جاده پیرمردی با مو و ریش مجعد که تا آن لحظه ساکت، به پشت دراز کشیده بود و پیپ میکشید، ناگهان کلاهش را از روی پالان برداشت و درحالیکه دستهای بزرگ و پینه بستهاش را روی سینه میگذاشت، تف کرد و گفت:
”اگر من شاه بودم! اگر من شاه بودم، نمیگذاشتم حتی یک نامه هم از آن خرابشده به فارنیا برسد. “
یکی از زنهای همسایه فریاد کشید:
ـ دست مریزاد یاکوسپینا! اگر از آنجا خبری یا کمکی به این مادرها و زنهای بیچاره نرسد، آنوقت چه خاکی بر سرشان بریزند؟
پیرمرد زیر لب غرولندی کرد و دوباره تف کرد:
ـ بعله، چقدر هم که تا حالا خبر و کمک رساندهاند! مادرهایشان اینجا کلفتی میکنند و تکلیف زنهایشان هم که معلوم است دیگر. چرا در نامههایشان از بلاهایی که آنجا بر سرشان میآید، چیزی نمینویسند؟ فقط از خوشیهایشان لاف میزنند. آنوقت هر نامهای که به اینجا میرسد، برای پسربچههای نادانی که هنوز اینجا ماندهاند، همچون مرغ کرچی است که قدقدکنان آنها را به سوی خود میخواند و بعد همهشان را با خود میبرد. مگر کسی هم مانده که زمینهای ما را بکارد؟ در فارنیا دیگر فقط ما ماندهایم: پیرمردها، پیرزنها، زنها و بچهها. من زمین دارم اما جلوی چشمهایم دارد از دست میرود! دست تنها چه کار میتوانم بکنم؟ آنها از اینجا میروند، بعله، از اینجا میروند! من که میگویم با آن همه بدبختی که آنجا از درودیوار برایشان میبارد، آخرش همانجا تلف میشوند، لعنتیها!
در همین لحظه، نینفاروزا در را باز کرد. مثل خورشیدی بود که در آن خیابان کوچک طلوع کرده باشد. چشم و ابرویش مشکی بود و چهرهی زیبایی داشت. چشمان سیاهش میدرخشید، لبهایی دلفریب و اندامی ورزیده و چابک داشت که جسارتی خوشایند از آن میتراوید. شال کتان قرمز بزرگی، پوشیده از ماههای زرد، روی سینههای برجستهاش انداخته بود و از گوشهایش گوشوارههای گرد طلایی آویزان بود. موهای پرکلاغی براق و موّاجش را، بیآنکه فرق باز کند، عقب زده و پشت گردنش با گیرهای نقرهای بسته بود. گودی عمیق چانهی گِردش، به زیباییاش حالتی شیطنتآمیز و وسوسهگر میبخشید.
شوهر اولش را دو سال پس از ازدواج از دست داد. شوهر دومش هم پنج سال پیش او را ترک کرده و به آمریکا رفته بود. هر شب دور از چشم دیگران، یکی از صاحبنفوذان دهکده از در کوچک پشت خانه، همانجا که جالیز قرار داشت، به دیدنش میآمد. برای همین بود که زنهای شریف و محجوب در و همسایه، بااینکه درخفا به او غبطه میخوردند، نظر خوشی به او نداشتند؛ و این کارشان هم بیدلیل نبود؛ در دهکده شایع شده بود که نین فاروزا برای گرفتن انتقام از کاری که شوهر دومش با او کرده بود، نامههای بدون امضای زیادی به مهاجران در آمریکا نوشته بود و در آن نامهها از بعضی زنهای بیچارهی دهکده بدگویی کرده و آبروی آنها را پیش خانوادههایشان برده بود.
نینفاروزا همانطور که از پلهها پایین میآمد، گفت:
ـ کی دارد موعظه میکند؟ آه! تویی یاکوسپینا! همان بهتر که فقط خودمان در فارنیا بمانیم، عمو یاکو! ما زنها خودمان زمینها را شخم میزنیم.
پیرمرد با صدایی گرفته، دوباره غرولندی کرد و گفت:
ـ شما زنها که فقط به درد یک چیز میخورید.
و تف کرد.
ـ چه چیزی عمو یاکو؟! بلند بگویید.
ـ برای گریه کردن و یک چیز دیگر!
ـ خب، حالا باز جای شکرش باقیست که به درد دو چیز میخوریم، اما من گریه نمیکنم، میبینید که!
ـ بله، میدانم دخترم. تو وقتی شوهر اولت هم مرد، گریه نکردی.
نینفاروزا فوراً جواب داد:
ـ عمو یاکو، اگر من اول میمردم، او دوباره زن نمیگرفت؟ بگذریم! بههرحال یک نفر این جا هست که به جای همه گریه میکند! ماراگراتزیا را میگویم!
یاکوسپینا به پشت که دراز میکشید، گفت:
ـ خب، او فرق دارد. حتماً آب بدنش زیادی کرده که همهاش زر زر میکند!
زنهای همسایه خندیدند. ماراگراتزیا تکانی خورد و فریاد زد:
ـ من دو پسرم را از دست دادهام، دو پسر دسته گلم را، میخواهید گریه نکنم؟
نینفاروزا گفت:
ـ عجب دستهگلهایی! چقدر هم که حال و روزشان گریه دارد! آنها آنجا غرق ناز و نعمت دارند زندگیشان را میکنند، آنوقت شما را اینجا به حال خودتان رها کردهاند تا از گدایی جانتان درآید.
پیرزن جواب داد:
ـ آنها که مادر نیستند، من مادرم. چطور میتوانند رنج مرا درک کنند؟
نینفاروزا ادامه داد:
ـ آه! من نمیدانم چرا این همه آهوناله میکنید! مردم میگویند شما خودتان کاری کردید که آن دو جانبهلب شوند و چارهای به جز فرار نداشته باشند!
ماراگراتزیا مشتی بر سینه کوبید و حیرتزده از جا پرید و فریاد زد:
ـ من؟! چه کسی این را گفته؟
ـ حالا چه فرقی میکند چه کسی این را گفته!
ـ وقاحت دارد! من؟!! من فرزندانم را جانبهلب کردهام؟! من که ...
