درست مثل قراول و یساول یک قلعه، در دو سوی در ورودی خانه ایستاده بودند و چهار فصل سال، صبح الّای شام کشیک میدادند تا کسی بدون اجازه وارد خانه نشود. درست مثل دو تا نگهبان زره پوشیدۀ حاضر یراق و با زرهی سوزن سوزن و سبز سیر که در فصل زمستان یک لایه پوست پنبهوار سفیدرنگ هم رویش را میپوشاند. نه غلط گفتم. درست مثل دو تا نیزه بودند. چون کاج به نیزه بیشتر شبیه است.
راستش اول پنج تا بودند. دایی کاشتشان. سه تا سمت چپ و دو تا سمت راست. از آن پنج تا کاج همان سال اول سه تایشان خشکیدند. دو تا سمت چپ و یکی سمت راست؛ ماندند دو تا؛ همان دوتایی که در دو سوی در اصلی ورودی خانه بودند. وقتی از در خانه تو میرفتی آن که در سمت چپ تو قرار داشت جدای از پیادهروی باریک، با دیواری که در را هم شامل میشد از دستشویی خانه جدا میشد. یعنی دستشویی و کاج سمت چپ به موازات هم بودند. آن یکی که در سمت راست در ورودی بود، با پیادهرو و دیوار از یاس رازقی جدا میشد. یعنی این یکی به موازات یاس خانۀ پدری بود. نمیدانم چه هِل و فِلّی در کار بود که این یکی که در محاذات یاس بود از همان اول بنا را گذاشت به بدقلقی و همان اول کج شد. بعد رشدش کم شد. بعد هم همانطور باریک ماند و ماند تا حدود بیست سال بعد که نمیدانم یک هو چطور شد که قد کشید و تنه آورد و کلفت شد و شروع کرد به رشد. اما آن یکی نه. از همان اول رشد طبیعی خودش را کرد و از همان سال اول تنه و ساقه آورد و کلفت شد و قد کشید و استوانههای زرد کوچک داد و مخروطهای بزرگ و همین جور بالا رفت و بالا رفت تا از ارتفاع خانه هم بلندتر شد.
برادرم میگفت ریشههای این یکی رسیده به چاه مستراح و از کود انسانی اینجور قوت گرفته. ما در همان عالم بچگی ریشههای کاج بدبخت را در گه و کثافت تصور می کردیم و اه و اوه کنان با حالتی آمیخته با لذت و اشمئزاز حسمان را از این تصویر چندشآور میریختیم بیرون. ولی ته دلمان برای این یکی هم میسوخت که چرا این یکی امکان گهخوری ندارد تا حسابی کت و کول بیاورد و گردن کلفت بشود. برادرم میگفت این یکی در کنار یاس است و ریشههای یاس با ریشههای او گره خورده و نمیگذارد رشد کند. ما هم پیش خودمان تصور می کردیم که ریشه های یاس و کاج مثل گره کور کاموای مادر به هم گره خوردهاند. گرههایی که به هیچ فندی باز نمیشد که نمیشد. خلاصه به هر نحوی بود در عالم خیال بچگی این گرهها را باز میکردیم و هر کدام را به راهی هدایت میکردیم تا راه رشد هم را سد نکنند. تا این که عمو که از آن گل و گیاه بازهای قهار بود روزی به ما بچهها گفت، "خاک این درخت قوت ندارد. بگردید یک سگ مردهای، کلاغ سقط شدهای، کفتر کشتهای بیاورید زیر پایش چال کنید تا خاکش قوت بگیرد."
نمیدانم چرا این حرف او بلافاصله مرا یاد خاطرۀ پسر همسایهمان انداخت که جوجههایش را با طناب اعدام کرده بود. یادم هست تابستان همان سال بود که آن پسر یک چوبۀ دار درست کرد و همۀ جوجههایش را روی آن دار زد. هنوز چشم نیمهخواب جوجهها و زبان آویزان از نوک کوچکشان خوب به خاطرم مانده. یادم میآید ما بچهها همۀ جوجههای او را زیر همان کاج بیجان دفن کردیم. و رویش را هم با چوب بستنی صلیب گذاشتیم. عین فیلمهای خارجی و چند روز بعد دوباره رفتیم و جوجههای بدبخت را نبش قبر کردیم ببینیم چه جوری شده اند. هیچ وقت بوی تعفن اجساد متلاشی جوجه ها از یادم نمیرود. حرفهای عمو در آن روز مرا یاد تعفن بوی جوجههای متلاشی شدۀ زیر خاک انداخت. در همان ذهن کودکیام نمیفهمیدم که چرا درختان برای رشد و قوت گرفتن نیازمند انواع کثافاتند؟ این یکی گه میخورد تا جان بگیرد؛ آن یکی نیازمند جسد متلاشی یک حیوان است تا نا داشته باشد قد بکشد.
