سایهاش تمام تابستان بر سر ما بود. درست در مرکز ضلع شرقی مستطیل حیاط قرار گرفته بود و تنهاش به اندازۀ دو کاشی در خاک فرو رفته بود. از وقتی بابا نردههای فلزی را بالای سر حیاط برایش کشیده بود، مثل ماری که بر گرد درخت بپیچد، گرد میلهها میپیچید و برگهایش را در سینهکش آفتاب میگستراند و خوشههای آویزانش را زیر برگها پنهان میکرد.
ما که در حیاط بازی میکردیم خوشههای سبز رنگ انگور عسگری را میدیدیم که در سرتاسر حیاط لابهلای برگها خودنمایی میکردند. خوشههایی پر و گوشتی که از غبار کمی رنگشان از براقی افتاده و کدر شده بود و گهگاه لابهلای حبّههای کوچک سبزرنگش یک حبّۀ پلاسیدۀ کشمششدۀ قهوهای هم دیده میشد که رنگش را از یکدستی سبز میانداخت. گاهی که میرفتیم روی پشتبام بازی کنیم یا از لواشکهای آلویی که مادر در سینیهای روحی روی پشت بام میگسترد تکهای بکنیم و بخوریم از نردۀ پشتبام که به پایین آویزان میشدیم، میتوانستیم او را از بالا ببینیم که برگهای پنجه شکلش را از همه طرف گسترده بود تا مبادا ذرهای نور از زیر انگشتان برگهایش در برود. ساقهاش اما پوسته پوسته بود. نوارهای باریک و خشک قهوهای رنگی بهش چسبیده بودند که راحت میتوانستی بکنیشان، و به تنۀ اصلی که عجیب کجوکوله بود آویزان بودند. در همان حال و هوای بچگی فهمیده بودم که درخت تاک نیاز دارد تا حتما به کسی تکیه کند. مثل یک کودک نوسال و نوپا، بدون حامی هیچ است و بدون تکیهگاه نقش زمین میشود. تازه با وجود تکیهگاه باز هم پروپایش کجوکوله میشود. چون به هیچ تکیهگاهی اطمینان ندارد. از این سو به آن سو میرود و از دیوار به نرده و از نرده به میله و از میله به طناب آویزان میشود تا مطمئن شود به خاک نخواهد افتاد.
فصل چیدن انگور که میشد یکی از ما بچهها را میفرستادند روی نرده، یا قلمدوش میکردند یا میفرستادند روی سقف ماشین تا غوره یا خوشۀ رسیده را بچینیم. گاهی غوره میچیدیم و گاهی انگور. غوره برای آبغورهگیری بود. یک مراسم مفصل که خودش دست کم دو روز طول میکشید. غورهها را میچیدیم و میگذاشتیم در سبد میفرستادیم پایین و بزرگترها آنها را خالی میکردند و دوباره میفرستادند بالا. در فاصلۀ دو تا سبد ما در آن بالا حسابی تماشایش میکردیم. همان وقت بود که میتوانستیم تارهای باریک و سفید عنکبوت را بر روی برخی شاخهها یا خوشهها ببینیم یا گنجشکها را که میآمدند و توکزنان به حبهها شیرۀ آنها را میخوردند و ور میپریدند. خلاصه مراسم آبغورهگیری برای ما آیین کشف درختی از نزدیک بود که از دسترس ماها به قدر کافی دور بود و قدّمان بهش نمیرسید.
غورهها را که میچیدیم مادر و خواهرها و خالهها میریختندشان در دیگهای بزرگ آب و حسابی میشستندشان. بعد میریختند در آبکش و حبههای غوره را از خوشه سوا میکردند و دانه دانه میریختند در یک ظرف دیگر. باید کلی دقت میکردی که نوک غوره چیزی از ساقه نماند چون آب غوره را تلخ میکرد. بعد با غورههای دیگری که بابا معمولاً میخرید و قبلاً تمیزشان کرده بودیم میریختیمش در چرخ گوشتِ بابا که مخصوص آشپزیهای هیئتی بود و در ماه محرم باهاش گوشت چرخ میکردیم و کباب میپختیم . غورهها را میریختیم در چرخ و با پنجرۀ دنده میانی که سوراخهای متوسطی داشت و مخصوص گوشت چرخ کردۀ کمی بزرگتر از کباب کوبیده بود چرخ میکردیم. خوشبختانه انگور عسگری دانه ندارد وگرنه جدا کردن دانۀ غورهها مصیبتی است که پدر آدم را در میآورد. بعد همان غورۀ چرخکرده را میگذاشتیم توی آبکش تا آبش گرفته شود. بعد تفالهها را صاف میکردیم و میریختیم تو جوراب پاریزین زنانه که هرچه آب در آن مانده بیرون بیاید و بعد تمام آبغوره را میریختیم در یک قابلمه و میگذاشتیم روی گاز تا بجوشد و کمی هم نمک بهش اضافه میکردیم تا رنگش سرخ شود. بعد که سرد میشد میریختیم توی پنجی و نیزهای و درش را پلاستیک میگذاشتیم و با نخ میبستیم و نیزهایها را ردیف میچیدیم روی رَف زیرزمین کنار دبّههای ترشی و شور و منتظر میماندیم تا چند ماه بعد آبغورهها بچه بدهند. بچهشان هم چیزی نبود جز کپک لزج و لرزانی که به صورت معلق روی باریکۀ دهانۀ شیشههای نیزهای و پنجی جمع میشد و به رنگ سفید و خاکستری میزد.
