من به آن بخشی از بشریت ــ که اقلیتی است در مقیاس جهانی اما به گمانم اکثریتی است در میان خوانندگانم ــ تعلق دارم که بخش عمدهای از ساعات بیداریاش را در دنیایی استثنایی سپری میکند، دنیایی ساخته و پرداخته شده از ...
من به آن بخشی از بشریت ــ که اقلیتی است در مقیاس جهانی اما به گمانم اکثریتی است در میان خوانندگانم ــ تعلق دارم که بخش عمدهای از ساعات بیداریاش را در دنیایی استثنایی سپری میکند، دنیایی ساخته و پرداخته شده از خطوطی افقی، همانجایی که در آن، کلمات یک به یک به دنبال هم میآیند، همانجایی که هر جمله و هر عبارتی جای مخصوص به خود را اشغال میکند: دنیایی که میتواند بسیار غنی باشد، شاید حتی غنیتر از دنیای نانوشته، دنیایی که برای یافتن جایگاه خود، تطبیق خاصی را میطلبد. وقتی از دنیای نوشته فاصله میگیرم تا خود را در آن دنیای دیگر باز یابم، همان جایی که عادتاً آن را این دنیا مینامیم، همان دنیای متشکل از سه بعد و حواس پنجگانه و میلیاردها آدم مثل ما، هر بار، این کار، برای من برابر است با تکرار عذاب زاده شدن و جای دادن مجموعه ای از احساسات آشفته در قالب حقیقتی هوشمندانه و نیز انتخاب راهبردی برای مقابله با اتفاقات غیرمنتظره، بیآنکه این کار به نابودیام بیانجامد.
این نوزایی هر بار با آیینهای خاصی که به معنای ورود به یک زندگی متفاوت است، همراه میشود: مثلاً منی که نزدیکبین هستم و بدون عینک مطالعه میکنم، آیین عینک زدن را به جا میآورم، اما اکثریت کسانی که دوربین هستند باید آیینی خلاف این را بهجا بیاورند، یعنی عینکی که برای مطالعه استفاده میکنند را از چشم بردارند.
البته هر کدام از این آیینها با یک تغییر رفتار ذهنی نیز همراه میشود: وقتی مطالعه میکنم، هر عبارت باید بلافاصله، حداقل در همان معنای لغوی خود، درک شود و مرا قادر سازد تا دربارهاش به قضاوت بنشینم: آیا آنچه خواندهام درست است یا غلط، صحیح است یا اشتباه، خوشایند است یا ناخوشایند، اما در زندگی روزمره موقعیتهای بسیاری برایم پیش میآید که از درکشان عاجز میمانم، از کلیترینشان گرفته تا پیشپاافتادهترینشان: اغلب خود را در موقعیتهایی مییابم که نمیتوانم دربارهشان اظهارنظری کنم، پس ترجیح میدهم قضاوتی دربارهشان نداشته باشم.
باری، در این انتظار که دنیای نانوشته در نگاهم شفاف شود، همیشه نوشتهای دم دست پیدا میشود تا غرق آن شوم؛ که البته این کار را با رضایت خاطری عمیق و تعجیل هر چه تمامتر انجام میدهم: آنگاه اگر بتوانم حتی بخش کوچکی از کل را هم درک کنم، میتوانم خوشحال باشم که همه چیز را تحت کنترل خود دارم.