هنوز قدرت تحلیل این چیزها را نداشتم. ولی عمو خودش این کاره بود. در خانهشان کلی گل و گیاه داشت. بوی شببوهایش تا هفت تا خانه را پر میکرد و گلهای محمدی صورتی خانهاش که بویشان مثل عطر بهشت بود به اندازۀ مشت بابابزرگ بودند. عمو کسی نبود که بیخود حرف بزند. لابد چیزی میدانست که ما کودکان از فهمش عاجز بودیم. مگر همین عمو نبود که مرا با خودش برد به باغ بوستان؟ بله سال قبلش بود که با عموی گُلبازم رفتیم به باغ بوستان که گلخانۀ بزرگی بود برای پرورش گل و گیاه. یادش به خیر. من اولین بار آنجا بود که فهمیدم بهشت چه شکلی است. بعدها هر وقت در کانون پرورش فکری شعر یک گل ده گل صدها گل / اینجا آنجا هر جا گل، نوشتۀ مصطفی رحماندوست را میخواندیم یاد باغ بوستان میافتادم. آنجا برای اولینبار فهمیدم خدا آدمهای خوب را به کجا میبرد.
یک باغ بود با گلخانههای بزرگ شیشهای پلهپلۀ پر از گل و گیاه و گلدان و آب و رطوبت و شبنم و قنات و ماهی قرمز و رنگ و وارنگ گل و گیاه؛ همه جور عطر؛ همه شکل برگ؛ یک دامن گل؛ یک خرمن گل و همه هم زنده؛ سبز و سرخ و صورتی و نیلی و آبی و لاجوردی و بنفش و زرد و کرم و سفید و قهوهای. همه هم در گلدان. از انواع و اقسام گل رز و محمدی گرفته که عمو بهم نشان داد و گفت از اینها گلاب میگیرند تا نرگس و داوودی و گلایل و گل ختمی و تاج خروس و گلدانهای حسن یوسف و شمعدانی و خرزهره و کلی کاکتوس و فیلتوس و شببو و بنفشه و نرگسهای درون کوزههای سوراخ که عمو به من گفت اینها را هر بهار از سمنان میآورند. چون فقط در سمنان هست که کوزههای سوراخ وجود دارد و به من پیاز نرگس را درون کوزهها نشان داد و گفت نگاه کن. این پیاز جوانه میزند و از این سوراخ میآید بیرون و گل میدهد. آن وقت دور و بر کوزه میشود پر از نرگس زرد رنگ. انگار به کوزه گل نرگس چسبانده باشی. و درست میگفت. چون بیبی هر سال در خانهاش در سمنان سر سفرۀ هفتسین همیشه یکی از این کوزههای نرگس میگذاشت.
خلاصه عمو کسی نبود که کلپترهای حرف بزند. میدانست چه میگوید. از آن به بعد وظیفۀ ما بچهها این بود که در خیابان و در جوی و کوی بگردیم دنبال گربه مرده و سگ تلف شده و کفتر کشته و خلاصه حیوانی که به درخت کاج سمت چپ در ورودی خانهمان قوت بدهد. ولی چیزی نیافتیم . یک بار حتی وقتی بچهها داشتند به سگ ولگردی سنگ میزدند، من ایستادم تا ببینم سگه میمیرد یا نه تا ببرم چالش کنم زیر درخت کاج. ولی سگه زبل بود و در رفت، و بچهها هم به دنبالش. ما در همان گیرودار جستجو برای جسد حیوان برای درخت کاج خانه بودیم که ناغافل به ما خبر دادند جسد برادر دیگرم را از جنگ آورده اند. دیگر همه چیز فراموش شد. کاج و یاس و باغ بوستان و شببوی عمو و ماهیهای توی قنات همه پر کشیدند و رفتند. با برادرم رفتند. رفتند و شدند جزئی از خانهای که او در بهشت داشت. و خانه شد پر از دسته گلهای بیریشه: پر از گلایلهایی که به شکل کاج و سرو آذینبندی شده بودند و بیشتر از یک هفته دوام نمیآوردند و زود پژمرده میشدند.