یکی از زنهای همسایه حرفش را قطع کرد و گفت:
ـ سخت نگیرید. مگر نمیبینید که شوخی میکند؟
نینفاروزا همانطور که با ناز و ادا روی پاشنهی پا میچرخید، خندهی کشداری کرد و بعد برای جبران آن شوخی بیرحمانه، با لحنی محبتآمیز از پیرزن پرسید:
ـ خب، خب، مادربزرگ جان! حالا چه میخواهید؟
ماراگراتزیا دست لرزانش را به سینه برد، کاغذی مچاله شده و یک پاکت را بیرون کشید و ملتمسانه به نین فاروزا گفت:
ـ همان لطف همیشگی ...
ـ بازهم نامه؟!!
ـ اگر لطف کنی!
نینفاروزا آهی از سر بیحوصلگی کشید، اما چون میدانست که نمیتواند پیرزن را از سر خود باز کند، او را به داخل خانه دعوت کرد.
خانهاش مثل خانههای آن حوالی نبود. در را که میبستی اتاق بزرگ کمی تاریک میشد، چرا که فقط از دریچهی آهنیِ در، نور میگرفت. دیوارها گچکاری شده،آجرچین، تمیز و بسیار مرتب بودند. اسباب و اثاثیهی اتاق معمولی بود: یک تخت آهنی، یک کمد، طاقچهای مرمری و میزی با روکش چوب بادام. باوجوداین معلوم بود که نینفاروزا به تنهایی و فقط با درآمد گاهوبیگاه خود به عنوان خیاط دهکده، نمیتوانست آن چیزها را تهیه کند.
نینفاروزا قلم و دوات را برداشت. نامهی مچاله شده را کف طاقچه گذاشت و همان جا سرِپا آمادهی نوشتن شد.
ـ خب بگویید. زود باشید.
پیرزن شروع کرد به دیکته کردن:
ـ فرزندان عزیزم! دیگر چشمی برای گريستن برایم نمانده ...
نینفاروزا آهی از سر خستگی کشید و مشغول نوشتن شد.
پیرزن ادامه داد:
ـ چشمانم در تب آرزوی دیدارتان سوختهاند؛ یعنی امیدی به دیدار دوباره هست؟
نین فاروزا با بیحوصلگی گفت:
ـ خب، خب، این را که دستکم سی باری برای آنها نوشتهای!
ـ تو بنویس عزیز من! این عین واقعیت است، حالوروزم را نمیبینی؟حالا بنویس: فرزندان عزیزم ...
ـ از اول بنویسم؟
ـ نه. حالا یک چیز دیگر بنویس. تمام شب را دربارهاش فکر کردم. گوش کن: فرزندان عزیزم. مادر پیر و بیچارهتان به شما قول میدهد و قسم میخورد ... این را بنویس ... به شما قول میدهد و در برابر خداوند قسم یاد میکند که اگر شما به فارنیا برگردید، کلبهاش را در زمان حیاتش به شما ببخشد.
نینفاروزا خندهای کرد و گفت:
ـ همین کلبهات را میگویی؟ اگر پولدارند،این چهار تا دیوار گِلی که به نسیمی خراب میشود به چه دردشان میخورد؟
پیرزن باز حرفش را تکرار کرد:
ـ تو بنویس؛ چهار تکه سنگ در وطن، بیشتر از تاجوتخت پادشاهی در غربت میارزد. بنویس. بنویس.
ـ خب نوشتم. دیگر چه میخواهی بنویسم؟
ـ خب، بنویس که : فرزندان عزیزم، زمستان نزدیک است و مادر بیچارهتان از سرما میلرزد. میخواهد لباس بخرد اما نمیتواند. اگر لطفی در حقش بکنید و حداقل یک اسکناس پنجلیری برایش بفرستید تا برای ...
نینفاروزا نامه را تا کرد و داخل پاکت گذاشت و گفت:
ـ بس است. بس است. دیگر بس است. همه را نوشتم. بس است.
پیرزن که از آن همه عجله جا خورده بود، پرسید:
ـ پنج لیر را هم نوشتی؟
ـ همه را نوشتم عزیز من! پنج لیر را هم نوشتم.
ـ درست و حسابی نوشتی؟ همه چیز را؟
ـ اوف! گفتم که بله!
ماراگراتزیا گفت:
ـ حوصله کن دخترم، با این پیرزن بیچاره کمی حوصله کن! چه انتظاری داری؟ دیگر خرفت شدهام. اجر کار خیرت با خداوند و مریم مقدس.
نامه را گرفت و در سینهاش جای داد. فکر کرد آن را به پسر نوتزیا لیگرچی بدهد. او به روزاریو در سانتافه میرفت، یعنی همانجایی که پسران ماراگراتزیا زندگی میکردند؛ پس به راه افتاد تا نامه را به او برساند.
شب فرا رسیده بود. زنها به کلبههایشان رفته بودند و تقریباً تمام درها بسته بود. هیچ جنبدهای از آن خیابانهای تنگ و تاریک عبور نمیکرد. فانوسبان با نردبانی به گردن، گشت میزد تا فانوسهای نفتی را که البته چند تایی بیشتر نبودند، روشن کند. کورسوی گریزان فانوسها، چشمانداز ناپایدار و سکوت آن خیابانهای متروک را دلگیرتر جلوه میداد.
ماراگراتزیای پیر با پشتی خمیده راه میرفت. نامهای را که قرار بود برای فرزندانش بفرستد، با یک دست طوری به سینه میفشرد که گویی میخواست همهی عشق مادرانهاش را به آن تکه کاغذ منتقل کند و با دست دیگر، گاه شانه و گاه سرش را میخاراند. با هر نامهای که میفرستاد، باز هم این امید در او جان میگرفت که شاید بالاخره با آن نامه بتواند دل فرزندانش را به رحم آورد و آنها را به سوی خود بکشاند. فرزندان رعنایش، فرزندان شیرینتر از جانش، با خواندن کلماتی که آبستن اشکهایی بودند که در آن چهارده سال به خاطر آنها ریخته بود، دیگر طاقت دوریاش نمیآوردند.
ولی این بار، از نامهای که در سینهاش جای داشت، چندان راضی نبود. به نظر میرسید نینفاروزا خیلی شتابزده آن را نوشته باشد. مطمئن نبود كه آخرین قسمت نامه یعنی پنج لیر رخت و لباس را نوشته باشد. پنج لیر! بچههایش دیگر ثروتمند بودند؛ پنج لیر برای لباس مادر بیچارهشان كه از سرما میلرزيد که چيزی نبود.