گمان میکنم در دوران جوانیام هم اوضاع به همین منوال بوده، اما آن روزها من بر این باور بودم که دنیای نوشته و دنیای نانوشته، هر یک میتواند روشنگر آن دیگری باشد، یعنی تجربههای زندگی و تجربههای مطالعه، به نوعی میتوانند مکمل هم باشند و پیشرفت در یک بخش، همگام با پیشرفت در بخش دیگر صورت بگیرد. امروز میتوانم بگویم که خیلی بیشتر از گذشته دربارۀ دنیای نوشته میدانم: تجربه کردن در دل کتاب، همیشه امکانپذیر است اما ارزش این تجربه از حاشیۀ سفید صفحات کاغذ فراتر نمیرود. حال آنکه آنچه در دنیای پیرامون من اتفاق میافتد، مدام مرا اسیر حیرت و وحشت و سردرگمی میکند. من شاهد تحولات بسیاری در زندگی خود، در این دنیای پهناور و در جامعه بودهام. در خود نیز شاهد تحولات بسیاری بودهام، اما با این حال قادر نیستم چیزی را پیشبینی کنم، نه در مورد خودم و نه در مورد کسانی که میشناسم، پیشبینی در مورد نسل بشر هم که دیگر جای خود دارد؛ روابط میان زن و مرد و روابط میان نسلها در آینده؛ رشد آتی جامعهها و شهرها و ملتها؛ اینکه چه نوع صلحی برقرار خواهد بود و یا چه نوع جنگی به پا خواهد شد؛ پول چه جایگاهی خواهد داشت؛ کدامیک از اشیایی که امروزه مصرف روزمره دارند از چرخه ناپدید خواهند شد و کدامها دوباره پا به میدان خواهند گذاشت؛ چه نوع وسایط نقلیه و ماشینآلاتی مورد استفاده قرار خواهند گرفت؛ آیندۀ دریاها، رودخانهها، حیوانات و گیاهان چه خواهد شد؛ من هیچکدام از اینها را نمیتوانم پیشبینی کنم. البته خوب میدانم در این ناآگاهی با اقتصاددانها، جامعه شناسها و سیاستمداران، یعنی کسانی که بر خلاف من ادعای آگاهی دارند، سهیم هستم: اما دانستن اینکه در این ناآگاهی تنها نیستم، اصلاً آرامم نمیکند.
البته این فکر که ادبیات همیشه قدرت درک عمیقتری نسبت به سایر گرایشها دارد، تا اندازهای خیالم را راحت میکند. اما همین به یادم میآورد که قدما در ادبیات نوعی مکتب خرد را میدیدند، و آنگاه درمییابم که امروزه هر اندیشۀ خردمندانهای تا چه اندازه دور از دسترس است.
در اینجا از من خواهید پرسید: اگر میگویی دنیای واقعی تو در برگ نوشتهها خلاصه میشود، اگر فقط آنجاست که حس خوبی داری، پس چرا میخواهی از آن فاصله بگیری؟ چرا میخواهی دست به ماجراجویی در پهنۀ دنیایی بزنی که نمیتوانی تسلطی بر آن داشته باشی؟ پاسخ ساده است: به خاطر نوشتن: چون من یک نویسندهام. آنچه از من انتظار میرود این است که به اطراف خود نگاه کنم و تصاویری سریع از آنچه اتفاق میافتد را شکار کنم، تا بعد به میز تحریرم برگردم و کارم را از سر گیرم. برای راهاندازی کارخانۀ کلماتم است که باید از چاههای دنیای نانوشته سوخت جدید استخراج کنم.
اما بیایید نگاهی دقیقتر به این مسأله داشته باشیم. آیا واقعاً جریان همین است؟ مهمترین جریانات فلسفی عصر حاضر میگویند: نه، هیچکدام از اینها واقعیت ندارند. شرایط ضدونقیض این دو جریان فلسفی همواره ذهن نویسنده را درگیر خود کرده است. جریان اول میگوید: دنیا وجود ندارد؛ فقط زبان است که وجود دارد. جریان دوم میگوید: زبان معنایی ندارد؛ دنیا در کلام نمیگنجد.