این آیین غورهکنی و آبعورهگیری بود. اما انگورکنیاش لطف دیگری داشت. انگورها را خوشهای میچیدیم و خوبهایش را برای خوردن سوا میکردیم و آنهایی را که حبههای خراب بیشتری داشت و انگورهایش پختهتر بودند جدا میگذاشتیم تا مادر از آنها سرکه درست کند. مادر هم آنها را از خوشه جدا میکرد و با دقت تمام دم خوشهها را میچید و مراقبت میکرد چیزی از چوب خوشه و ساقه در آن میان نماند و میوهها را میریخت در خمرهها و کُلّههای بزرگ و یک کف دست هم نان خشک میریخت توش یا گاهگداری یک قاچ سیب یا گلابی و درشان را با پارچه سفت میبست و دور گردن خمره یا کُلّه را هم با نخ محکم میکرد و میگذاشتش در جایی نسبتاً گرم در زیرزمین. مرا هم همیشه با خودش میبرد. میگفت تو دستت خوب است. تو جوشی و دارداری هستی و اگر تو انگورها را بریزی در خمرهها سرکهها خوب از آب در میآیند. جالب این بود که دور دهانۀ این خمرهها همیشۀ خدا تعدادی مگس سرکه میجنبیدند و وول میخوردند.
یادم هست یک بار از سر فضولی با خواهرم رفتیم و در یکی از این خمرهها را باز کردیم ببینیم چه اتفاقی دارد آن تو میافتد ولی هیچ چیز نفهمیدیم و هر کدام یک خوشۀ درشت انگور را که نمیخوردیم تکه تکه کردیم و با ساقه و هسته و برگ، درسته انداختیم توی خمرهها تا مثلاً سرکهمان بیشتر بشود و در خمرهها را بستیم و رفتیم پیبازی مان. چند وقت دیگر با مادر رفتیم سرک کشیدیم ببینیم وضع سرکهها از چه قرار است و دیدیم خمرهها دارند جوش میزنند. مادر گفت اصلاً بهش دست نزنید ها! این ها دارند شراب می شوند؛ و چقدر نام شراب برای ما در آن زیرزمین غافلگیر کننده بود. مادر که یک ثانیه هم نمازش دیر نمیشد در زیرزمین خانهاش شراب انداخته بود و گناه این کار به گردن ما بود که رفته بودیم در کارش فضولی کرده بودیم. چند روز بعد مادر همۀ آن شرابها را خالی کرد در چاه مستراح و ما به شدت عذاب وجدان گرفتیم که چرا آن همه سرکه را خراب یا به عبارت بهتر شراب کرده بودیم.
تازه یک آیین دیگر هم بود؛ آیین چیدن برگ دلمه. این یکی از همه راحتتر بود. دست دراز میکردی و از اولین شاخۀ نزدیک، برگهای درشت را میچیدی و میشستی و میگذاشتی در بشقاب تا مخلفات داخل دلمه را لای آن بپیچند و سس بزنند و بگذارند در قابلمه تا بپزد. گاهی همان بالا برگکی میچیدیم و میخوردیم. مزهاش به ترشی میزد. ما تازه به همسایهها هم برگ دلمه میدادیم.
همۀ این آیینها مربوط بودند به تابستان. در زمستان ولی تاک خانه چیزی نبود جز یک ساقۀ لخت خشک که لابهلای نرده و میلههای چارچوب سقفی حیاط تاب خورده بود و دیگر هیچ. یادم میآید یکبار دم دمهای چهارشنبه سوری بود که علی اصغر، شوهر عمهام، از روستای خودشان چهلتن آمد تهران برای مداوا. علی اصغر کشاورز بود و دامدار. خودش کلی کشت و زرع داشت و اتفاقاً در میان درختان باغش انگور هم بود و خوب میدانست باید چه کار کند تا درختان میوه و بار بیشتری بدهند. مادرم به او گفت درخت انگور ما بارش کم شده و آن سال علی اصغر درخت را هرس کرد. رفت بالا و کلی شاخ و برگهای ریز و خشکیدهاش را زد و ریخت کف حیاط و درخت لختتر از قبل شد. لاغر و خشکیده. ولی در تابستان آن سال دو برابر هر سال بار داد. آنقدر بار داد که خوشههایش به طرف خانۀ همسایه هم متمایل شدند.
