درخت توت کوچه ما

نوشته شده توسط Mehdi Fotuhi

جلوی در خانۀ همسایۀ دیوار به دیوار ما، دو قدم آن طرف‌‌تر از کاج سمت راست در ورودی خانه، همان که به موازات یاس رازقی قرار داشت، درخت شاه توتی بود و هنوز هم هست؛ ستبر و بلند که دیگر بیش از سی و پنج سال از عمرش می‌گذرد. البته میان این درخت و درخت خانۀ ما ، قبل‌ترها درخت دیگری هم بود که خشک شد و بریدندش. یک درخت چنار که در داستانی جداگانه به آن خواهم پرداخت و در ادامه درخواهید یافت چرا اینجا یادی هم از او کرده ام. بعد از خشکیدن آن چنار، این درخت شاه توت همسایۀ خانۀ ما شد و آن‌قدر شاخه‌هایش گسترده بود که تا داخل حیاط خانۀ ما هم می‌آمد. مادرم می‌گفت نهال این درخت را پیرمرد همسایۀ گل‌باز ما که ما به شوخی او را آقای چمن می‌نامیدیم خریده و با کمک همسایۀ آن طرفی‌اش کاشته؛ درست در میان باغچۀ کنار دیوار حایل خانۀ خودش با همسایۀ آن طرفی. البته به حرف‌های مادرم نمی‌توانستم اعتماد چندانی بکنم چون روایت‌هایش مخدوش بود و هر بار داستان را بسته به سلیقۀ خود تغییر می‌داد.

همسایۀ این طرفی‌اش ما بودیم. همسایۀ آن طرفی‌اش مردی بود مذهبی و متعصب که ما در عالم بچگی بسیار از او می‌ترسیدیدم. اوایل که این درخت، لاغر و بی‌جان بود هیچ مشکلی هم نبود و همه راضی بودند. درخت با ساقۀ باریک ولی محکم و نخودی رنگ و برگ‌های پنج شکل و شاه توت‌های سیاه‌رنگ ترش مزه‌اش همه را مهمان خود می‌کرد ـ مهمان میوه و سایه و زیبایی‌اش. هم مردم گذر را که شاتوت هایش را می‌چیدند و در دهان می‌گذاشتند و هم صاحبان دو خانه را که هر تابستان شاه‌توت‌شان تضمین بود و هر که می‌آمد خانه‌شان در دوری‌های کوچک ملامین برایش شاه توت تعارفی می‌آوردند.

هر چه درخت رشد کرد و تنه آورد و شاخه‌هایش بلند‌تر و دور از دسترس‌تر شدند مشکلات همسایۀ آن طرفی هم با درخت بیشتر شد. آخر همسایۀ آن طرفی عیالوار بود و هشت تا بچه داشت که از قضا سه‌تایشان دختر بودند و چون متعصب بود نمی‌توانست تحمل کند کسی به زن و دخترهایش نگاه چپ بکند. مردم هم که کف دستشان را بو نکرده بودند؛ به خصوص نوجوان‌ها که برای خوردن شاه‌توت‌های درخت کوچۀ ما مدام از آن بالا می‌رفتند و اتفاقی هم ممکن بود چشمشان به سر و بدن زن و دخترهای همسایه‌مان بخورد. کافی بود آن همسایه چنین چیزی را ببیند یا بشنود. قشقرقی به پا می‌شد که نگو و نپرس. خود من چند بار قمه‌کشی‌اش را از نزدیک و به چشم خودم دیدم. حق هم داشت. هیچ کس حق نداشت آسایش آن خانوادۀ بیچاره را ازشان سلب کند. حالا این درخت شده بود مایۀ دردسر. هر تابستان که درخت بیچاره از روی طبیعت خود کلی شاه‌توت خوشمزه می‌داد، سروکلۀ الواط و اراذل هم به کوچۀ ما پیدایشان می‌شد و معمولاً یکی‌شان می‌رفت بالا و شاخه‌ها را می‌تکاند و بقیه هم پایین، شاه‌توت‌ها را جمع می‌کردند و می‌خوردند و بساط هرهر و کرکرشان به پا بود.

