از در که میرفتی تو سمت راست تو قرار داشت. موقر و متین. مانند کلافی قهوهای پیچ خورده بود و شانههایش را تکیه داده بود به دیوار. ساقهاش به اندازۀ چهار تا کاشی از حیات را لخت کرده و در خاک قهوهای رنگ فرو رفته بود. شاخههایش اما رها بودند. مجعد و رها و از آن سوی دیوار خانه افتاده بودند توی کوچه. نیمی این سوی دیوار آویزان بودند و نیمی دیگر آن سو ، که مشرف به کوچه بود. اما عطرش، عطرش رها بود و تمام کوچه را پر میکرد. میرفت. با باد میرفت تا کوچههای کناری را هم معطر کند.
این تنها یاس محل بود. درخت زیاد بود. مو، توت، انار، انجیر از رستۀ میوهداران و چنار، کاج و سپیدار از رستۀ بیبرها، ولی یاس فقط یکی بود. یاس خانۀ پدری ما. بچه که بودیم در اواخر بهار گلهای ریزش را وقتی هنوز نشکفته بودند و هنوز به شکل لولهای بودند میچیدیم و پرچمشان را لخت میکردیم و میگذاشتیم لای دو ردیف دندان بالا و پایینی و میک میزدیم. شیرۀ نسبتاً شیرینی کامت را خوش میکرد. برگهایش اما ریز بودند. ریز و فراوان. و سبزیشان انگار زمینهای بود تا قهوهای ساقه و شاخهها و سفید و زردی گلها بهتر دیده شود. برگها انگار چتر حامی گلها بودند؛ و گلها، چقدر گل میداد. آنقدر بود که هر صبح مقداری از آن میریخت روی خاک کوچه؛ و چقدر دلآزار بود وقتی میدیدی گلهای سفید و زرد از ساقه و شاخه جدا، کم کم رنگشان میزد به قهوهای و آهسته آهسته زندگی ازشان میگریخت و رنگ مرگ میگرفتند. ولی عطرش چیز دیگری بود. مستت میکرد. مثل پرنده پرت میداد. مثل روحی بود سبکبار که باد بازیگوش میدزدیدش و با خودش میبرد تا به همه نشانش دهد و بگوید: ببینید چه چیزی گیر آورده ام. بوی بهشت.
آری عطر یاس رازقی خانۀ ما روح محله بود. روحی که گازوئیل از ما دزدیدش. سالهای جنگ، در آن گیرودار جیرهبندی و کمبود نفت و گازوئیل بود که ما مجبور شدیم برای گریز از سرما در خانهمان شوفاژ، کار بگذاریم. تا پیش از آن کرسی میگذاشتیم. مادر سال به سال خاکه ذغالها را در حیاط خانه جمع میکرد و گولّۀ ذغالی درست میکرد برای کرسی. خاکه ذغال را الک میکرد و گردش را میگرفت و با آب آنها را به صورت گولّه گوّله در میآورد و ردیف میگذاشت روی گونی در سینه کش آفتاب تا خشک میشدند، تا شبهای سیاه زمستان بگذاریمشان در منقل پر از خاکستر زیر کرسی و گرم شویم، و این گولّهها تا خود صبح میسوخت و در زیر لحاف کرسی پاهای ما را گرم میکرد.
اما در آن سالهای جنگ دیگر مادر دل و دماغ این کارها را نداشت. به همین خاطر پدر تصمیم گرفت خانه را شوفاژ بکشد. مهندس آورد و نقشه کشیدند و حرف زدند و پول دادند و پول گرفتند و عمله آوردند و حالا نکن کی بکن. یک هو دیدیم تمام خانه شده خاک و خل. زمین و دیوارهای تمام طبقات خانه را کنده و سوراخ کرده بودند و لولههایی در آن کار گذاشته بودند تا آب شوفاژخانه را به همۀ طبقات هدایت کنند. حیاط خانه را هم کندند و درست زیر پای یاس زیبای رازقی یک مخزن نمیدانم چندهزار لیتری فلزی بزرگ مکعب مستطیل شکل قیراندود گذاشتند که با گونی پوشیده شده بود. زیر زمین را هم حسابی به هم زدند.
تا پیش از آن زیرزمین خانه به نوعی آشپزخانۀ دوم محسوب میشد: پر بود از خوراکی و میوههای خشک تابستانی و زمستانی مثل انجیر خشک و انگور و خربزه و هندوانه و طالبی و گردو و بادام و نخودچی و کشمش و قیسی و گونیهای برنج و حبوبات و غلات و کوزهها و کُلّههای سرکه و شیره و پنجیها و نیزهایهای بزرگ و کوچک پر از آبغوره و آب لیمو و گلاب و شربت آلبالو و قوطیهای ادویه مثل فلفل و زردچوبه و دارچین و نمک و زاج برنج و جوش شیرین و حبوباتی نظیر عدس و نخود و لوبیا و باقالی خشک و رشتههای خشک و لوازم آشپزی از قبیل دیگهای ده منی بزرگ و لگنهای مسی کنگرهدار و آبگردانهای بزرگ و کوچک و سینیها و مجمعهها و اجاقهای گاز و خلاصه زیر زمین خانه برای ما بچهها همان رنگ و بویی را داشت که در بازار شهر میدیدی و میشنیدی. رنگین کمانی بود از عطر و رنگ و نور.
اما بعد از کشیدن شوفاژ دیگر زیرزمین هم به هم ریخت. یک کورۀ فلزی یغور سرخ رنگ آمد درست وسط زیرزمین در محلی که تا قبل از آن ما به همراه خواهرها و برادرها در روزهای تابستان فرش میانداختیم و مینشستیم و کاهو سکنجبین و در زمستان آش رشته یا برفه شیره میخوردیم. آمد درست همان وسط خانه کرد. کورهای که مثل دیو میغرّید؛ داغ بود؛ میسوزاند؛ بو می داد؛ کثیف بود؛ دود داشت و دودهاش چرب بود و کلی لوله در ابعاد و اندازه و قطرهای مختلف به آن وصل میشدند.