در این گیرودار از میان درهای بستهی کلبهها، صدای فریاد و شیون مادری میآمد که به خاطر عزیمت قریبالوقوع فرزندش میگریست.
ماراگراتزیا در خلوت خود میناليد و نامه را هرچه بیشتر به سینهاش میفشرد.
ـ ای وای بچهها! بچهها! چطور دلتان میآید از اینجا بروید؟ قول میدهید برگردید، ولی برنمیگردید ... آه! پیرزنهای بیچاره! قولشان را باور نکنید! فرزندان شما هم مثل فرزندان من دیگر بر نمیگردند... دیگر بر نمیگردند ...
ناگهان صدای قدمهایی در خیابان به گوشش رسید. زیر فانوسی ایستاد. یعنی که بود؟
پزشک جدید دهکده بود؛ همان جوان تازهوارد. میگفتند قرار است به زودی از آنجا برود؛ نه اینکه کارش را خوب انجام نداده بود اما اربابان دهکده نظر خوشی به او نداشتند و فقط فقرا و بیچارگان از او خوششان میآمد. ظاهر پسربچهها را داشت باوجوداین، پخته و عاقل بود و هر وقت حرف میزد دهان همه باز میماند. میگفتند که او هم میخواهد به آمریکا برود. اما او که مادر نداشت: تنها بود!
ماراگراتزیا ملتمسانه پرسید:
ـ آقای دکتر! لطفی در حق من میکنید؟
دکتر جوان جا خورد. زیر فانوس ایستاد. در عالم خودش سیر میکرد و متوجه پیرزن نشده بود.
ـ کی هستید؟ آه، شمایید ...
یادش آمد که بارها و بارها آن یک مشت لباس پاره را جلوی در کلبهها دیده بود.
ماراگراتزیا تکرار کرد:
ـ میشود لطفی در حق من کنید و این نامه را که قرار است برای فرزندانم بفرستم برایم بخوانید؟
دکتر که نزدیک بین بود، گفت:
ـ اگر چشمم ببیند.
و عینکش را روی بینی مرتب کرد.
ماراگراتزیا نامه را از سینهاش بیرون کشید. آن را به او داد و منتظر ماند تا خواندن کلماتی را که خودش به نینفاروزا دیکته کرده بود، شروع کند:
ـ فرزندان عزیزم ...
یعنی چه؟! دکتر یا چشمش نمیدید، یا از آن نوشته سر درنمیآورد. چون نامه را گاه به چشمانش نزدیک میکرد، گاه دورش میکرد تا زیر نور فانوس بهتر ببیندش و حتی گاه آن را سروته میگرفت. سرانجام گفت:
ـ این دیگر چیست؟
ماراگراتزیا شرمگین پرسید:
ـ خوانا نیست؟
دکتر خندید و گفت:
ـ اینجا که اصلاً چیزی نوشته نشده. با مداد چهار تا خط کج و معوج تا پایین صفحه کشیده شده. خودتان نگاه کنید!
پیرزن خشکش زد و فریاد کشید:
ـ یعنی چه؟!
ـ بله، نگاه کنید! هیچی نیست. این جا اصلاً چیزی نوشته نشده.
پیرزن گفت:
ـ چطور ممکن است؟! یعنی چه؟! خودم برایش دیکته کردم، به نینفاروزا، کلمه به کلمهاش را! خودم دیدم که مینوشت ...
دکتر شانه بالا انداخت و گفت:
ـ حتما تظاهر به نوشتن کرده!
ماراگراتزیا که مثل چوب خشکش زده بود، مشت محکمی بر سینه کوفت، از کوره در رفت و گفت:
ـ امان از دست این بیحیا! آخر چرا گولم زد؟ وای! پس برای همین است که فرزندانم جواب نامههایم را نمیدهند. هیچوقت، هیچکدام، هیچکدام از آن حرفهایی که برایش دیکته کردهم را برای آنها ننوشته... پس برای همین است! فرزندانم از حال و روز من خبر ندارند! نمیدانند که به خاطر آنها دارم از پا درمیآیم. و من آنها را مقصر میدانستم آقای دکتر، درحالیکه تقصیر این بدکاره است که همیشه مرا دست انداخته... اوه! خدایا! آخر چطور میشود در حق مادر بدبخت و پیرزن بیچارهای مثل من چنین خیانتی کرد؟ ای وای ... چه مصیبتی! اوه!
دکتر جوان که متأثر و ناراحت شده بود، سعی کرد او را آرام کند. پرسید نینفاروزا کیست و خانهاش کجاست تا روز بعد حقش را کف دستش را بگذارد، ولی پیرزن همچنان سکوت طولانی فرزندانش را برای خودش توجیه میکرد و از این که آنها را به خاطر سالها بیخبری سرزنش کرده بود، به خود میپیچید. حالا کاملاً مطمئن بود که اگر حتی یکی از آن همه نامهای که او فکر میکرد برایشان میفرستد، واقعاً نوشته میشد و به دستشان میرسید، آنها تابهحال به سویش پرواز کرده بودند.
دکتر برای این که به آن وضعیت پایان دهد، مجبور شد به او قول بدهد که روز بعد نامهای بلندبالا برای بچههای او بنویسد.
ـ خب، خب، دیگر بیتابی نکنید! فردا صبح بیایید پیش من. حالا وقت خوابست! بروید بخوابید!
کدام خواب! تقریباً دو ساعت بعد که دکتر دوباره از آن خیابان تنگ و تاریک میگذشت، او را همانجا یافت. زیر فانوس کوچک کز کرده بود، گریه میکرد و آرام نمیگرفت. دکتر سرزنشش کرد. او را از جا بلند کرد و دستور داد فوراً به خانه برود، دیگر شب شده بود.
ـ کجا زندگی میکنید؟
ـ آه آقای دکتر! همین پایین، ته دهکده، یک کلبه دارم. به آن روسپی گفته بودم برای بچههایم بنویسد که اگر بخواهند برگردند، در زمان حیاتم کلبه را به آنها خواهم بخشید ولی آن بیحيا شروع کرد به خندیدن! چون کلبهام چیزی جز چهار دیوار گلی نیست! ولی من ...
دکتر دوباره حرف او را قطع کرد:
ـ بسیار خب، بسیار خب! حالا بروید بخوابید! فردا دربارهی کلبه هم خواهیم نوشت. بیایید. من با شما میآیم.
