آکیله کامپانیله در این داستان به سه مقطع زندگی سقراط میپردازد: جوانی، زندگی با زانتیپ و مرگ.
جوانی سقراط
هیاهو و غریوِ شهرِ شلوغ و آشفتۀ آن ساعتِ روز که از دوردستها به گوش میرسید به همراه بوی تند میوههای گندیده، بیقراری و غمی تلخ و جانکاه را القا میکرد.
سالخوردهای با ریشی انبوه گفت، "پسر من اصلاً میلی به تحصیل علم ندارد."
پیرمردی با صورت چروکیده گفت، "این فرزندان ناخلف آدم را بیچاره میکنند، نوههای من هم تا زور بالای سرشان نباشد، به تحصیل علم نمیپردازند."
سومی در حالی که چینهای ردایش را مرتب میکرد، گفت، "یادش بخیر زمان ما. جوانهای این دوره و زمانه سربههوا شدهاند. فقط گوی بازی، پرتاب دیسک و دوومیدانی را دوست دارند و با تحصیل علم هیچ میانهای ندارند."
سوفرونیسکوی [۲] پیکرتراش با لبخند غرورآمیزی به آنها گوش میکرد.
سرانجام گفت، "اما پسر من همیشه به تحصیل علم میپردازد. شب و روز پشت میزش نشسته. چشم از کتاب بر نمیدارد و من باید مجبورش کنم که به رختخواب برود."
دوستی با لحنی حسادتآمیز گفت، "پس حتماً دانشمند بزرگی خواهد شد."
دیگری آهی کشید و گفت، "چنین فرزندانی مایۀ افتخار والدین میشوند."
سوفرونیسکو ادامه داد، "اگر بدانید چقدر روغن چراغ مصرف میکند و همین چه هزینۀ هنگفتی میطلبد."
همه گفتند، " این پولها راه دوری نمیرود."
سوفرونیسکو با افتخار گفت، "در اینکه شکی نیست، از شما چه پنهان که از این پسر خیلی راضیام."
سالخوردگان دیگر کم مانده بود از حسادت خفه شوند. از جا برخاستند. روز به پایان رسیده بود، بانوان سالخورده در ردای سفید و دخترکان سبزهروی باریکاندام و بیقرار، در کوچه پس کوچهها پرسه میزدند. آری، اینجا آتن بود ...
اما پسر سوفرونیسکو چه میخواند؟
در یک کلمه: همه چیز.
هیچ شاخهای از دانش بشری نبود که او نادیدهاش بگیرد. تاریخ بعدها خود بر این نکته صحه گذاشت. او دانشمندی بزرگ بود ـ حتماً خودتان این را میدانید و در مدرسه هم دربارهاش خواندهاید. او بود که این جملۀ معروف را شعار خود کرد، "من تنها یک چیز میدانم: که هیچ نمیدانم."
سقراط پس از سالها تحصیل بود که توانست به این نتیجه برسد. او با بررسی همۀ شاخههای علم و دانش متقاعد شد که به این عقل ناقص ما توانایی دانستن هیچ چیزی عطا نشده.
اما نمیتوان گفت این نتیجهگیری که برای سقراط موفقیت بزرگی نزد آیندگان به همراه آورد، نزد همعصرانش نیز از چنین منزلتی برخوردار بوده.
باری، روز امتحان فرا رسید.
پدرش او را بسیار اهل مطالعه میدانست، اما از سختگیری استادها واهمه داشت و به همین خاطر از طریق دوستان بانفوذش سفارش او را کرده بود.
ممتحن که خیلی دلش میخواست به سقراط کمک کند، به او گفت، "میدانم که جوان اهل مطالعهای هستی. پس خودت هر چه میدانی بگو."
سقراط حالتی کاملاً جدی به خود گرفت.
شروع کرد، "من تنها یک چیز میدانم ..."
استاد اخمی کرد و پس از اینکه نگاههای معنیداری با همکاران خود در جمع ممتحنها ردوبدل کرد، گفت، "البته این کافی نیست، اما به هر حال همان یک چیز را بگو."