خوب یادم میآید روزی که او را در بهشتزهرا دفن میکردند هم یکی از همین دسته گلهای گلایل کاج شکل را گذاشته بودند روی قبرش. حجلهای هم که برای او در کنار کاج گذاشته بودند با حجلههای معمولی فرق داشت. حجلههای معمولی همه شبیه تاج شاهانند پر از آیینه کاری و زرق و برق و شمعدان و چراغ . این یکی ولی به شکل کاج و سرو بود. دوستانش درست کرده بودند. با چوب و پارچۀ سیاه. عکسش هم با یک شمع در وسط حجلۀ دستساز بود. یادم هست من و خواهرم با هم یک بار کنار این عکس ایستادیم و عکس یادگاری گرفتیم. هنوز آن عکس در آلبوم خانوادگیمان هست. آن روزها یادم میآید هر دو درخت کاج را چراغان کرده بودند و از یکی به دیگری پارچهای سیاه زده بودند که رویش به خط نستعلیق سفید نوشته شده بود: شهید نظر میکند به وجه الله؛ و واژۀ شهید را با رنگ قرمز و حاشیۀ سفید نوشته بودند و از واژۀ شهید قطره قطره خون میچکید. و من هرگز نفهمیدم وجه الله یعنی چه. آن روزها کاجهای خانه را پر از میخ کرده بودند. همه جایشان را میخ زده بودند؛ برای پلاکارد؛ برای دیوار نویس؛ برای سیم برق؛ برای فانوس . خلاصه کلی از پولکهای قهوه ای کاج به خاطر همین میخها خرد شدند و ریختند و تن تازۀ زردرنگ شیار شیار ساقهاش نمایان شده بود. هنوز هم گمان میکنم بتوان آن میخها را در تنۀ کاج پیدا کرد. مدتها بعد فصل تابستان وقتی دستم را گرفته بودم به درخت کاج و داشتم میچرخیدم دورش، متوجه شدم از جای میخها دارد شیرۀ کاج بیرون میزند. صمغش روان نبود. سنگین رو بود و زود فرو نمیآمد. سخت حرکت میکرد. مثل اشک پدر در مرگ برادر.
از آن ماجرا سالها گذشته. از آن دو کاج دیگر فقط یکی باقی مانده. همانی که ریشههایش به قول برادرم در مستراح فرو رفته بود. هر سال هم دارد مخروطهای بیشتری میدهد و بلندتر میشود. چند سال پیش همسایهمان آقا جلیل شاخههای پایینیاش، همه را هرس کرد تا درخت بتواند رشد کند. و رشد هم کرد. اما آن یکی که در کنار یاس رازقی بود مثل این یکی آخر و عاقبت به خیر نشد. با اینکه بالاخره بعد از خشک شدن یاس، تازه جان گرفت و توانست خونی در زیر پوست قهوهای فلسدارش بجهاند، آخر سر بریدندش؛ وقتی میخواستند خانه را بازسازی کنند بریدندش. من دیگر آن موقع نبودم. شنیدم دولت نمیگذاشته درخت را ببرند. کلی پول دادهاند و واسطه تراشیدهاند تا بتوانند ببرندش. تازه وقتی کارت خانوادۀ شهدا را نشان دادهاند، توانستهاند اجازۀ قطع درخت را بگیرند. وقتی پرسیدم چرا این کار را کردید جواب دادند میخواستیم درِ ورودی خانه را بزرگتر کنیم تا ماشین راحتتر بتواند وارد حیاط خانه شود. پرسیدم ما، قبل از آن هم ماشین را بیزحمت داخل خانه میبردیم و هیچ اتفاقی نمیافتاد؛ آخر به درخت چه کار داشتید. جواب دادند، "این درخت را به یاد برادرت کاشته بودیم. بهتر که کندیمش برای ما آمد نداشت. از همان اول که سخت رشد میکرد باید میکندیمش." تازه آن وقت بود که فهمیدم هر کدام از این درختان همزادی از ما بودهاند و درخت برادرمان را کندهاند چون ریشۀ صاحبش از زمین کنده شده است. حالا از آن پنج کاج دستکاشت دایی فقط یکی باقی مانده. درخت کاجی به بزرگی یک خانۀ پنج طبقۀ نوساز با ریشههایی فرو رفته در چاه مستراح حیاط. ولی از ما پنج برادر و خواهر فقط یکی دیگر نیست: همان برادرم که در جنگ کشته شد. گاهی با خودم فکر میکنم نکند از ما چهار برادر و خواهر، ریشۀ سهتایمان از خاک کنده شده و خودمان خبر نداریم. و اگر اینطور است کداممان است که هنوز ریشه در خاک دارد؟
این مطلب برای اولینبار در سایت همه چیز درباره فیلمنامه و سپس در فیلمنوشت منتشر شد. پس از تعطیلی سایتهای یادشده، این مطلب در سایت آرگومنتی ایتالیچی بازنشر شد.