به عقیدۀ جریان اول، جایگاه و اهمیت زبان بسیار فراتر از دنیایی متشکل از سایههاست؛ به عقیدۀ جریان دوم این دنیاست که چون ابوالهول سنگی خاموشی بر فراز بیابانی از واژهها جای گرفته است؛ واژههایی چون شن، رهآورد باد. پایههای اصلی جریان اول در پاریس بیستوپنج سال اخیر بنا نهاده میشود و جریان دوم از آغاز قرن بیستم در وین شکل میگیرد، سپس بارها جا و مکان خود را تغییر میدهد تا اینکه در سالهای اخیر در ایتالیا نیز باب میشود. هر دو جریان فلسفی، دلائل قاطع خود را دارند. هر دو، نویسنده را به چالش میکشند: اولی، خواستار استفاده از زبانی است که فقط در برابر خود و قوانین داخلیاش پاسخگو باشد؛ دومی، خواستار استفاده از زبانی است که بتواند در برابر سکوت دنیا قد علم کند. هر دو، جذابیت و تأثیر خود را بر من اعمال میکنند. اما در نهایت، دنباله روی هیچکدامشان نخواهم بود، چون به هیچکدامشان اعتقادی ندارم. پس به چه چیزی اعتقاد دارم؟
حال ببینیم که من چطور میتوانم از این موقعیت دشوار استفاده کنم. قبل از هر چیز، اگر ما تا این اندازه میان دنیای نوشته و نانوشته تناقض حس میکنیم، دلیلش این است که آگاهی بیشتری دربارۀ ماهیت دنیای نوشته داریم: حتی برای لحظهای هم نمیتوانیم فراموش کنیم که دنیای نوشته، دنیایی است ساخته شده از کلماتی که بر اساس فن و شیوۀ خاص خود زبان به کار میروند، یعنی بر اساس همان ساختارهای خاصی که مفاهیم و نیز ارتباط میان این مفاهیم را نظم میدهند. وقتی داستانی را برایمان تعریف میکنند ــ تقریباً هر نوشتهای (حتی یک مقالۀ فلسفی، بودجۀ شرکتی گمنام و دستور طرز تهیۀ یک غذا) داستانی را تعریف میکند ــ میدانیم که این داستان توسط مکانیزمی مشابه با مکانیزم هر داستان دیگری به جریان میافتد.
این پیشرفت بزرگی محسوب میشود: امروزه قادریم از بسیاری سردرگمیها میان آنچه در ارتباط با زبان است و آنچه ارتباطی با زبان ندارد، اجتناب کنیم و به این ترتیب میتوانیم به وضوح شاهد روابطی باشیم که میان این دو دنیا جریان دارد.
حالا دیگر تردیدی ندارم که دنیای بیرونی همیشه آنجاست و نه تنها تکیه بر کلمات ندارد بلکه به نوعی، به هیچ وجه در کلمات نمیگنجد و هیچ زبان و نوشتهای وجود ندارد که بتواند دربارۀ آن حق مطلب را ادا کند. پس کافی است تا به کلماتی که در کتابها قرار داده شدهاند پشت کنم و با امید به رسیدن به قلب سکوت، سکوتی واقعی و سرشار از معنا، در جهان بیرونی غوطهور شوم ... اما راه رسیدن به این سکوت کدام است؟
برای بعضیها کافی است هر روز صبح روزنامه بخرند تا با دنیای بیرونی ارتباط برقرار کنند. اما من اینقدرها زودباور نیستم چون میدانم که از روزنامهها فقط میتوانم به خوانشی از دنیا دست یابم که ساخته و پرداختۀ دیگران است یا به بیان دقیقتر، ساخته و پرداختۀ آن ساختار ناشناسی است که در سیلاب حوادث، تخصصش انتخاب مواردیست که میتوانند به عنوان «خبر» غربال شوند.
برخی دیگر، برای فرار از دام دنیای نوشته، تلویزیون را روشن میکنند. اما من میدانم تمامی تصاویر، حتی آنهایی هم که پخش زندهاند، به همان ساختاری تعلق دارند که اخبار روزنامهها را انتخاب میکند. باری، بدون خرید روزنامه، بدون روشن کردن تلویزیون، به همین اکتفا میکنم که از خانه بیرون بروم و قدم بزنم.
اما هر آنچه که در خیابانهای شهر میبینم نیز در چهارچوب اطلاعاتی یکدست شده جای دارد. این دنیایی که من میبینم، همانی که معمولاً به عنوان این دنیا شناخته میشود، در نگاه من ــ حداقل بخش بزرگی از آن ــ با کلمات فتح شده و تحت استعمار در آمده و پوستۀ ضخیمی از کلمات آن را احاطه کرده است. رویدادهای زندگی ما حتی قبل از آنکه اتفاق بیفتند، طبقهبندی، قضاوت و تفسیر شدهاند. ما در دنیایی زندگی میکنیم که همه چیز، حتی قبل از آنکه آغاز شود، خوانده شده است.
