درختی بود که میشد چهار فصل سال را کاملاً در وجودش به چشم دید. درست بر عکس کاجی که در همسایگیاش بود. در بهار میتوانستی جوانههای شاداب کمرنگ را روی شاخههایش ببینی که مثل غدههایی از کمر شاخهها زده بودند بیرون و در تابستان برگهای پهن و گستردۀ سبز سیر را میدیدی با رگهای زرد روی برگهای گستردهاش که مثل دست بازی به سمت آفتاب باز شده بود و از او چیزی طلب میکرد و در پاییز همان دست را میدیدی که کمکم پنجهاش را دارد از سرما مشت میکند و در اواخر پاییز همۀ آن گنجی را که در دو فصل قبل از آفتاب به چنگ آورده بود، با پنجههای مشت کرده میسپرد به دست باد تا زمستان آنها را در زیر برف و خاک پنهان کند. و در زمستان مثل یک مار پوست میانداخت و پوست پوست میشد و پوستههایش ور میآمد و میتوانستی آنها را راحت با دست بکنی.
یادم میآید آن سال که پدر و مادر و برادرم رفته بودند مکه، هرچه دنبال جو برای گوسفندان گشتیم گیر نیاوردیم و آخر سر برگ خشک چنار کندیم دادیم گوسفندها بخورند. و همانوقت برای اولینبار کشف کردیم گوسفندان علاقۀ عجیبی به برگ خشک چنار دارند. و این درست بود. گوسفندها برگ سبز چنار نمیخورند بلکه برگ خشکش را با ولع بسیار میخورند. این کشف بزرگ کودکی ما بود. چرایش را هنوز هم من نمیدانم. آن سال اواخر تابستان پدر و مادر و برادر من رفته بودند مکه، و من و خواهرهایم را سپرده بودند دست بیبی و بابابزرگ. ما هم که از خداخواسته برای خودمان سلطنت میکردیم. آخر کدام بچهای را دیدهاید بدش بیاید با پدربزرگ و مادربزرگ باشد؟ به خصوص بابابزرگ که خیلی هوای پسرها را هم داشت. مرا مینشاند بغلش و زیر نعلیچهاش یک اسکناس پنج تومانی میگذاشت و میگفت بچههای دیگر که رفتند برش دار و من خوشحال پول را بر میداشتم و یکراست میرفتم ساندویچی و یک ساندویچ فلافل و یک نوشابۀ کانادادرای میخوردم و خندان میرفتم پی بازیام. من علاقهام را به شعر و ادبیات مدیون بابابزرگم. او با اینکه بیسواد بود شبها برایم قصۀ موش و گربه را از حفظ میخواند یا داستان حسینا و دلآرام را یا اشعار باباطاهر و فایز را به آواز دشتی زمزمه میکرد.
آن وقتها ما شبهای تابستان را همیشه میرفتیم روی پشتبام یا مهتابی میخوابیدیم. بابا ما و بچههای دیگر را کنار خود مینشاند و میگفت، "بچهها اگر میخواهید به شما پنج تومان بدهم باید از همین بالا داد بزنید و بگویید: «گاو ما شیر نمیده ماشالله به گوزش»" ما که از این ضربالمثل خیلی خوشمان آمده بود فریادزنان نیم ساعت تمام از بهارخواب که مشرف بود به کوچه و ازش میشد همۀ دار و درختهای حیاط و کوچه را دید داد میزدیم: «گاو ما شیر نمیده ماشالله به گوزش.» بدون اینکه بدانیم منظور او از گفتن این ضربالمثل چیست. هنوز هم نمیفهمم او چرا آن سال تابستان ما را به این کار ترغیب کرد.
بیبی اما جنم دیگری داشت. بسیار ساده و در عین حال بسیار موذی بود. یعنی در سادگیاش موذی بود یا در موذیگریاش ساده بود. از سادگی بیبی اینکه تا سالها پس از انقلاب عکس شاه را از دیوار خانهاش برنداشت و هر چند وقت یک بار دستی به عکس شاه و همان دست را بر روی صورت خود نیز میکشید و بلند میگفت: «اللهم صل علی محمد و آل محمد.» ما در آن عالم بچگی مدام از خود میپرسیدیم عکس شاه چه ربطی دارد به محمد و آل محمد. خوب به خاطر دارم همان سال که پدر و مادر و برادرم رفته بودند مکه، پدر و مادر نامزد برادرم که قوم و خویش نسبی بیبی میشدند برای دامادشان یعنی برادرم گوسفند قربانی آورده بودند تا در پیش پایش قربانی کنند. عمو و داییام هم برای او گوسفند خریده بودند. آخر بار اولی بود که جوانی از خانواده میرفت مکه؛ نه مثل پدر و مادر که دفعۀ چندمشان بود و دیگر برای همه تکراری شده بود.