سقراط با حالتی کاملاً جدی ادامه داد، "میدانم که هیچ نمیدانم."
یکی از استادهایی که حضور داشت با عصبانیت گفت، "عجب نکتۀ جالبی!"
ممتحن حرف او را قطع کرد و رو به محصل گفت، "قبل از پاسخ دادن فکر کن: چه میدانی؟»
سقراط با قاطعیتی محترمانه همچنان گفت، "هیچ، جناب استاد. مطمئن باشید. البته بهتر است بگویم، چیزی به غیر از این نمیدانم: که هیچ نمیدانم."
ـ اما حتماً چیزی هست که بدانی.
ـ هیچ، دقیقاً هیچ. البته به اسثنای این.
ـ چه؟
ـ که هیچ نمیدانم.
ـ اما هیچ که خیلی کم است. کمی به مغزت فشار بیاور.
ـ تکرار میکنم: فقط یک چیز میدانم.
ـ خب برایمان بگو.
ـ میدانم که هیچ نمیدانم.
سرانجام صبر استاد لبریز شد.
فریاد زد، "با این وضعیت به چه جرأتی در جلسۀ امتحان حاضر شدی؟ بیرون!"
ـ اما استاد هر چقدر هم بیشتر بخوانم، باز کمتر میدانم.
ـ به تو گفتم بیرون. تو مردودی.
وقتی پدر سقراط از ماجرا باخبر شد او را به باد کتک گرفت. فریاد میزد، "تو دیگر چه جانوری هستی! آن همه پول برای کتاب و مالیات و تحصیل تو خرج کردم. فقط پانزده بشکه روغن چراغ مصرف کردی. عجب نتیجۀ درخشانی هم گرفتی. زود باش بگو ببینم چه یاد گرفتهای؟"
سقراط آرام گفت، "یاد گرفتهام که هیچ نمیدانم."
ـ حالا دیگر لودگی هم میکنی، بیشرم.
مادر هم از ماجرا باخبر شد.
گفت، "سقراط عزیزم، این قدر اذیت نکن. تحصیل علم کن. بکوش. خواهی دید که اگر اراده به خرج دهی در ماه اکتبر، حتماً چیزی یاد خواهی گرفت."
سقراط با آرامشی آهنین همچنان جواب داد، "اما مادر من تحصیل علم کردهام. قسم میخورم که تحصیل علم کردهام."
ـ خب چه میدانی؟
ـ این را که هیچ نمیدانم.
ـ چه اصراری هم دارد! چموشتر از الاغ است. اقلاً اینقدر این حرف را تکرار نکن. بگو که کمی تاریخ و جغرافی میدانی.
خبر نتیجۀ اسفبار امتحان سقراط همه جا پخش شد.
هر وقت سقراط از خیابان رد میشد، مردم او را با انگشت به هم نشان میدادند و میگفتند، "این همان سقراط است."
ـ همان که هیچ نمیداند.
ـ آری. همان خر معروفی که آن همه تحصیل کرد و هیچ یاد نگرفت.
یکی زیر لبی میگفت، "اما من شنیدهام که از یاد گرفتن یک چیز به خود میبالد.»
ـ درست است. میگوید که یاد گرفته که هیچ نمیداند.
ـ بدتر از همه اینکه از گفتنش شرم هم نمیکند.
مادرها به بچه هایشان میگفتند:
ـ تحصیل علم کنید فرزندان، وگرنه به عاقبت سقراط دچار میشوید.
این ماجرا برای پدر سقراط ضربۀ وحشتناکی بود. شبها دیگر حتی به پارتنون هم نمیرفت تا روی پلهها بنشیند و هوایی تازه کند، چون سالخوردگان دیگر تا او را میدیدند چهرهشان حالت تمسخرآمیزی به خود میگرفت.