اما نه تنها هر آنچه که میبینیم، بلکه حتی خود چشمهایمان نیز اشباع از زبان نوشتاری است. عادت مطالعه در طول قرنها، انسان هوشمند را به انسان مطالعهگر تبدیل کرده است، که البته این بدان معنا نیست که این انسان مطالعهگر، هوشمندتر از قبل است. انسانی که مطالعه نمیکرد، میتوانست چیزهای بسیاری که ما امروز از درکشان عاجزیم را ببیند و بشنود: رد درندگانی که شکارشان میکرد و یا نشانههای نزدیک شدن باران و باد؛ او ساعات روز را از روی سایۀ درختان تشخیص میداد و ساعات شب را از فاصلۀ ستارهها از افق، و در شنوایی، بویایی، چشایی و لامسه نیز هیچ تردیدی در برتری او بر ما نمیتوان داشت.
البته لازم است خاطرنشان کنم که من به اینجا نیامدهام تا بازگشت به جهالت را برای بازیافتن دانش قبایل عصر حجر پیشنهاد کنم. برای همۀ چیزهایی که از دست دادهایم افسوس میخورم اما هرگز فراموش نمیکنم نسبت به چیزهایی که از دست دادهایم، چیزهای بسیار بیشتری را به دست آوردهایم. من فقط سعی دارم بفهمم که امروزه چه کاری از دستمان ساخته است.
حال باید اشارهای داشته باشم به دشواریهای خاصی که در روابطم، چه با دنیا و چه با زبان، به عنوان یک نویسندۀ ایتالیایی با آنها روبهرو هستم؛ نویسندۀ همان کشوری که درک آن برای نویسندگان سردرگمیهای پیدرپی به همراه دارد. داستانهای اسرارآمیز بسیاری در این کشور اتفاق میافتند، داستانهایی که هر روزه به طور گستردهای مورد بحث قرار میگیرند و تفسیر میشوند اما هرگز به هیچ راه حلی ختم نمیشوند؛ همان کشوری که هر رویدادی، توطئهای محرمانه را در خود پنهان دارد، توطئهای که محرمانه است و محرمانه میماند؛ جایی که هیچ داستانی در آن به پایان نمیرسد به این دلیل که اطلاعی دربارۀ آغاز آن در دست نیست. البته میتوانیم جزئیات بیشماری را در فاصلۀ میان آغاز و پایان مورد توجه قرار دهیم. ایتالیا کشوری است که جامعهاش تغییرات سریعی را تجربه میکند، حتی در آداب و رسوم و در رفتار: سرعت تغییرات به قدری زیاد است که نمیتوانیم بفهمیم در چه جهتی حرکت میکنیم، هر رویداد جدید، یا زیر آوار اتهامات و هشدارهای انحطاط و فاجعه مدفون و ناپدید میشود، یا زیر آوار اظهارنظرهایی توأم با خشنودی نسبت به توانایی قراردادی ما در برآمدن از عهدۀ شرایط و سازگاری با آن.
از این رو داستانهایی که میتوانیم تعریف کنیم، از سویی با حس ناشناختگی و رمز و راز و از سوی دیگر با نیاز به ساخت، به یک طرح دقیق، به هماهنگی و هندسه مشخص میشوند؛ باری، این روش برخورد ماست در برابر شنهای روانی که زیر پای خود احساسشان میکنیم.
حال بپردازیم به زبانمان، زبانی که دچار نوعی طاعون شده است. زبان ایتالیایی همواره به زبانی مجازیتر، سطحیتر و مبهمتر، تبدیل میشود؛ سادهترین مسائل هرگز به طور مستقیم گفته نمیشوند، اسامی ذات به ندرت استفاده میشوند. این بیماری همهگیر، ابتدا سیاستمداران، کارمندان دولت و روشنفکران را مبتلا کرد و بعد با شیوع در میان تودههای بزرگترِ برخوردار از آگاهی سیاسی و روشنفکرانه، فراگیرتر شد. وظیفۀ نویسنده مبارزه با این طاعون است و زنده نگاه داشتن زبانی صریح و ملموس، اما مشکل اینجاست که این زبان روزمره که تا همین دیروز مرجعی حیاتی برای نویسندگان بود، خود از آلودگی دور نمانده است.
به هر حال، فکر میکنم برای ما ایتالیاییها فرصت خوبی پیش آمده تا دشواریهای فعلیمان در نوشتن رمان را به نگرشهای کلیمان دربارۀ زبان و دنیا ربط دهیم.