پسر عموی من که با بیبیام ـ که بیبی او هم میشد ـ همیشه شوخی داشت. محض خنده لگدی زد به پهلوی گوسفند خانوادۀ زن داداش آینده ام. بیبی در جواب لگد او و از سر عصبانیت برخاست و شروع کرد به زدن گوسفندی که عمویم برای برادرم آورده بود. گوسفندها هم که داشتند برگهای چنار خشکی را که ما برایشان ریخته بودیم میخوردند، از جلوی مشت و لگدهای بیبی گریختند و رفتند گوشۀ دیگری از حیاط کز کردند و منتظر ماندند تا حاجیها بیایند و سرشان گوشتاگوش جلوی پای آنها بریده شود. یادم میآید برای اولین بار در زندگیام دعوای میان دو تا زن را وقتی دیدم که بیبی داشت یک زن دیگر را میزد. دعوای مرد با مرد را تا دلتان بخواهد دیده بودم ولی دوای زن با زن؛ آنهم در حد کتککاری را برای اولینبار وقتی دیدم که بیبی با زن همسایه سر من درگیر شد. ما داشتیم در کنار در خانۀ آنها دریبل تو گل بازی میکردیم و چند بار از سر بیاحتیاطی توپ را شوت کردیم توی در خانۀ همسایه. به طوری که او عصبانی شد و بیرون آمد و شروع کرد به کتک زدن ما. بیبی این صحنه را دید و با او درگیر شد و حالا نزن کی بزن. عجیب هم محکم میزد او را و چه فحشهایی میداد. میگفت، "نبین زنمها! با همین پستان میکنم توی هر چی نه بدترت." آنوقتها من تازه بالغ شده بودم و از این حرفها خجالت میکشیدم. خلاصه من که از شرم سرخ شده بودم فرار کردم به خانه پیش بابابزرگ و قصه را برایش تعریف کردم. او گفت نترس بابا خودم رو همین چنار برایت یک تاب میبندم صبح تا شب روش آونگ بخوری. باری، بیبی الله و آمین گویان آمد خانه و ماجرای دعوا و کتککاری را سیر تا پیاز برای بابابزرگ تعریف کرد و گفت، "مرد! این بچهها امانتند دست ما یک کاری نکن جلوی پدر و مادرشان شرمنده شویم. یک فکری بکن انقدر نروند کوچه با مردم درگیر شوند."
بله. بیبی در عین سادگی بسیار پیچیده بود. یادم هست یکبار که بچهها شاخۀ درخت چنار را شکسته بودند جملهای گفت که هنوز یادم مانده. گفت، "حواستان باشد هیچوقت شاخههای چنار را نشکنید. چون درخت چنار شاه درختان است." یادم میآید آن سال بابابزرگ روی تنۀ چنار برایمان تاب بست و بیبی از این کار اصلاً خوشش نیامد. آخر بابابزرگ دیده بود تنۀ چنار کلفت و کج است و مثل یک طاقی میماند. و واقعاً هم کج بود. به شیب سرسره. به طوری که ما بچهها ازش بالا میرفتیم و از روی تنهاش سر میخوردیم پایین. حالا درخت چنار شده بود یک پارک به تمام معنا. هم تاب داشت هم سرسره و هم درخت بود. بچهها ردیف صف میکشیدند برای تاب و سرسرهبازی. ما هم به حکم این که بابابزرگمان تاب را بسته از بچههای دیگر باج میگرفتیم. شکلاتی، لواشکی، تفره و قرهقوروتی، آلوچهای و از این دست چیزها. همه هم باج میدادند به استثنای یکی. سردستۀ ما بچهها پسری بود به نام وحید که از صبح علیالطلوع تا بوق سگ مثل یک میمون بالای چنار بود و مدام داشت از آن بالا زاغ همۀ بچهها را چوب میزد.