ـ خدا اجرتان دهد، آقای دکتر! این چه فرمایشی است؟ آقای محترمی مثل شما، مرا همراهی کند؟! شما بفرمایید. بفرمایید. من پیرم و آهسته راه میروم.
دکتر به او شببهخیر گفت و به راه افتاد. ماراگراتزیا با فاصله پشت سر او راه میرفت. به در کوچکی رسیدند. دکتر داخل شد. او هم ایستاد. شالش را روی سرش کشید. خودش را خوب پوشاند و روی پلهی کوچک جلوی در نشست تا همانجا تمام شب را به انتظار بگذراند.
دکتر سحرخیز بود. سپیده که زد برای معاینهی بیماران از خانه خارج شد، ماراگراتزیا به در تکیه داده بود و هنوز خواب بود. وقتی دکتر در را باز کرد، پیرزن پیش پایش به زمين افتاد.
ـ اوه! شما هستید؟! حالتان خوب است؟!
ماراگراتزیا همانطور که با کمک هر دو دستش که در شال پیچیده بودشان سعی میکرد از جا بلند شود، با لکنت گفت:
ـ آ ... آقا مرا ببخشید!
ـ تمام شب را این جا گذراندهاید؟!
پیرزن عذر آورد:
ـ بله آقا ... اما طوری نیست. عادت کردهام! چه کنم، ارباب؟ نمیتوانم آرام بگیرم ... به خاطر خیانت آن هرزه نمیتوانم آرام بگیرم. آقای دکتر، دلم میخواهد او را بکشم. خب میتوانست بگوید که حوصلهی نامه نوشتن ندارد، من هم پیش کس دیگری میرفتم؛ اصلاً پیش خود شما میآمدم که این قدر مهربانید ...
دکتر گفت:
ـ باشد، حالا شما همینجا منتظر بمانید. من خودم نزد این زن میروم و بعد هم با هم نامه را مینویسیم؛ صبور باشید.
و شتابزده به همان جایی که پیرزن شب قبل نشانش داده بود، رفت. تصادفاً در همان لحظه، نشانی را از خود نینفاروزا که در خیابان بود، پرسید.
نینفاروزا در حالی که میخندید و سرخ میشد، جواب داد:
ـ بفرمایید. خودم هستم.
و او را به داخل خانه دعوت کرد.
بارها آن پزشک جوان را، که ظاهری کموبیش کودکانه داشت، هنگام عبور از آن جا دیده بود. ولی نینفاروزا همیشه سالم بود و نمیتوانست برای خبر کردن او ناخوشی را بهانه کند. حالا خوشحال بود و در عین حال متعجب که با پای خودش آمده بود تا با او حرف بزند. همین که فهمید موضوع از چه قرار است و او را آنطور ناراحت و جدی دید، با گستاخی هر چه تمامتر به سوی او خم شد و چهره در هم کشید. از عصبانیت بیدلیل دکتر متأسف بود. دل به دریا زد و همین که فرصت را مناسب دید، وسط حرف او پرید و همان طور که چشمهای سیاه زیبایش را خمار میکرد، گفت:
ـ خیلی میبخشید آقای دکتر! شما واقعاً به خاطر آن پیرزن دیوانه ناراحتید؟ این جا در این دهکده همه او را میشناسند و دیگر کسی محلش نمیگذارد. شما از هرکس که دلتان میخواهد، بپرسید. همه به شما خواهند گفت که او دیوانه است. بله، واقعا دیوانه است! چهارده سال است، درست از همان وقتی که آن دو بچهاش به آمریکا رفتند. اما او نمیخواهد قبول کند که آنها او را از یاد بردهاند ولی حقیقت همین است. او را از یاد بردهاند. اصرار دارد مدام برای آنها نامه بنویسد و نامه بنویسد ... خب من هم فقط برای این که خوشحالش کنم، وانمود می کنم که برایش نامه مینویسم. میفهمید؟ تازه آنهایی هم که از این جا میروند، وانمود میکنند که نامه را از او میگیرند تا آن را به مقصد برسانند. این بدبخت بیچاره خودش را گول میزند. آخر دکتر عزیز، اگر همه این کار را بکنند که دیگر فاتحهی دنیا را باید خواند! ببینید، من هم که دارم با شما حرف میزنم، شوهرم ترکم کرده ... بله قربان! میدانید مردک چه غلطی کرده؟ عکس خودش و رفیقهاش را از آنجا برایم فرستاده! می توانم عکس را نشانتان بدهم ... هردو سرشان را به هم تکیه دادهاند و دستِ هم را اینطوری گرفتهاند، اجازه میدهید؟ دستتان را به من بدهید ... اینطوری! و میخندند ... آنها به ریش کسی که عکسشان را نگاه میکند، میخندند. یعنی به ریش من! آه! آقای دکتر، همه فقط برای آنهایی که از اینجا میروند دل میسوزانند اما هیچکس برای کسی که اینجا میماند دلش نمیسوزد! خب، معلوم است. من هم اولش گریه میکردم. اما بعد خودم را قانع کردم و حالا ... حالا که کار دنیا همین است، من هم دَم را غنیمت میشمارم و اگر فرصتی پیش بیاید به خودم بد نمیگذرانم!
دکتر که از صمیمیت اغواگرانه و دلربایی آن زن زیبا معذب شده بود، نگاهش را به زیر انداخت و گفت:
ـ خوب شاید علتش این است که زندگی شما تأمین میشود، اما آن بیچاره ...
نین فاروزا فوراً جواب داد:
ـ این چه فرمایشی است؟ خب زندگی او هم میتواند تأمین باشد. بعله، میتواند با خیال راحت بنشیند و غذا در دهانش بگذارند، به شرط این که خودش بخواهد. او هم که نمیخواهد.
دکتر حیرتزده سرش را بالا گرفت و پرسید:
ـ چطور؟!
نینفاروزا با دیدن آن چهرهی دوستداشتنی و مبهوت خندید. دندانهای محکم و سفیدش، نشان از سلامتی او داشتند و به لبخندش زیبایی خارقالعادهای میبخشیدند. او گفت:
ـ بعله. خودش نمیخواهد جناب دکتر! او این جا فرزند دیگری هم دارد؛آخرین فرزندش که خیلی دلش میخواهد مادرش پیش او بماند و زندگی آسودهای برایش فراهم کند.
ـ فرزندی دیگر؟! او؟!