یک گرایش مهم بینالمللی در فرهنگ قرن ما، یعنی آنچه که میتوانیم آنرا اولین رویکرد پدیدهشناسانه در فلسفه و تغییر نگرش در ادبیات بنامیم، ما را وا میدارد تا پردۀ کلمات و مفاهیم را بدریم و دنیا را همانگونه که برای اولینبار در نگاه ما پدیدار شد، ببینیم. خب، حالا من سعی میکنم ذهنم را خالی کنم و رها از هر پیشینۀ فرهنگی به منظرهای چشم بدوزم. چه اتفاقی میافتد؟ زندگی ما برای مطالعه برنامهریزی شده و من ناگهان متوجه میشوم که سعی در خواندن منظره، چمنزار و امواج دریا دارم. اما این برنامهریزی به این معنا نیست که چشمهای ما مجبور باشند یک حرکت افقی از چپ به راست و باز کمی پایینتر دوباره از چپ به راست و الی آخر را به طور غریزی دنبال کنند (طبیعتاً از چشمهایی صحبت میکنم که برای خواندن نوشتههای غربی برنامهریزی شدهاند؛ چشمهای ژاپنیها از یک برنامۀ عمودی استفاده میکنند.). خواندن، بیش از آنکه یک تمرین بصری باشد، روندی است که چشم و ذهن را همزمان درگیر میکند؛ روندی است انتزاعی یا به عبارتی استخراجی عینی است از عملیاتی انتزاعی؛ به عنوان مثال، نشانۀ خاصی را در نظر میگیریم، آن چه میبینیم را به اجزای کوچکتر خرد میکنیم، دوباره آنها را به شکل قطعاتی معنادار با هم ترکیب میکنیم و در نهایت نظم، تفاوتها، تکرارها، یکتایی، جایگزینها، و زوائد را کشف میکنیم.
مقایسه میان دنیا و کتاب، ریشه در دوران قرون وسطی و رنسانس دارد. دنیا به چه زبانی نوشته شده است؟ به نظر گالیله، زبان دنیا، زبان ریاضیات و هندسه است، زبانی در نهایت دقت. اما آیا این همان روشی است که توسط آن میتوانیم دنیای امروز را بخوانیم؟ شاید بله، البته اگر فاصلههای بینهایت دوردست مثل کهکشانها، اخترنماها، و نواخترها مد نظر باشد. اما به نظر میرسد دنیای روزمرۀ ما با ترکیبی از زبانها نوشته شده است؛ مثل دیواری پر از خطوط در هم؛ دیواری انباشته از نوشتههایی که بر روی یکدیگر ترسیم شدهاند؛ لوحِ رنگ باختهای که بارها و بارها پاک شده و دوباره روی آن نوشتهاند؛ یک کلاژ اثر شویترز [۱]؛ طبقهبندی حروف الفبا، اشارات ناهمگن، اصطلاحات، و تصاویری زنده مثل همانهایی که روی صفحۀ کامپیوتر نقش میبندند.
آیا باید به زبانی مشابه این زبان دنیا دست یابیم؟ این کار را برخی از برجستهترین نویسندگان قرن ما انجام دادهاند: میتوانیم نمونههایی از این دست را در اشعار ازرا پاند [۲] یا در آثار جویس [۳] و یا در برخی از نوشتههای حیرتآور گادّا [۴] بیابیم که برای ایجاد ارتباط میان کوچکترین جزئیات و کل کائنات تلاش وسواسگونهای به خرج میدهند.
اما آیا به راستی ایجاد این زبان مشابه راه درستی است؟ من سخنانم را با تضاد بیحدوحصر میان دنیای نوشته و دنیای نوشته آغاز کردم؛ اگر زبان این دو دنیا در هم ادغام شوند، استدلال من شکست میخورد. چالش واقعی برای یک نویسنده حرف زدن دربارۀ کلاف سردرگم موقعیت ماست، آن هم با استفاده از زبانی چنان شفاف که بتواند حسی از توهم ایجاد کند، یعنی همان کاری که کافکا موفق به انجام آن شد.
شاید سادهترین راه برای تجدید رابطه میان زبان و دنیا این باشد: تمرکز توجه بر هر موضوعی ــ حتی پیشپاافتادهترین و آشناترینشان ــ و توصیف جزء به جزء آنها، به گونهای که گویی جدیدترین و جالبترین موضوعات دنیا باشند.