از او می پرسیدند، "خب بگو ببینیم این پسر تو عقلش سر جایش آمده؟"
بعضی وقتها هم که او رویش را به سمت دیگری میگرداند، آنها به هم سقلمهای میزدند و با آن دهانهای خالی از دندان زیرلبی میخندیدند.
آهسته میگفتند، "پر مدعا! چقدر پز پسرش را میداد. بفرما، این هم از پسرت." و حرکتی بیادبانه میکردند.
یک روز خبری مثل بمب منفجر شد: سقراط برای خودش مدرسهای باز کرده بود.
چه رسوایی بزرگی!
بعضیها میگفتند، "چه وقاحتی!"
و دیگران:
ـ عجب جسارتی دارد. خودش میگوید که هیچ نمیداند و آن وقت ادعای استادی میکند.
بعضیها سر تکان میدادند.
ـ ببین کارمان به کجا رسیده. این روزها حتی آنهایی هم که خودشان اعتراف میکنند هیچ نمیدانند بر مسند استادی تکیه میزنند.
دیگری می گفت، "خیلی دلم میخواهد بدانم او که هیچ نمیداند، چه چیزی را به دیگران یاد میدهد."
خیلیها به دنبال جواب رفتند و حیرتزده بازگشتند.
یکی آمد و گفت، "به نظر میرسد تنها چیزی را تدریس میکند که میداند: اینکه هیچ نمیداند."
دیگران میگفتند، "خب این را که من هم بلدم تدریس کنم. دیگر لازم نیست مدرسه بروی تا این را بفهمی."
ـ این چیزی است که مدرسه نروی بهتر یادش میگیری تا اینکه مدرسه بروی.
ـ اصلاً دانستن این نکته به چه درد مردم میخورد؟ این دیگر به خودش مربوط است. مگر دانستن اینکه سقراط هیچ نمیداند به معلومات کسی اضافه میکند؟ از او دور بمانید. من که بچههایم را هرگز برای درس خواندن پیش سقراط نمیفرستم.
حالا بماند که چه بلوایی به پا شد وقتی همه فهمیدند سقراط جزو سه نفر نامزد انتخابات جدید آکادمی آتن شده و احتمال انتخاب شدنش زیاد است.
همه میگفتند، "گوش کنید، تا الان آدمهای بیلیاقت را آنجا جمع میکردند حالا سراغ نادانها هم میروند. آن هم سراغ آنهایی که خودشان اعتراف میکنند بیسوادند و بیسوادی شان را جار میزنند و حتی به آن میبالند."
پدرومادرها سرخورده میگفتند:
ـ فایدهای ندارد بچهها را به مدرسه بفرستیم. ببینید سقراط بیآنکه چیزی بداند چقدر موفق شده. بهتر است بیسواد بمانند. شاید یک روز به مقام استادی برسند و به آکادمی راه پیدا کنند.
حکایتهای عجیبی دهان به دهان میگشت. پسری به خانوادهاش گفت:
ـ من تحصیل علم کردهام. چیزهای زیادی میدانم.
پدر و مادر:
ـ مبادا به کسی بگویی. میخواهی مردود شوی؟
و به میهمانی که در آنجا حضور داشت و متوجه حرف پسرک نشده و پرسیده بود، "چه گفت؟" برای بیاهمیت جلوه دادن مسأله، پاسخ دادند:
ـ هیچ، هیچ، مزاح میکرد.
حالا دیگر سقراط جایگاه رفیعی برای خود یافته بود. در زمینۀ تدریس قدرقدرتی شده بود. همه به مدرسۀ او میرفتند آن هم نه آدمهای گمنام، نامهایی به عظمت یک کاخ: افلاطون، یکی از بزرگترین اندیشمندان دوران باستان، گزنفون [۳] و حتی ارشمیدس نجیبزاده.
همه میگفتند، "مدرسۀ بیدردسری است، با کمی زحمت فارغالتحصیل میشوی. فقط کافی است بدانی که هیچ نمیدانی."