ـ بله قربان! اسمش روکوتروپیا است. اما ماراگراتزیا حتی اسمش را هم نمیخواهد بشنود!
ـ آخر چرا؟!
ـ چون واقعاً دیوانه است!نگفتم؟ شب و روز برای آن دو پسری که رهایش کردهاند اشک میریزد، اما حاضر نیست حتی یک تکه نان از این پسر که التماسش میکند، بپذیرد؛ درحالیکه همان نان را از غریبهها قبول میکند.
دکتر که دلش نمیخواست بار دیگر حیرت خود را بروز دهد، برای پنهان کردن ناراحتیاش که هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد، پلکی زد و گفت:
ـ شاید این پسر با او بدرفتاری کرده.
نین فاروزا گفت:
ـ گمان نکنم. او زشت است. بله، همیشه اخموست؛ اما بدجنس نیست. آدم زحمتکشی است! غیر از کار و زن و بچه، هیچ چیز دیگری نمیشناسد. حالا هم آقای عزیز، اگر میخواهید حس کنجکاویتان را برطرف کنید، ازینجا خیلی دور نیست. ملاحظه بفرمایید،این خیابان را که بروید در یک چهارم مایلی بیرون دهکده، سمت راست، به جایی میرسید که اسمش را خانهی ستون گذاشتهاند. او همانجا زندگی میکند. تکه زمین مرغوبي اجاره کرده که از آن پول خوبی درمیآورد. بروید آنجا تا ببینید ماجرا همانی است که من برایتان تعریف کردم.
دکتر از جایش بلند شد. در آن صبح دلپذیر سپتامبر، حرفهای نینفاروزا توجهش را جلب کرده بود و بیش از پیش دربارهی ماجرای پیرزن کنجکاو شده بود، گفت:
ـ حتما به آنجا میروم!
نینفاروزا دستها را پشت سر برد تا گیرهی نقرهای دور موهایش را مرتب کند. بعد زیرچشمی نگاه شیطنتآمیزی به دکتر انداخت و گفت:
ـ پیاده روی خوش بگذرد! در خدمتم!
دکتر پس از پشتسر گذاشتن سربالایی، ایستاد تا نفسی تازه کند. چند کلبهی دیگر مانده بود تا به انتهای دهکده برسد. از آنجا راهی باریک به جاده وصل میشد، جادهای مستقیم و خاکی به طول بیش از یک مایل که از میان دشتها بر پهنهی فلات کشیده شده بود؛ دشتهایی که سرزمین درختان مو بودند. حالا دیگر بیشترِ ساقهها به زردی میزدند. سمت چپ، درخت کاج زیبایی، همچون چتر عظیمی برافراشته بود. گشتوگذار شبانهی ملاکین فارنیا همیشه به آنجا ختم میشد. آن دورها، رشتهای طویل از کوههای نیلی رنگ، فلات را احاطه کرده بود. پشت آن کوهها، انبوهی از ابرهای سفید و نرم گویی در کمین بودند. تکه ابری از آن توده جدا میشد، آرام در آسمان سیر میکرد و از فراز کوه میروتا که در پس فارنیا سربرافراشته بود، میگذشت. با گذر این ابر، کوه در سایهای کدر و کبود محو میشد و دوباره ظاهر میگشت. گاه، با عبور قمریها یا با پیدا شدن اولین چکاوکها، شلیک شکارچیان، آرامش خاموش صبحگاهی را میشکست و به دنبال آن شلیکها، واقواق طولانی و دیوانهوار سگهای نگهبان آغاز میشد.
دکتر آرام آرام در جاده پیش میرفت و به زمینهای خشکی مینگریست که در انتظار اولین باران بودند تا آمادهی کشت شوند. اما دیگر کسی نمانده نبود تا روی زمینها کار کند. در سرتاسر آن دشتها معنای عمیق اندوه و غفلت حس میشد.
خانهی ستون در پاییندست قرار داشت. اسمش را خانهی ستون گذاشته بودند چون بر ستون فرسوده و بیقوارهای از یک معبد کهن یونانی استوار بود. به معنای واقعی کلمه یک کلبه خرابه بود؛ یک خانهی رعیتی؛ اسمی که دهقانان سیسیل روی خانههای روستاییشان گذاشتهاند. پشت کلبه با پرچین انبوهی از انجیر هندی احاطه شده بود و در جلوی آن، دو کپهی بزرگ کاه مخروطی شکل قرار داشت.
دکتر که از سگ میترسید، فریاد زد:
ـ آهای، صاحبخانه!
و مقابل در آهنی کوچک زنگزده و فرسوده|ی ایستاد.
سروکلهی پسربچهای حدوداً ده سالهای پیدا شد. پابرهنه بود. آفتاب موهای قرمز پرپشت و پریشانش را کمرنگ کرده بود. چشمان سبزش شبیه به چشمان حیوانی وحشی بود.
دکتر از او پرسید:
ـ این جا سگ دارید؟
پسرک جواب داد:
ـ داریم، اما بیآزار است. با غریبهها کاری ندارد.
ـ تو پسر روکوتروپیا هستی؟
ـ بله قربان!
ـ پدرت کجاست؟
ـ آنجا، کنار قاطرهاست،کود خالی میکند.
مادرش، روی دیوار کوتاهی مقابل خانهی رعیتی نشسته بود و موهای دختر بزرگش را شانه میزد. دخترک تقریباً دوازده سال داشت. روی سطل فلزی وارونهای نشسته بود و نوزادی چند ماهه روی زانوانش بود. پسربچهای روی زمین در میان مرغهایی که از او نمیترسیدند، بازی میکرد. مرغها به خروس زیبایی که سینه جلو داده، گردن افراشته بود و تاجش میلرزید، اعتنایی نداشتند.
دکتر جوان به زن گفت:
ـ میخواهم با روکوتروپیا حرف بزنم. من پزشک جدید دهکده هستم.
زن کمی وراندازش کرد. دلواپس بود. یعنی این پزشک جوان با شوهرش چه کار داشت. پیراهن زبرش را که پس از شیر دادن به بچه باز مانده بود، در نیمتنهاش فرو برد. دگمههایش را بست و از جایش بلند شد تا صندلیای به او تعارف کند. دکتر نپذیرفت. خم شد تا پسربچهی روی زمین را نوازش کند، در حالیکه پسربچهی دیگر میرفت تا پدرش را خبر کند.