یکی از درسهایی که میتوانیم از شعر قرن حاضر بگیریم، صرف تمامی توجه و تمامی عشقمان به جزئیات است؛ حتی جزئیات هر چیزی که از تصور انسان به دور باشد: یک شیء، یک گیاه، و یا یک حیوان، که ما در آن مفهوم واقعی، اصول اخلاقی و نفس خویش را تشخیص میدهیم. این همان کاری است که ویلیام کارلوس ویلیام [۵] با یک سیکلمه [۶]، ماریان مور [۷] با یک نوتیلوس [۸] و ائوجنیو مونتاله [۹] با یک مارماهی کرد.
در فرانسه، از همان زمانی که فرنسیس پونج [۱۰] شروع به نوشتن شعر منثور دربارۀ اشیایی معمولی مثل یک تکه صابون یا یک تکه ذغال کرد، مسألۀ «جوهر وجود» از طریق سارتر و کامو همچنان محور تحقیق ادبی بود تا اینکه در توصیف یک چهارم گوجه فرنگی [۱۱] توسط راب گرییه [۱۲]، به بیان غایی خود رسید. اما موضوع به همینجا ختم نمیشود. اخیرًا در آلمان پیتر هندکه [۱۳] رمانی نوشته تماماً دربارۀ مناظر. در ایتالیا نیز رویکردی بصری، وجه مشترک برخی از جدیدترین نویسندگانی شده است که آثارشان را خواندهام.
علاقۀ من به توصیف، به آخرین کتابم ،آقای پالومار، برمیگردد که شامل توصیفات بسیاری است. من سعی دارم کاری کنم که توصیف تبدیل به داستان شود اما در عین حال توصیف باقی بماند. در هر کدام از این داستانهای کوتاه، شخصیت داستان فقط بر اساس آنچه میبیند فکر میکند و به هیچ اندیشۀ دیگری که از راههای دیگر به سمت او میآیند، اعتماد نمیکند. من هرگز به معنای واقعی کلمه مشاهدهگر نبودهام و مشکلی که در نوشتن این کتاب با آن مواجه شدم همین بود. از این رو، اولین کاری که باید انجام میدادم، تمرکز توجهم بر چیزی و توصیف آن در گام بعدی، و یا به عبارتی، انجام این دو کار در آن واحد بود؛ چون از آنجایی که مشاهدهگر نیستم، مثلاً اگر در باغ وحش به مشاهدۀ سوسماری بنشینم و بلافاصله آنچه دیدهام را به روی کاغذ نیاورم، فراموششان میکنم.
باید بگویم اکثر کتابهایی که نوشتهام و آنهایی که قصد نوشتنشان را دارم، با این فکر که نوشتن چنین کتابی به نظرم غیرممکن میآمده، خلق شده و میشوند. وقتی متقاعد میشوم که فلان نوع کتاب کاملاً فراتر از شخصیت و تواناییهای تکنیکی من است، پشت میز تحریرم مینشینم و شروع به نوشتن آن میکنم.
همین اتفاق در مورد رمان شبی از شبهای زمستان مسافری افتاد: شروع کردم به تصور انواع رمانهایی که هرگز آنها را نخواهم نوشت؛ بعد سعی کردم آنها را بنویسم و از درون خود انرژی خلاقانۀ ده رمان نویس خیالی را فراخوانم.
کتاب دیگری دربارۀ حواس پنجگانه را در دست نوشتن دارم که دربارۀ از دست دادن قدرت استفادۀ انسان از این حواس است. اما مشکلم در نوشتن کتاب جدیدم این است که حس بویاییام آنقدرها قوی نیست، دقت شنیداری ندارم، حس چشاییام خوب نیست، حساسیت لامسهام در حد کمال نیست و نزدیکبین هستم. درمورد هرکدام از حواس پنجگانهام باید تلاشم را به کار گیرم تا بتوانم تا جایی که میتوانم درکشان کنم.
البته نمیدانم که در انجام این کار موفق خواهم شد یا نه، اما در این مورد هم مثل بقیۀ موارد، هدف من بیش از آنکه نوشتن یک کتاب باشد، تغییر دادن خودم است ــ که فکر میکنم باید هدف هر پروژۀ انسانی باشد.