چندسالی به همین منوال با غرغر و داد و فریاد و بعد عربده‌کشی و قمه‌کشی و کتک و کتک‌کاری گذشت تا اینکه یک روز تابستان که اتفاقاً مصادف بود با اربعین حسینی شنیدیم عربده از کوچه بلند شده. با عجله پله‌ها را دو تا یکی کردیم و رفتیم پایین و دیدیم همسایه با چند نفر در گیر شده . از این بپرس از آن بپرس که چه شده، خلاصه کاشف به عمل آمد همسایه وقتی داشته برای ناهار به خانه می‌آمده می‌بیند یکی بالای درخت است و دارد توت می‌چیند . اول به او وقعی نمی‌گذارد. بعد که کلید می‌اندازد و می‌رود داخل خانه، می‌بیند زنش در حمام است و چون شیشۀ حمامشان مات نبوده کسی که بالای درخت بوده می‌توانسته تن و بدن زنش را ببیند. همسایه هم نه می‌گذارد و نه بر می‌دارد، می‌دود قمه را از غلاف می‌کشد بیرون و عربده‌کشان می‌دود به سوی کوچه و می‌خواهد برود پسری را که بالای درخت است بکشد که خوشبختانه مردم از سر‌و‌صدا و عربده و فحش‌کاری باخبر می‌شوند و سر می‌رسند و می‌گیرندش. پسر بدبخت هم از ترس همین‌جور تمام شاخه‌ها را تا آنجا که می‌توانسته بالا می‌رود و همان‌جا از بالای درخت عربده می‌کشد: کمک کمک‌. از همین صدای او بود که ما خبردار شدیم و جستیم پایین.

خلاصه مردم به هر بدبختی‌ای بود قمه را از دست همسایه کشیدند بیرون. ولی مگر پسره راضی می‌شد بیاید پایین. از ترس این غول بیابانی جرأت نداشت جم بخورد. هر چه اصرار کردند قبول نکرد. پایین نمی‌آمد که نمی‌آمد. همسایه‌ها به هزار حیله آن همسایه را بردند داخل حیاط خانه‌اش تا آرامش کنند و به این پسره گفتند بیا پایین و فرار کن. ولی مگر گوش می‌کرد. جرأت نداشت. همان بالا نشسته بود و از ترس می‌لرزید و هر چه می‌گفتند به خرجش نمی‌رفت که نمی‌رفت. همان‌جا تا غروب آفتاب ماند. همسایه هم همان‌جا در حیاط نشسته بود و هر از چندی فحشی نثار او می‌کرد. تا این که فکری به نظرش رسید و با عجله رفت زیر زمین خانه تبری برداشت و آمد و شروع کرد به کوبیدن به تنۀ کلفت توت. ما همین‌طور مات و مبهوت نگاهش می‌کردیم. آنچنان با حرص تبر را به درخت می‌کوبید که تمام شاخ و برگ توت به لرزه می‌آمد. همان‌طور تبر‌زنان هم می‌گفت، "خودم کاشته‌ام‌اش خودم هم قطعش می‌کنم."