کمی بعد صدای پوتینهایی به گوشش رسید و روکوتروپیا از میان انجیرهای هندی پیدایش شد. خمیده راه میرفت. پاهایش بزرگ و پرانتزی بودند و همچون اکثر دهقانها دست به کمر داشت.
با بینی پهن و پَخ، پوزهی برجسته و لب بالایی باریک، چهرهاش بیشباهت به میمون نبود. موهایش قرمز بود و صورتش رنگپریده و پر از کک و مک. نگاه وحشی و گریزان چشمان سبز و گود رفتهاش، آرام و قرار نداشت.
یک دستش را بلند کرد تا به نشانهی سلام، کلاه سیاه بافتنیاش را کمی از روی پیشانی عقب بزند.
ـ دست بوسم ارباب، چه امری با من دارید؟
دکتر شروع کرد:
ـ راستش، آمدهام دربارهی مادرتان با شما صحبت کنم.
روکوتروپیا ناراحت شد:
ـ بیمار است؟
دکتر شتابزده اضافه کرد:
ـ نه مثل همیشه است؛ اما خیلی پیر شده. میفهمید؟ سر و وضع بدی دارد و کسی نیست از او مراقبت کند ...
دکتر هرچه بیشتر میگفت، ناراحتی روکوتروپیا بیشتر میشد. تا این که دیگر طاقت نیاورد و گفت:
ـ آقای دکتر! اگر امر دیگری با من دارید، در خدمتم. اما آقا! اگر به اینجا آمدهاید تا دربارهی مادرم با من صحبت کنید، از شما اجازهی مرخصی میخواهم تا برگردم سر کارم.
دکتر برای این که مانع رفتنش شود، گفت:
ـ صبر کنید، میدانم که کوتاهی از شما نیست. به من گفتهاند که برعکس، شما ...
روکوتروپیا ناگهان از جا پرید و گفت:
ـ آقای دکتر، بفرمایید اینجا!
و به در خانهی رعیتی اشاره کرد.
ـ کلبه خرابهای دارم اما اگر کار شما طبابت است حتما از اینها بسیار دیده|ید. میخواهم تختی را که برای پذیرایی از آن پیرزن مهربان همیشه حاضر و آماده است، نشانتان بدهم. او مادر من است، نمیتوانم چیز دیگری صدایش بزنم. زنم اینجاست. بچههایم هم هستند. میتوانند شهادت بدهند که من به آنها دستور دادهام تا به آن پیرزن همچون مریم مقدس خدمت کنند و احترام بگذارند. چون آقای دکتر، مادر مقدس است! اما مگر من چه بدی به این مادر کردهام؟ چرا باید پیش همهی اهالی دهکده اینطور مرا رسوا کند و بگذارد آنها، خدا میداند، چه فکرهایی دربارهی من بکنند. آقای دکتر! درست است که من از همان بچگی با اقوام پدرم بزرگ شدهام و نباید به او به عنوان یک مادر احترام بگذارم، اما با اینکه همیشه نسبت به من سختگیر و خشن بوده، به او احترام گذاشتهام و دوستش داشتهام. وقتی آن بچههای ناخلفش به آمریکا رفتند، فوراً پیش او رفتم تا او را با خودم به اینجا بیاورم، تا مثل یک ملکه در خانهام زندگی کند ... اما نه قربان! باید در دهکده گدایی کند. باید پیش مردم نمایش بدهد و به من توهین کند! آقای دکتر! قسم میخورم اگر بچههای ناخلفش به فارنیا برگردند، آنها را میکشم؛ چون به خاطر آنهاست که در این چهارده سال این همه توهین و رنج را متحمل شدهم. این کار را میکنم. این را در حضور زنم و این چهار موجود بیگناه به شما میگویم.
روکوتروپیا میلرزید. صورتش رنگپریدهتر شده بود. با پشت دست، دهان کفکردهاش را پاک کرد. چشمانش را خون گرفته بود.
دکتر جوان مدتی با عصبانیت نگاهش کرد و بعد گفت:
ـ پس برای همین است که مادرتان نمیخواهد میهماننوازیای را که شما به او پیشنهاد میکنید بپذیرد، به خاطر همین نفرتی است که از برادران خود دارید! معلوم است دیگر.
روکوتروپیا مشتها را پشت خود گره کرد، به جلو خم شد و گفت:
ـ نفرت؟ بله، حالا دیگر از آنها متنفرم. آقای دکتر! به خاطر زجری که به مادرشان و به من دادهاند. بااینحال وقتی اینجا بودند دوستشان داشتم و به آنها مثل برادران بزرگترم احترام میگذاشتم. اما آنها برای من مثل دو قابیل بودند! خوب گوش کنید چه میگویم؛ آنها کار نمیکردند. من به جایشان کار میکردم. میآمدند اینجا و به من میگفتند چیزی برای غذای شبشان ندارند، که مادر باید گرسنه به رختخواب برود و من هم خرجشان را میدادم. اما آنها مست میکردند و برای زنان بدکاره ولخرجی میکردند. وقتی داشتند به آمریکا میرفتند، به خاطرشان از هست و نیست ساقط شدم، زنم اینجاست و میتواند همه چیز را برایتان تعریف کند.
دکتر انگار که با خودش حرف بزند، دوباره گفت:
ـ پس آخر چرا؟!
روکوتروپیا پوزخندی زد و گفت:
ـ چرا؟! چون مادرم میگوید من فرزند او نیستم.
ـ چه گفتید؟
ـ آقای دکتر! از خودش بخواهید برایتان توضیح بدهد. من وقت ندارم. مردم با بارِ کودِ قاطرهایشان منتظر مناند. باید سرِکارم برگردم ... ببینید، حسابی اعصابم به هم ریخته. بگذارید خودش برایتان بگوید. دست بوسم.
روکوتروپیا رفت. خمیده، با پاهایی بزرگ و پرانتزی و دستی به کمر. دکتر تا مسافتی با نگاهش او را دنبال کرد و بعد برگشت تا بچههای کوچک و بیرمق و همسر او را نگاه کند. همسر روکو، دستها را در هم قفل کرد. آنها را تکان داد و به تلخی و با چشمانی نیمه باز آهی از سر تسلیم کشید و گفت:
ـ توکل به خدا!