حال شاید شما در اعتراض بگویید کتابهایی را ترجیح میدهید که تجربۀ واقعی تماموکمالی را به همراه داشته باشند. خب، من هم همینطور فکر میکنم. اما به تجربه دریافتهام انگیزۀ نوشتن همیشه با فقدان چیزی که میخواهیم بشناسیم و آن را داشته باشیم، ارتباط تنگاتنگی دارد؛ همان چیزی که از چنگمان میگریزد. و من چون با چنین انگیزهای کاملاً آشنایی دارم، فکر میکنم حتی در آثار نویسندگان بزرگ نیز که صدایشان گویی از قلۀ رفیع تجربهای محض به گوش ما میرسد، بتوانم آن را تشخیص دهم. آنچه آنها به ما منتقل میکنند بیش از آنکه حس دستیابی به تجربه باشد، حس نزدیک شدن به تجربه است؛ راز آنان، بکر نگاه داشتن نیروی اشتیاق است.
گمان میکنم ما همیشه به نوعی دربارۀ آنچه که نمیدانیم مینویسیم: مینویسیم تا این امکان را برای دنیای نانوشته فراهم کنیم که خود را از طریق ما تجربه کند. درست در همان لحظهای که نگاه من از خطوط منظم یک متن برداشته میشود و مجموعهای متحرک، که در قالب هیچ عبارتی نمیگنجد را دنبال میکند، آرامآرام درمییابم که در پسِ کلمات گویی چیزی مشت بر دیوار این زندان سکوت میکوبد و تلاش در بیرون آمدن از آن و معنا یافتن از طریق زبان را دارد.
ترجمه: اعظم رسولی
این مطلب برای اولینبار در سایت همه چیز درباره فیلمنامه و سپس در فیلمنوشت منتشر شد. پس از تعطیلی سایتهای یادشده، این مطلب در سایت آرگومنتی ایتالیچی بازنشر شد.
۱. Kurt Schwitters: نقاش آلمانی (۱۹۴۸-۱۸۸۷﴾
۲. Ezra Pound: شاعر و منتقد آمریکایی ﴿۱۹۷۲-۱۸۸۵)
۳. James Joyce: رماننویس و شاعر ایرلندی (۱۹۴۱-۱۸۸۲)
۴. Carlo Emilio Gadda: نویسنده و شاعر ایتالیایی (۱۹۷۳-۱۸۹۳)
۵. William Carlos Williams: شاعر آمریکایی (۱۹۶۳-۱۸۸۳)
۶. نام یک گل
۷. Marianne Moore: شاعر و نویسندۀ امریکایی (۱۹۷۲-۱۸۸۷)
۸. Nautilus: نوعی نرم تن دریایی
۹. Eugenio Montale: شاعر، نویسنده، سردبیر و مترجم ایتالیایی (۱۹۸۱-۱۸۹۶)
۱۰. Francis Ponge: شاعر و مقاله نویس فرانسوی (۱۹۸۸-۱۸۹۹)
۱۱. رمان پاککنها اثر آلن رب گرییه و ترجمۀ پرویز شهدی، انتشارات شهدستان، صفحات ۲۰۶ و ۲۰۷: «یک چهارم گوجهفرنگی براستی بینقص، بریده شده با ماشین از محصولی با ابعاد کاملاً متوازن. گوشتش همبسته، فشرده و همسان است، به رنگ قرمز زیبا، و همهجا درون پوست براق و غلافی که دانههای زرد و یکدست را با پوشش ژلاتینی سبز فام منتشر در برآمدگی مرکز میوه نگه داشته، ضخامت منظمی دارد. این برآمدگی به رنگ صورتی کمرنگ که اندکی هم دانه دانه است، از فرورفتگی داخلی، با یک رشته رگۀ سفید که یکی از آنها به دانهها میرسد ــ به نحوی شاید کمی نامطمئن ــ شروع میشود. در آن بالا، عارضهای که به زحمت دیده میشود پیش آمده: گوشهای از پوست، که به طول یکی دو میلیمتر از گوشت کنده شده، به شکل نامحسوسی بلند شده است.»
۱۲. Robbe-Grillet: نویسنده و فیلمساز فرانسوی (۲۰۰۸-۱۹۲۲)
۱۳. Peter Handke: رمان نویس و نمایشنامه نویس آوانگارد اتریشی (۱۹۴۲)