آنجا بود که ما فهمیدیم روایت مادرمان سندیت چندانی ندارد و درخت را همان همسایۀ آن طرف‌تری کاشته که حالا دارد با دهانی از غیظ کف کرده تبر بهش می‌کوبد. پسرۀ بدبخت هم از همان بالا شروع کرد به گریه و زاری و التماس. ولی مگر گوش او بدهکار بود. مردم هم از ترس تبر جرأت نداشتند طرفش بروند. پسره همان‌طور گریه ‌و زاری‌کنان التماس می‌کرد و همسایه را به همۀ مقدسات قسم می‌داد. تا اینکه فکری به نظر مردم رسید. یک نفرشان آمد روی دیوار خانۀ ما و از نرده‌های خانه بالا رفت و گفت بهتر است پسره از روی یک درخت بپرد روی یک درخت دیگر و خودش را برساند به حیاط خانۀ آقای چمن. پسره هم با ترس و لرز و اشک در چشمان و با دست‌و‌پایی لرزان در یک آن این خطر را کرد و پرید روی درخت چناری که قبلا گفتم بین کاج و توت بود. راستی یادم رفت بگویم درخت چنار تنه‌اش کاملا کج بود و ما بچه‌ها گاهی از تنه‌اش بالا می‌رفتیم و مثل سرسره از آن لیز می‌خوردیم پایین. خلاصه پسره خودش را آویزان چنار کرد و از آن جا پرید شاخۀ کاج را بگیرد که شاخه دوام نیاورد و شکست و تالاپ افتاد روی زمین و تا رو برگرداند و همسایه را تبر به دست دنبالش دید اولین در خانه را که باز دید چپید تو. این در متأسفانه در خانۀ ما بود. پسرک نفس‌نفس‌زنان و التماس‌کنان گفت، "تو رو خدا کمکم کنین."

حالا همسایه از این ور در را هل می‌دهد تا بازش کند ما از آن طرف تا ببندیم. باری به هر زحمتی بود در را بستیم و مردم هم از آن سو همسایه را بردند. پسره هم به راهنمایی ما از راه ساختمان و پشت‌بام در رفت و دیگر آن طرف‌ها آفتابی نشد. ولی همسایه ول‌کن نبود. می‌گفت، "یا من این درخت را همین‌جا قطع می‌کنم یا خون هر کسی که بالای آن ببینم پای خودش است." البته لاف می‌آمد. چون شهرداری اجازۀ قطع هر درختی را به هر کسی نمی‌دهد و تازه برای بریدن درختان مجوز‌دار کلی هم تلکه‌ات می‌کردند چه برسد به بریدن درخت بدون مجوز. ولی همسایه ول‌کن نبود با تبر افتاده بود به جان درخت و حسابی زخم و زیلی‌اش کرده بود. مردم دوباره پا در میانی کردند و به هر والذاریاتی بود تبر را از دستش گرفتند و آرامش کردند تا از خر شیطان پیاده شود و درخت را قطع نکند به شرط اینکه دیگر کسی به درخت کنار خانۀ او چپ هم نگاه نکند و با وساطت معتمدان و نصیحت‌های پیرمردها و التماس و زاری پیرزنان محل قضیه به خیر و خوشی تمام شد.

روز بعد یک اتفاق عجیب افتاد که نظر همسایه را از این رو به آن رو کرد. اول ما بچه‌ها متوجه شدیم و بعد همۀ همسایه‌ها و بعد کل محل و بعد کل منطقه و بعد تمام شهر و بعد تمام کشور فهمیدند که از جای تبری که همسایه به درخت توت زده بود دارد خون می‌چکد. برخی می‌گفتند این خون نیست شیرۀ درخت است. برخی می‌گفتند کسی شاه توت به ساقه‌اش مالیده‌. برخی می‌گفتند خون گوسفند قربانی روز اربعین است. عده‌ای می‌گفتند کار بچه‌هاست. برخی دیگر می‌گفتند کار خرمرد رندی ست که می‌خواسته مردم را بگذارد سر کار‌. برخی هم که معتقد‌تر بودند می‌گفتند نه. این درخت در روز اربعین حسینی وقتی تبر به تنه‌اش خورده به یاد فرق شکافتۀ علی‌اکبر خون گریه کرده. یکی هم آن میان تعریف و استدلال می‌کرد‌: گل‌ها و درختان هم مثل حیوانات احساس دارند و ناراحتی آدم‌های خانه را می‌فهمند. من خودم یک بار بعد از مرگ برادرم با چشم خودم دیدم فیلتوس خانه‌مان دارد گریه می‌کند. خلاصه از صبح آن روز تا شب محلۀ ما شد بازار شام. از همه جای شهر هر چه بیمار جذامی و سرطانی و افلیج و کور و کر و لال و شل و دیوانه و عقب‌مانده و ناخوش‌احوال و رو به موت و محتضر بود آمدند به کوچۀ ما و تازه فقط این هم نبود؛ تمام دستفروشان منطقه از باقالی‌فروش و لبو‌فروش و سیراب شیردونی و جاروفروش دوره‌گرد و لواشک‌فروش و آش‌فروش و لیف و کیسه و صابون‌فروش تا دمپایی‌فروش و سیگارفروش و آفتابه‌لگن‌فروش و خلاصه هر آشغال‌فروشی بود آمدند آنجا بساط کردند تا جنسشان را بفروشند و صنار سه شاهی کاسبی کنند. طوری که ما حتی نمی‌توانستیم راحت به خانۀ خود داخل و خارج شویم و چند شب و چند روز هم از دستشان آرام و قرار نداشتیم تا این که بالاخره پلیس دخالت کرد و همۀ مردم را از آنجا تاراند و کوچه را نسبتاً خلوت کرد.