این را همه زود یاد میگرفتند. ماجرای درس دادن استاد در حال پیادهروی هم که بماند؛ چیزی که خیلیها را شگفتزده میکرد.
میگفتند، "دیگر مثل وقتی که در کلاس هستیم حوصلهمان سر نمیرود. میگردیم. فقط باید یاد بگیریم که هیچ نمیدانیم."
مدرسۀ ایدهآلی بود.
سقراط به بهانۀ درس دادن، با همۀ شاگردانش حتی وقت نهار هم به خانههای مردم میرفت. و حتی گاهی به خانههایی که ... بگذریم. باری، کارناوالی بود برای خودش. دیگر صدای اعتراض مردم داشت بلند میشد.
حتی شاگردان او هم شهرت خوبی نداشتند. پشت سر ارشمیدس حرفهای بسیار بدی میزدند. افلاطون شاگرد بوالهوسی بود که مردم دربارهاش میگفتند، "اگر اصلاح نشود، حتماً عاقبت بدی پیدا میکند."
در این گیرودار سقراط حرفۀ موفقیتآمیزش را در مقام یک اندیشمند، فیلسوف، معلم و مجادلهگر ادامه میداد، حرفهای که تکیه بر همان نکتۀ اصلی تئوری او داشت؛ اینکه فقط یک چیز میدانست: اینکه هیچ نمیدانست.
و طبق روال همیشگی حسادت رقیبان شعلهور شد.
فیلسوف دیگری هم به نام پیرونه [۴] که از شکاکیون بود، موفقیت سقراط را تاب نمیآورد. این دشمن قسمخوردۀ سقراط به دنبال نقطه ضعفی برای ضربه زدن به همکارش بود. اما وقتی خود سقراط اعلام میکرد که هیچ نمیداند، چگونه میشد تئوریهای او را زیر سؤال برد؟ باید او را نادان میشمرد؟ و به این بهانه نقاب از چهرهاش برمیداشت؟ اما قبل از همه خود سقراط به نادانی خود اذعان داشت و همین را به همه یاد میداد. او موفق شده بود نادانی را به مادۀ درسی تبدیل کند. زرنگتر از این حرفها بود و چنان جایگاه محکمی داشت که نمیشد به او ضربهای وارد کرد و همین همکارانش را عصبانی میکرد. از طرفی، تئوریهای خود پیرونه هم دستوپایش را میبستند. او اصلی را یاد میداد که بر اساس آن باید در همه چیز تردید میکردی. حالا چطور میتوانست بیآنکه غیرمستقیم سقراط را تأیید کند از این اصل در مورد تئوریهای سقراط استفاده کند؟ در واقع او باید این مسأله که سقراط چیزی نمیداند را مورد تردید قرار دهد.
اما سرانجام پس از تفکرات بسیار، فکر بکری به ذهن پیرونه رسید و به مصاف سقراط رفت.
به او گفت، "پس تو اعتقاد داری که فقط یک چیز میدانی: اینکه هیچ نمیدانی."
ـ دقیقاً.
ـ اما اگر هیچ نمیدانی پس این را هم نمیدانی.
سقراط خشکش زد. حقیقت داشت. پس این را هم نمیدانست. اما این را میدانست. پس حقیقت نداشت که هیچ نمیدانست. کل ساختار فرهنگش در حال ترک خوردن بود. تنها چیزی که میدانست داشت برباد میرفت.
شاید جملهاش را باید به این صورت تغییر میداد، "ما فقط یک چیز میدانیم: اینکه فقط این را میدانیم."
اما آن وقت از او میپرسیدند:
ـ چه چیزی؟
ـ که فقط یک چیز میدانیم.
ـ خب چه چیز؟
ـ همین.
و آن وقت هیچکس چیزی نمیفهمید. از این گذشته، اینکه بگویی هیچ نمیدانی یک چیز است و اینکه فقط یک چیز میدانی چیز دیگر. این یک چیز است که همه چیز را خراب میکند.
سرانجامِ ماجرا این شد که او را به محاکمه کشاندند. و این سقوط اسطوره بود.