صبحهای تابستان همین که پا را از خانه بیرون میگذاشتیم از سوت بلبلی او متوجه حضورش میشدیم و دیگر لازم نبود دنبالش بگردیم چون میدانستیم بالای چنار نشسته و منتظر است دختر همسایه، روشنک، که همۀ محل عاشقش بودند بیاید بیرون و بخواهد تاب بخورد تا او از همان بالای چنار، آویزان و یک وری با پا طناب تاب را هل و او را تاب بدهد. من اولینبار حرفهای عاشقانۀ میان دخترها و پسرها را از دهان او و روشنک شنیدم. وحید یک جور معلم بود برای ما. او معلم عشق ما بود. به ما یاد میداد با دخترها چه جوری باید حرف بزنیم. میگفت چه جوری باید راضیشان کنیم تا بتوانیم ببوسیمشان. وقتی اندام یک دختر را توصیف میکرد چشمهایش برق میزد و دهانش آب میافتاد. حرفهای جنسی هم البته میزد که ما در عالم بچگی از شنیدنشان گونههایمان گل میانداخت و چیزی در تنمان تکان تکان میخورد. روزها همهاش صحبت از دخترها بود. آنقدر او از روشنک برای ما حرف میزد که ما همۀ حرفهای او را از بر شده بودیم و در غیاب او و به ویژه در فصل مدرسه تمام حرفهای او را دربارۀ عشقش به روشنک واو به واو برای همکلاسیهایمان از زبان خودمان تعریف میکردیم. به طوری که همه فکر میکردند این ماییم که یک دل نه صد دل به روشنک باختهایم. این صحبت روزهایمان بود. شبها ولی او از همان بالای منبر چناریاش برای ما قصههای جن و پری تعریف میکرد ـ به ویژه وقتی برقها میرفت یا حملۀ هوایی و خاموشی میشد و مردم به جای رفتن به پناهگاه میریختند توی کوچه و خیابان به گپ و گفتگو، و تا نیمه شب نمیرفتند خانهشان. ما بچهها هم به تبع بزرگترها همه زیر درخت چنار جمع میشدیم و به قصههای جادوگرها و اجنۀ او گوش میکردیم یا به جوکهای پر از فحشهای رکیکش.
البته این حرفها برای ما بد بود ولی برای او نه. چون او از همۀ ما بزرگتر و قلچماقتر و پرزورتر بود. به همین خاطر ما هیچوقت باهاش سرشاخ نمیشدیم. یک جورهایی ازش میترسیدیم. مشتهایش مثل سنگ بود. گاهی هم که میخواست نرمی بدنش را به رخ بروبچهها بکشد مثل میمون از یک پا یا یک دست از شاخۀ چنار آویزان میشد و تاب میخورد. یادم میآید یک بار در حین همین خلبازیها وقتی از پا به شاخهای آویزان شده بود، شاخۀ چنار شکست و او با سر افتاد روی زمین و سرش شکست ولی او آخ هم نگفت؛ همانطور بیخیال با دهانی که از خنده باز بود و لپهایی گل انداخته از خجالتِ شکست، در حالی که از سرش مثل فواره خون میجهید، طوری وانمود کرد که هیچ اتفاقی نیفتاده. اتفاقی هم نیفتاده بود فقط سرش دوازده تا بخیه خورد. هنوز هم جای آن بخیهها روی سرش دیده میشود. کمی بالای پیشانی و درست زیر رستنگاه مو. چند سال پیش وقتی اتفاقی در اتوبوس شرکت واحد دیدمش از محل همین شکستگی بود که یقین کردم خودش است. اول دو به شک بودم. آخر تمام موهایش سفید شده بود. سالها میشد از محل ما رفته بودند. در همان دوران بچگی ما بود که از محل ما اسبابکشی کردند و رفتند. حالا بعد از این همه سال، یک دفعه پشت فرمان اتوبوس دیدمش. رانندۀ شرکت واحد شده بود. شک داشتم. ولی انگار خودش بود با موهایی تماماً سفید. باورم نمیشد. رفتم جلو. سلام کردم. مرا شناخت و پس از سلام و احوالپرسی و ماچ و بوسه گفت ازدواج کرده و سه تا بچه دارد. گفتم از روشنک خبر داری؟ گفت: نه. گفتم: شما که از محل رفتید آنها هم چند سال بعد از آنجا رفتند. گفتم: درخت چنار را یادت میآید؟ خندید و گفت: هنوز هست؟ گفتم: خشک شد. بریدندش.