دکتر به دهکده بازگشت. تصمیم گرفت جزئیات این موضوع عجیب را بررسی کند. موضوع آنقدر عجیب بود که واقعی به نظر نمیرسید. پیرزن را پیدا کرد. هنوز همانجا روی پلکان جلوی خانهی او نشسته بود و از جایش تکان نخورده بود. دکتر با صدایی که در آن تلخی موج میزد، او را به داخل خانه دعوت کرد. بعد به او گفت:
ـ با پسرتان در خانهی ستون حرف زدم. چرا از من پنهان کردید که اینجا فرزند دیگری هم دارید؟
ماراگراتزیا ابتدا سردرگم و بعد وحشتزده او را نگاه کرد. دستهای لرزانش را روی پیشانی و موهایش کشید و گفت:
ـ آه! آقا! اگر دربارهی آن پسر با من حرف بزنید، عرق سرد بر تنم مینشیند. شما را به خدا از او چیزی به من نگویید.
دکتر با عصبانیت از او پرسید:
ـ آخر چرا؟ مگر چه بدی در حقتان کرده؟ بگویید ببینم!
پیرزن با عجله جواب داد:
ـ در حق من بدی نکرده، چرا دروغ بگویم! برعکس، همیشه رفتارش با من محترمانه بوده ... اما من ... میبینید آقا، به محض این که دربارهاش حرف میزنم میبینید چه طور میلرزم؟ نمیتوانم دربارهاش حرف بزنم. چون، آقای دکتر او فرزند من نیست!
دکتر جوان کاسهی صبرش لبریز شد و از کوره در رفت:
ـ یعنی چه که فرزند شما نیست؟! چه می گویید؟ احمقید؟ دیوانهاید؟ مگر شما او را به دنیا نیاوردهاید؟
پیرزن در برابر این طغیان خشم سرش را پایین انداخت. چشمان سرخش را کمی بست و جواب داد:
ـ بله قربان! شاید احمق باشم ولی دیوانه نیستم. اگر خدا بخواهد دیگر زیاد رنج نخواهم برد. اما آقا، چیزهایی هست که شما قادر به درک آن نیستید. چون هنوز جوانید. من همهی موهایم سفید شده، مدت هاست دارم رنج میبرم، بلاهای زیادی سرم آمده! بلاهای زیادی سرم آمده! ارباب جوان، چیزهایی دیدهام که شما حتی نمیتوانید تصورش را هم بکنید.
دکتر او را ترغیب کرد:
ـ خب چه دیدهاید؟ حرف بزنید!
پیرزن سرش را تکان داد و آهی کشید:
ـ چیزهای وحشتناک! چیزهای وحشتناک! آنوقتها که در صفحهی روزگار حتی نشانی از شما نبود، من چیزهای وحشتناکی را با همین چشمهایم که از همان زمان خون گریستهاند، دیدهام. چیزی دربارهی کانه باردو شنیدهاید؟
دکتر حیرتزده پرسید:
ـ گاریبالدی؟
ـ بله قربان، همانی که آمد طرفهای ما و دشتها و شهرها را علیه هر قانون انسانی و الهی شوراند! دربارهی او چیزی شنیدهاید؟
ـ بله، بله، بگویید! اما گاریبالدی چه ربطی به این ماجرا دارد؟
ـ ربط دارد، باید بدانید که وقتی کانه باردو پیدایش شد، دستور داد درِ همهی زندانهای دهکدهها باز شود. حالا شما تصور کنید چه نفرت لجامگسیختهای در دشتهای ما رها شد! یعنی بدترین آدمکشها و حیوانهای وحشی و خونخواری که از سالها بند و زنجیر عصبانی بودند ... وحشیتر از همه یکی بود به اسم کولا کامیتزی، سردستهی راهزنان، که بدون دلیل و فقط چون از این کار لذت میبرد مخلوقات بیچارهی خدا را مثل گندم درو میکرد. خودش که میگفت تفنگش را امتحان میکند تا ببیند خوب نشانه میرود یا نه! این آدم به دشتهای این اطراف آمد و با دارودستهای که از دهقانها درست کرده بود از فارنیا گذشت. اما باز هم راضی نبود و آدمهای بیشتری میخواست و همهی آنهایی را که نمیخواستند دنبالش راه بیفتند، میکشت. من چند سالی بود که شوهر کرده بودم و آن دو پسرکم را که حالا در آمریکا هستند، داشتم. ما در زمینهای پوتزتو زندگی میکردیم. شوهر خدا بیامرزم طبق قراردادی که با ارباب داشت، روی آن زمینها کار میکرد. کولا کامیتزی از آنجا گذشت و شوهر مرا هم به زور با خودش برد. دو روز بعد او مثل یک جنازه پیش من برگشت؛ دیگر آن آدم سابق نبود، نمیتوانست حرف بزند. در چشمانش آنچه دیده بود موج میزد. بیچاره، از فرط انزجار به خاطر آن چه مجبور به انجامش شده بود، دستهایش را پنهان میکرد. آه! آقای من، وقتی او را اینطور در برابر خود دیدم، قلبم در سینه به درد آمد. سرش فریاد کشیدم، ”نینوی من! نینوی من! چه کار کردی؟!“ خدابیامرز نمیتوانست حرف بزند، ”فرار کردی؟! این بار اگر گیرشان بیفتی، تو را می کشند!“ قلبم، قلبم خبر از حادثهای شوم میداد. او ساکت نزدیک آتش نشست. باز دستهایش را پنهان کرد. اینطوری، زیر کتش. نگاهش تهی بود. مدتی چشم به زمین دوخت. بعد گفت: ”همان بهتر که بمیرم!“ و دیگر چیزی نگفت. سه روز مخفی شد؛ روز چهارم بیرون رفت: ما فقیر بودیم؛ باید کار میکردیم. نینو بیرون رفت تا کار کند. شب شد. برنگشت ... منتظر ماندم و ماندم، آه خدایا! میدانستم. میدانستم که اینطور میشود. باوجوداین فکر میکردم: کسی چه میداند؟شاید او را نکشته باشند؛ شاید او را دوباره در جمعشان پذیرفته باشند! بعد از شش روز خبردار شدم که سروکلهی کولا کامیتزی با دارودستهاش در ملک مونته لوزا پیدا شده، آنجا ملک پدران روحانی لیگورینی بود که فرار کرده بودند.همچون دیوانهها به آنجا رفتم. از پوتزتو تا آنجا شش مایل راه بود. آقای من! آن روز چنان بادی میوزید که نظیرش را در زندگیام ندیده بودم. مگر میشود باد را دید؟ اما آن روز باد دیده میشد! گویی روح تمام کشتهشدگان بر سر انسانها و بر سر خداوند فریاد انتقام سر میدادند. خود را به دست آن باد سپردم، همهی لباسهایم پاره شده بود. باد مرا با خود برد: من بلندتر از باد فریاد میکشیدم و پرواز میکردم. یک ساعت بیشتر طول نکشید تا به دیری که آن بالا در میان انبوه درختان صنوبر سیاه قرار داشت، برسم. حیاط بزرگی آنجا بود، دورش را دیوار کشیده بودند. راه ورودیش درِ بسیار کوچکی بود که یک طرف دیوار قرار داشت، هنوز به خاطر دارم؛ پشت بوتهی کبر بزرگی که روی دیوار ریشه دوانده بود، پنهان بود. سنگی برداشتم تا بتوانم محکمتر در بزنم؛ در زدم. باز هم در زدم. نمیخواستند در را به رویم باز کنند. اما من آنقدر در زدم تا بالاخره در را باز کردند. آه چه دیدم!