خیلیها گفتند، "خوب شد. این همه سال سر مردم کلاه میگذاشت."
پس او را محکوم کردند تا جام شوکران را سر بکشد.
سقراط همانطور که آرام زیسته بود، آرام هم از دنیا رفت، و همچنان بیش از هر زمان دیگری مطمئن بود که یک چیز میداند: اینکه فقط همین را میداند.
خفاشها در اطراف پارتنون پرواز میکردند.
سقراط و زانتیپ
به مرد جوان میگفتند، "میتواند زوج خوبی برایت باشد. پر انرژی است، چنین زنی به درد مردی میخورد که فکرش همیشه جای دیگر است."
و آنقدر گفتند و گفتند تا سقراط با او ازدواج کرد.
اما چیزی نگذشته بود که دردسرها شروع شد. زانتیپ موجودی عصبی بود، البته با شوهری مثل سقراط حق داشت؛ شوهری که تمام روز بیرون از خانه بود و روزگارش به حرف زدن حتی با زنهای وراج کوچه و بازار میگذشت؛ شوهری که مدام از گرفتن هزینۀ تدریس از شاگردان سرباز میزد؛ شوهری که حتی به بهانۀ فلسفه با بعضی زنهای نه چندان محترم سروکار داشت.
بدبختی سقراط یا به عبارتی، نقطه ضعف او و گناه واقعاً نابخشودنیاش در زندگی زناشویی، این بود که همیشه حق داشت. و این دقیقاً همان چیزی است که هیچ زنی شوهرش را به خاطر آن نمیبخشد، دیگر چه برسد به شوهری مثل سقراط که مجادلهگری بینظیر بود. تنها جایی هم که زانتیپ در برابر سقراط کم میآورد وقتی بود که او از در استدلال وارد میشد. سقراط با قدرت خود در مباحثه، همیشه او را در تنگنا قرار میداد. زانتیپ هم از کوره در میرفت و هرچه دم دستش می آمد را به سوی او پرتاب میکرد.
سفسطههای شوهر به طرز وحشتناکی اعصاب او را به هم میریخت. شما هم اگر مجبور باشید با کسی که همیشه حق با اوست، زندگی کنید ،آنوقت به او حق میدهید. از طرفی، با شنیدن حرفهای سقراط، میدیدید واقعاً حق با اوست. هیچ نشانی از تناقض در حرفهایش به چشم نمیخورد. مو، لای درز استدلالاتش نمیرفت.
اما جالب اینجاست که زانتیپ علیرغم استدلالات کاملا منطقی شوهرش، باز هیچ شکی نداشت که حق با خودش است. منطق سرش نمیشد و با سرسختی هرچه تمامتر اعتقاد داشت آن مجادلهگر بینظیر در اشتباه است و حق به جانب اوست. البته از نقطهنظر زانتیپ و به خیال خودش این مسأله به نوعی حقیقت داشت. این را هم باید گفت که سقراط همه را میتوانست متقاعد کند به غیر از زن خودش. او با اینکه میتوانست بسیاری از استدلالگران را در تنگنا قرار بدهد اما حریف زنش نمیشد. زانتیپ تمرکز او را به هم میریخت؛ روش استدلال مسخرهای داشت؛ حرفهایی کاملاً غیر منطقی به زبان میآورد. سقراط هنگام بحث با او واقعاً عاجز میشد چون زانتیپ در برابر قیاس منطقیِ بیچونوچرای شوهر اصلاً میدان را خالی نمیکرد؛ او برای مخالفت با سقراط هیچ دلیلی حتی از نوع نامعقول آن هم نمیآورد، نه به یک نتیجهگیری قطعی میرسید و نه از برهان ذوالحدین استفاده میکرد، با سفسطه و قیاس منطقی و یا مغالطه هم کاری نداشت؛ از راه استدلال قیاسی و یا استنتاج استقرایی هم وارد نمیشد؛ فقط و فقط میتوانست با همین یک کلمه که تازه انتظار داشت با استدلالات سقراط برابری کند، به مخالفت با او برخیزد:
-پستفطرت!