درخت هم دیگر در روزهای بعدش خون گریه نکرد. نه تنها در روزهای بعد که دیگر هیچ‌وقت خون گریه نکرد. ولی شهرتش باقی ماند و بر عکس درخت‌های دیگر کوچه عاقبت به خیر شد. دیگر نه تنها هیچ‌کس به او هیچ‌گونه تعرضی نکرد و نمی‌کند بلکه روز به روز بر احترامی هم که به او می‌گذارند نیز افزوده می‌شود. به طوری که هنوز پس از این همه سال در ماه محرم از اقصا نقاط شهر دسته‌های عزاداری علم‌کشان و سینه و زنجیر زنان می‌آیند محلۀ ما و پای درخت گوسفند قربانی می‌کنند و نذری می‌پزند و خیرات می‌دهند و شمع می‌افروزند و دخیل می‌بندند و میوه‌هایش را تبرک می‌کنند. پایش هم یک سقاخانه ساخته‌اند با کاشی‌های سبز رنگ و پنجره فولادی برای دخیل بستن و جای شمع‌افروزی و یک آبخوری با پیالۀ کوچک پنجه‌دار و عکس حضرت عباس و علی‌اکبر در دیوار داخلی سقاخانه که علم‌کشان دسته‌های عزاداری با علامت‌های هفده تیغه و بیست و یک تیغه بردوش پایش زانو می‌زنند و سلام می‌دهند. راستی فراموش کردم بگویم آن همسایۀ متعصب ما حالا سردستۀ هیئتی است که پای درخت قمه می‌زنند و هر سال اربعین، کفن‌پوش می‌شود و به یاد شهدای کربلا لبیک حسین لبیک‌گویان قمه بر سر می‌کوبد و یادش هم نمی‌آید که اگر آن درخت بدبخت آن روز از ضربه‌های او خون گریه نکرده بود حالا چیزی از او در این کوچه باقی نمانده بود و به بلایی مبتلا شده بود که بر سر دیگر درختان محله و خانۀ ما آمد.

 

درباره

مهدی فتوحی، شاعر و پژوهشگر و نمایشنامه نویس، فارغ التحصیل زبان و ادبیات ایتالیایی است و آثار متعددی را از نویسندگان و شاعران ایتالیایی و اسپانیایی و ... به فارسی برگردانده. در سابقۀ کاری او همکاری با مطبوعات گوناگونی به چشم می‌خورد. مجلاتی چون: بخارا، سمرقند، دفترهای تئاتر، دفترهای شعر، گلستانه، شوکران، روزنامۀ همبستگی و چندین و چند سایت اینترنتی. همچنین، او سابقۀ وب نویسی هم دارد و وبلاگ سکوت محض حاصل فعالیت‌های اوست در دنیای مجازی.