ماراگراتزیا به اینجا که رسید، از جا بلند شد. از وحشت به خود میپیچید؛ چشمان سرخش از حدقه در آمده بود. یک دستش را دراز کرد. انگشتانش از شدت انزجار جمع شده بودند. اول، صدایش در نیامد تا حرفش را ادامه دهد. بعد گفت:
ـ در دستهای آن آدمکشها ... در دستهایشان ...
دوباره زبانش بند آمد. انگار داشت خفه میشد. آن دستش را طوری تکان میداد كه انگار میخواست چیزی را پرت کند.
دکتر حیرتزده پرسید:
ـ خب؟!
ـ آنجا ... در آن حیاط ... چوگان بازی میکردند. اما با سر آدمها ... سرها سیاه بودند و خاکآلود ... آنها را از موهایشان گرفته بودند ... یکی از سرها، همان که در دست کولا کامیتزی بود، سر شوهرم بود. آن را نشانم داد. و من چنان فریادی کشیدم که گویی حنجرهام پاره شد، فریادی چنان بلند که آن آدمکشها به خود لرزیدند. همین که کولا کامیتزی دستش را روی گلویم گذاشت تا ساکتم کند، یکی از آنها روی او پرید، خیلی عصبانی بود و بعد چهار، پنج، ده نفر دیگر که از این کار او جرئت پیدا کرده بودند رویش افتادند و او را در میان گرفتند. آنها هم جانشان به لب رسیده بود و از ظلم بیرحمانهی آن هیولا منزجر شده بودند. آقای دکتر، آنجا من لذت تماشای قصابی شدن او را چشیدم. همانجا، درست در برابر چشمان من و به دست همقطاران خودش، سگ آدمکش!
پیرزن خود را روی صندلی رها کرد. رمقی نداشت. نفسنفس می زد و سرتاپایش میلرزید.
پزشک جوان تماشایش کرد. ترسیده بود. چهرهاش رنگ ترحم، انزجار و وحشت به خود گرفته بود. اما حیرتش که برطرف شد و توانست افکارش را نظم دهد، باز نفهمید آن داستان شوم چه ربطی به فرزند دیگرش داشت؛ از او دربارهاش پرسید.
پیرزن همین که نفسش جا آمد، جواب داد:
ـ صبر داشته باشید. آن کسی که قبل از همه شورید، همان که از من دفاع کرد، اسمش مارکو تروپیا بود.
پزشک فریاد زد:
ـ آه، پس این روکو ...
ماراگراتزیا جواب داد:
ـ پسر اوست، اما آقای دکتر! فکر میکنید من بعد از آنچه دیده بودم مگر میتوانستم زن آن مرد باشم؟! مرا به زور تصاحب کرد. سه ماه مرا پیش خودش نگه داشت. دست و پا و دهانم را بسته بود، چون فریاد میکشیدم و او را گاز میگرفتم. بعد از سه ماه پلیس همانجا به سراغش آمد، او را گرفتند و زندانیاش کردند و بعد از مدتی در زندان مرد. اما من حامله شدم. آه آقای من! قسم میخورم که حاضر بودم شکمم را پاره کنم. گویی داشتم هیولایی را در وجودم پرورش میدادم! حس میکردم هرگز قادر نخواهم بود او را در آغوش بگیرم. وقتی فکر میکردم باید او را به سینه بچسبانم، مثل دیوانهها جیغ میزدم. او را که به دنیا آوردم، نزدیک بود بمیرم. مادرم کمکم کرد. خدا بیامرزدش. نگذاشت حتی او را ببینم. فوراً او را پیش اقوام آن مرد برد تا بزرگش کنند. حالا آقای دکتر! فکر نمیکنید من حق دارم بگویم او فرزند من نیست؟!
دکتر جوان بی آنکه جوابی بدهد، مدتی به همان حال ماند. غرق در فکر بود. بعد گفت:
ـ خب او چه گناهی کرده، منظورم پسرتان است.
پیرزن فوراً جواب داد:
ـ گناهی نکرده! مگر من تا به حال بر علیه او حرفی زدهام؟ هرگز آقای دکتر! برعکس. اما چه کنم که حتی از دور هم تحمل دیدنش را ندارم. عین پدرش است، آقا، اعضای صورتش، هیکلش، حتی صدایش ... همین که او را میبینم به لرزه میافتم. عرق سرد بر تنم مینشیند! دیگر خودم نیستم، خونم به جوش میآید. همین! دست خودم نیست!
ماراگراتزیا کمی صبر کرد، چشمانش را با پشت دست پاک کرد، بعد از ترس اینکه دستهی مهاجران از فارنیا عزیمت کند و نامهی او را برای فرزندان واقعیاش، فرزندان نازنینش نبرد، به خود جرئتی داد و به دکتر که هنوز غرق در فکر بود، گفت:
ـ آقا ! به من لطف کنید ، همانطور که قول داديد ...
وقتی دکتر به خود آمد و به او گفت آماده است، صندلیاش را به میز تحریر نزدیک کرد و بار دیگر با همان صدای بغضآلود شروع کرد:
ـ فرزندان عزیزم ...
این مطلب برای اولینبار در سایت همه چیز درباره فیلمنامه و سپس در فیلمنوشت منتشر شد. پس از تعطیلی سایتهای یادشده، این مطلب در سایت آرگومنتی ایتالیچی بازنشر شد.