یا:
-حقهباز!
زانتیپ با نادیده گرفتن اینکه استدلالات سقراط همه سفسطه و قیاس منطقی است، تا خودش را در تنگنا میدید و نمیتوانست جوابی پیدا کند، همه چیز را به حساب پستی و زورگویی تمامعیار سقراط میگذاشت.
اما آنچه بیش از همه او را از کوره به در میبرد و باعث میشد خون جلوی چشمانش را بگیرد، همان روش استنتاج استقرایی سقراط بود. در این مواقع، زن، ناگهان، خود را در برابر نتیجهای مییافت کاملاً مخالف با آن چیزی که فکر میکرد به آن خواهد رسید. سقراط این توانایی را داشت بیآنکه زانتیپ متوجه باشد، این نتیجه را از زبان خود او بیرون بکشد و این به نظر زانتیپ نوعی شعبدهبازی یا ترفندی غیرشرافتمندانه میآمد. فکر میکرد فریب خورده است و آنوقت دق دلیش را سر هر چیزی که دم دستش بود، خالی میکرد.
در کل، راز کنار آمدن با زن ها ــ به خصوص زنهایی مثل زانتیپ ــ حق را به خود ندادن است. چون کسی که حق با اوست فریاد نمیکشد، چیزی پرتاب نمیکند، بلکه اجازه میدهد منطق، خود حاکم شود و سقراط چنین میکرد. اما کسی که میداند حق با او نیست، چون نمیتواند از ابزار دیگری استفاده کند، هرچه به دستش میرسد را پرت میکند، جیغ میکشد و بعد در را محکم میکوبد و میرود، البته با آدمی که چنین رفتاری از او سر میزند اصلاً نمیشود شوخی کرد. خیلی احترامش را نگهدارید و از او بسیار بترسید.
سقراط هرگز دست به چنین کارهایی نمیزد، چون میدانست حق با اوست، چنین کارهایی را بیهوده میدانست و البته در این مورد اشتباه میکرد.
چیز دیگری که به شدت اعصاب زانتیپ را خراب میکرد، این بود: هر بار کار غلطی انجام میشد یا اتفاق بدی میافتاد، سقراط بی معطلی می گفت:"من که گفته بودم."
و این عین حقیقت بود. قدرت استدلال مجادلهگر بزرگ به او این امکان را میداد تا از قبل، عواقب هر چیزی را بیهیچ اشتباهی پیشبینی کند. اما به جای تحسین این شمّ شوهر ــ البته سقراط به حق چنین انتظاری داشت و باید هم تحسین میشد ــ زانتیپ فقط او را نحس میدانست و بیشتر اوقات این مسأله را به او گوشزد میکرد و تقصیر همۀ بدبختیهایشان را به گردن او میانداخت، آن هم فقط به این دلیل که او آنها را پیشبینی کرده بود.
لازم به گفتن نیست که زانتیپ اصلاً قدردان این توانایی پیشبینی شوهر را برای اجتناب از اشتباهات و دردسرها نبود. وقتی سقراط میگفت، "حواست باشد اگر فلان کار را بکنی، چنین و چنان خواهد شد." یا "فکر میکنم حتماً فلان اتفاق خواهد افتاد" یا "خواهی دید که اینطور خواهد شد." این نازنین بانو به سق سیاه او لعنت میفرستاد!
سقراط در مقام شوهر، بدبختی دیگری هم داشت. اینکه اصلاً عصبی نبود. در عوض زانتیپ اعصاب خرابی داشت و به همین خاطر در دعواهایشان با جیغ و داد و فریاد و پرتاب وسایل خانه، جان سقراط را به لب میرساند. اما سقراط به خاطر آرامش فلسفی همیشگیاش، قادر به انجام چنین کارهایی نبود.