کمی آن طرفتر از کوره روی یک دکل کوچک فلزی و به موازات کوره ولی در ارتفاعی بالاتر از آن و تقریباً زیر سقف زیرزمین، مخزن استوانهای آب جوش قرار داشت. یک مخزن یغور که رویش را پشم شیشه پوشانده بودند و داغ بود و گربهها در پاییز و زمستان رویش میخوابیدند و میزاییدند. یک کانال بیریخت گالوانیزه هم از دهانۀ آتشدان کوره وصل شده بود به دیوار جانبی که به خاطر همین آن را درب و داغان کرده بودند و یک کانال سیمانی گذاشته بودند در آن تا دوده را به پشت بام هدایت کند که این یکی هم داغ بود و دست را میسوزاند و یکبار اصلاً نزدیک بود کل خانه را به آتش بکشد. چون پدرم یک ورقه تخته سه لایی را تکیه داده بود به همین دیوار و حرارت این کانال سیمانی آن را شعلهور کرد. یادم می آید یک شب زمستانی بود.
سالها بعد. ما درست روی همان زیرزمین میخوابیدیم. کورۀ شوفاژ زیر پای ما تنوره میکشید و خانه را گرم میکرد. من خوابیده بودم . نیمه شب از بوی سوختگی چوب از خواب پریدم. دیدم اتاق شده پر از دود. به دیوار مقابل خودم در حیاط نگاه کردم دیدم نور روی دیوار بازی بازی میکند. فوری شستم خبردار شد که زیرزمین آتش گرفته. زود پدر را بیدار کردم و دو تایی دویدیم به سوی زیرزمین و دیدیم بله آن تخته سه لایی آتش گرفته. درست در کنار کوره. بماند که به چه والذاریاتی توانستیم آتش را خاموش کنیم. تا مدتها اثر دودههای آتشسوزی روی دیوار پشت کوره بود و به چشم میآمد.
تازه این تمام بدبختی شوفاژ نبود. باید سالی دوبار تمیزش هم میکردی. باید کل کوره را باز میکردی و تمام دودههای داخلش را با برسهای سیمی میتراشیدی. دودههایی را که در اثر بد سوختن گازوئیل در آن انباشته شده بود و چقدر بد بود این دوده. چرب بود و سنگین و سیاه سیاه. اثرش نه از پوست بدن میرفت و نه از روی کاشی سنگی. هر بار کوره را باز و تمیز میکردیم، تمام خانه را کثافت بر میداشت. یک لایۀ سیاهی و نکبت مینشست روی خانه و تا مدتها نمیرفت. هر وقت پدر یا برادر بزرگم کوره را تمیز میکردند با آنکه تمام سر و صورت و دست و پا را میپوشاندند باز یک لایه دوده دور چشمشان مینشست انگار چشمشان را سرمه کشیده باشند. عین زنها میشدند و این برای ما بچهها جالب بود. چون تا حالا ندیده بودیم مرد ریش و سبیلدار سرمه بکشد.
اما این فقط دردسر شوفاژ نبود. دردسر اصلی وقتی پیش آمد که در موقع جنگ گازوئیل نایاب شد. پدر مجبور شد به غیر از مخزن اصلی گازوئیل که در زیر خاک بود و درست زیر پای یاس رازقی، یک مخزن استوانهای بزرگ افقی بخرد و بگذارد در حیاط تا از آن به عنوان ذخیره استفاده کنیم. تازه این هم بس نبود. دو تا بشکۀ استوانهای بزرگ دویست و بیست لیتری هم از آشنایان خودش به خواهش و تمنا قرض گرفت تا آنها را هم پر کند برای روز مبادا. و همین مخازن بودند که ریشۀ یاس خانه را سوزاندند. چون ما مجبور بودیم تا با پمپهای دستی تلمبهای گازوئیل را از این مخازن بکشیم و بریزیم در مخزن اصلی گازوئیل که زیر خاک بود. باید ساعتها تلمبه میزدیم تا از مخزن کوچک که بیرون خاک بود گازوئیل به مخزن بزرگتر میرسید که زیر خاک بود و به کوره وصل میشد . یادم هست مادر سر همین گازوئیلکشیها یک بچهاش را سقط کرد. در همین گیرودار بود که یکی از بشکهها نشت کرد و گازوئیلش در کف حیاط روان شد. روی کاشیهای حیاط چرب و لغزنده شده بود. تمام خانه را بوی گازوئیل برداشت. ما آن اوایل نفهمیدیم این گازوئیل از همان چهار تا کاشی که جایشان خالی بود و ساقۀ یاس از آنجا به زمین متصل میشد نشت کرده به زیر پای یاس رازقی. خیلی دیر فهمیدیم. خیلی دیر. وقتی که دیگر بهار سال بعد درخت یاس قدیمی خانهمان برگ و گل نداد. وقتی سال بعدش پدر یاس را از ریشه درآورد و در مراسم عزاداری به عنوان هیزم گذاشت روی آتش دیگهای غذا. وقتی دیگر هیچ جای محل بوی یاس رازقی نمیداد و تمام محله را بوی دود و گازوئیل پر کرده بود.
این مطلب برای اولینبار در سایت همه چیز درباره فیلمنامه و سپس در فیلمنوشت منتشر شد. پس از تعطیلی سایتهای یادشده، این مطلب در سایت آرگومنتی ایتالیچی بازنشر شد.