یادم میآید یک عصر پنجشنبه که ما رفته بودیم سر خاک برای فاتحۀ اهل قبور، همسایهها از دیوار رفته بودند بالا و کلی از انگورهایش را چیده بودند. هنگام برگشت به خانه من خودم دختر کوچیکۀ همسایه را دیدم که روی دیوار نشسته بود و داشت انگور تاک ما را ملچ و مولوچ میخورد. باز با این حال بابا به همسایه چیزی نگفت. من اگر جای بابا بودم حالشان را میگرفتم. ولی بابا هیچ کاری نکرد و اصلاً به رویشان هم نیاورد. من در همان عوالم بچگی خیلی ناراحت شدم. گفتم، "بابا چرا هیچی بهشان نمیگویی؟ مگر آنها میگذارند ما از درخت سیب حیاتشان میوه بکنیم؟" مادر خندید و گفت، "مال مال سلطان ماره / صداق و مهر نگاره." و خندید. هر دو خندیدند و من هیچ چیزی از این شعرشان نفهمیدم. بعد ها که مادر قصۀ سلطان مار و خانم نگار را برایم تعریف کرد تازه فهمیدم منظورش از گفتن این شعر چه بوده.
سال بعدش هم درخت زیاد بار داد و همینطور سالهای بعد تا اینکه دوباره بارش کم شد، چون هیچکس در خانۀ ما هرس کردن بلد نبود. دیگر علی اصغر هم به خانۀ ما نیامد و نیامد تا من بزرگ شدم. آخرین بار که آمد حالش خوب نبود. سرطان حنجره گرفته بود. من خودم با موتور بردمش بیمارستان. از روستا فرستاده بودندش تا در بیمارستان شهر بستری شود. جلوی در بیمارستان مرا در آغوش کشید و گفت، "خدا خیرت بدهد عمو جان." و رفت برای همیشه. دیگر ندیدمش. در تشییع جنازهاش هم نرفتم. سومش بود که رفتم سر خاکش و یاد آن روزی افتادم که رفته بود روی نردهبام و داشت درخت تاک خانه را هرس میکرد. بعد از علی اصغر دیگر کسی بلد نبود درخت تاک خانه را هرس کند. حالا همه یاد گرفته بودند درختان را قطع کنند. و درخت ماند و ماند و بارش هر روز کمتر و کمتر شد. این اواخر دیگر پیر شده بود. خیلی کم انگور میداد. چند تا خوشۀ کوچک که ما دیگر نمیچیدیمشان و میگذاشتیم برای گنجشکها. آخر مادر همیشه میگفت، "پرندهها به امیدی میآیند اینجا و نباید امیدشان را ناامید کنید و ما خوشهها را رها میکردیم برای آنها و درخت همینطور بالای سر حیاط بود و از بالا تمام اتفاقات زندگی ما را میدید. میدید که ما قد میکشیم. بزرگ میشویم. عاشق میشویم. زن میگیریم. درخت، کشته شدن برادر را در جنگ دید. به خارج رفتن آن یکی برادر را هم دید. ازدواج کردن هر دو خواهر را هم دید و به دنیا آمدن بچههایشان و دندان درآوردنشان و راه افتادنشان و بزرگ شدنشان را، پیر شدن مادر و پدر را و مرگ پدربزرگ و مادربزرگ را و رفتن مرا. بله. من وقتی خبردار شدم که دیگر ایران نبودم. گویا بنا عملهها وقتی داشتهاند حیاط خانۀ کلنگی ما را ویران میکردهاند، به درخت تاک خانه هم رحم نکردهاند و از ریشه کندهاندش و انداختهاند لابهلای نخالههای ساختمانی. چند سال پیش وقتی رفتم خانۀ جدید، دیدم روی نردههای دیوار همسایه تکه سیمی بسته شده و لای سیم هنوز تکهای از شاخۀ خشکیدۀ تاک قدیمی خانۀ ما مانده بود.
این مطلب برای اولینبار در سایت همه چیز درباره فیلمنامه و سپس در فیلمنوشت منتشر شد. پس از تعطیلی سایتهای یادشده، این مطلب در سایت آرگومنتی ایتالیچی بازنشر شد.