سقراط مثل همۀ اندیشمندان، مجادلهگران و درونکاوان، پر از شک و تردید بود و همواره خود را سراپا عیب و تقصیر میدید. این یکی از بدترین نقطه ضعفهایی است که در برابر زنها میتوان داشت و همین نقطه ضعف مشکلاتش با زانتیپ را تکمیل میکرد.
باری، با این تفاصیل فکر میکنم تصویری نسبتاً کامل از دلایل اصلی زانتیپ به خاطر آنهمه بیاحترامی به شوهر نامدارش ترسیم کرده باشم.
مرگ سقراط
یکی از آنها زمزمه کرد، "خب، زن بیچاره حق دارد! کدام پدر خانوادهای چنین کاری میکند؟"
دیگری با صدایی آرام گفت، "با آن آدمهای کوته فکر اطرافش، باید هم ماجرا چنین عاقبتی پیدا میکرد."
یکی از دوستان به زانتیپ نزدیک شد، یک دستش را روی موهای آشفتۀ خاکستری او گذاشت، و با لحنی مهربان گفت، "یک چیزی بخور، بیا این کاسۀ سوپ را بگیر. باید خودت را تقویت کنی."
زانتیپ گویی حرف او را نشنیده باشد، هیچ تکانی نخورد.
زنی که قبل از همه حرف زده بود، گفت، "طفلک بیچاره! پدرومادرش خیلی به او گفتند که با سقراط ازدواج نکند، گفتند که او دیوانه و سنگدل است."
مردی نفسنفسزنان وارد شد و گفت، "تسلیم خواسته های آنها نشد؛ زندانباناش به من گفت."
یکی از زنها فریاد زد، "عجب موجود پستی است! حالا تکلیف زن و بچههایش چه میشود. اینها را به حال خودشان ول کرده، آن وقت دنبال مرگ با شرافت است و میخواهد به تاریخ بپیوندد!"
دیگری زیرلبی گفت، "همیشه آدم خودخواهی بوده."
زانتیپ سرش را بلند کرد.
گفت، "تنهایم بگذارید، خواهش میکنم تنهایم بگذارید."
یکی از دوستانش گفت، "آخر نمیشود که در این حال بمانی، به خودت بیا، حقیقت را بپذیر."
جوانکی با حالتی حاکی از نومیدی دواندوان وارد شد.
گفت، "حاضر به فرار نیست. همه چیز آماده است. ترتیب فرارش داده شده. نگهبان هم با ماست. اما چه فایده. اصلاً گوشش بدهکار نیست." و رو به زانتیپ میکند:
ـ شما راضیاش کنید.
زانتیپ به یک نقطه خیره مانده بود، تکان نمیخورد اما از شدت خشم در حال انفجار بود.
گفت، "من؟ مگر من برای او اهمیتی دارم؟ مگر ما برای او اهمیتی داریم؟ مگر او را نمیشناسید؟ چموشتر از یک الاغ است. وقتی هم که فکری به سرش میزند دیگر هیچکس نمیتواند منصرفش کند. حالا هم از لج من فکر مردن به سرش زده و به هر قیمتی که شده میخواهد بمیرد."
ـ میگوید که نمیخواهد در مقابل قانون قد علم کند.
ـ بله، قانون. برای او همه چیز مقدم بر من است. به خاطر اینکه در مقابل قانون قد علم نکند، به خاطر اینکه در حق همشهریهایش مرتکب بی عدالتی نشود، به خاطر خدایان، به خاطر ندای وجدان همه کار میکند. اما به خاطر من، هیچ.
پیرزنی که قبلاً هم صحبت کرده بود، آهسته گفت، " از اولش هم خودخواه بود."
زانتیپ اشکهایش را پاک کرد و گفت، "آدم بدی نیست. خوب می شناسمش. سقراط همین است. یک چیزی در مغزش درست کار نمیکند. به خاطر همین هم با او ازدواج کردم. میخواستم کمکش کنم، حمایتش کنم. خیال میکردم که از عهدۀ این کار برمیآیم، چه خیال خامی! حتی دلم برایش میسوخت."
دوست چاق و آرام زانتیپ، دیگر از کوره در رفت و فریاد زد، "اما او لیاقتش را ندارد. ببین چطور تو را به حال خودت رها کرده. مگر فکر میکنی نگران حال شماست؟ نگران حال تو که اصلاً نیست، انگار نه انگار که تو وجود خارجی داری. برایش اهمیتی ندارد که شما را گرفتار چه رنجی میکند."
مردی وارد شد و همۀ نگاهها مضطربانه به سوی او چرخید.
یکی از دوستان پرسید، "چه تصمیمی گرفته؟"
تازهوارد بازوانش را از هم گشود.
گفت، "هیچ. تا آنجایی که توانستم بفهمم، فقط حرف میزند؛ تمام روز را، انگار نه انگار که اتفاقی افتاده باشد، با آن پستفطرتها حرف زده."
زن چاق با ناراحتی هر چه تمامتر گفت، "میشنوید چه میگوید؟ دیگر شورش را درآورده."
پیرزن جواب داد، "این بیوجدان اصلاً میفهمد دارد چه کار میکند؟"
مرد چشم به آسمان دوخت.
ـ بله، میداند.
زن چاق یک قاشق سوپ را که خورد، قبل از خوردن قاشق بعدی، با آن صدای نخراشیدهاش گفت، "پس معلوم است که برایش مهم نیست."
دیگری گفت، "شاید هم مطمئن است که در آخرین لحظه او را عفو خواهند کرد." زن چاق کاسۀ خالی را با رضایت خاطر روی میز گذاشت و با بیرحمی گفت، "باید دیوانه باشی که ابراز پشیمانی نکنی، تازه انتظار عفو شدن هم داشته باشی."
زانتیپ گفت، "نه، نه، نیتش خیر است، من او را میشناسم."
و به یک نقطه خیره شد.
بعد انگار که با خودش حرف بزند، زیر لبی گفت، "ای موجود پست! اگر اینجا بود میدانستم چطور حالش را جا بیاورم. برای سرعقل آوردن او هیچ راه دیگری وجود ندارد." بعد صورت خیس از اشکش را پاک کرد، موهای خاکستری آشفتهاش را عقب زد، و در حالی که به نقطهای خیره مانده بود، ادامه داد، "نگذاشت یک لحظه آب خوش از گلویم پایین برود، یک لحظه آرامش نداشتم، همیشه نگرانش بودم. یعنی چه کار میکند؟ یعنی کجاست؟ وقت و بیوقت، همهجا، با آن پستفطرتها مشغول جروبحث بود. خانه هم که میآمد حتماً کسی را با خودش میآورد. بعضی وقتها، همین که میخواستیم غذا بخوریم، یک دفعه با یک مشت آدم گرسنه سروکلهاش پیدا میشد. حالا این هم از این مصیبتش! فقط شوکران را کم داشتم. هر بلایی که فکر کنید سرم آورده. اما به جان بچههایم قسم میخورم که من هیچ بدی در حق او نکردم."
دوستانش گفتند، "چه میگویی؟ لازم به گفتن تو نیست، همه میدانند که تو زن ایدهآلی هستی."
ـ عجب موجود پستی است! تقصیر خودش است که محکوم به شوکران شده. باید تصور چنین عاقبتی را میکرد.
ـ انگار که ماجرای آسپازیا کم نبود! خب بهتر است دیگر حرفش را نزنیم!
ترجمه: اعظم رسولی
این مطلب برای اولینبار در سایت همه چیز درباره فیلمنامه و سپس در فیلمنوشت منتشر شد. پس از تعطیلی سایتهای یادشده، این مطلب در سایت آرگومنتی ایتالیچی بازنشر شد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱. Partenone پارتنون: معبدی در آکروپولیس آتن (یونان )
۲. Sofronisco
۳. Senofonte: فیلسوف و مورخ یونانی
۴. Pirrone