جنگل، ریشه،‌ هزارتو

نوشته شده توسط Italo Calvino

روزی روزگاری در جنگلی چنان انبوه که حتی در روز روشن هم تاریکی بر آن حکمفرما بود، پادشاه کلودووئو [۱]، که از جنگ بازمی‌گشت، پیشاپیش ارتش خود می‌تاخت.

پادشاه می‌دانست که در انتهای آن جنگل به زودی به ، آلبروبورگو [۲]، پایتخت قلمرو حکمرانی‌اش می‌رسد. سر هر پیچ ازکوره‌راه‌های جنگل، پادشاه امیدوار بود برج و باروهای شهر را ببیند. اما، هیچ اثری از آن‌ها دیده نمی‌شد. مدت‌ها بود که در جنگل پیش می‌رفت اما جنگل خیال تمام شدن نداشت.

پادشاه به آمالبرتو، ملازم پیر خود، می‌گفت،"خبری نیست، هنوز که خبری نیست..."

و ملازم جواب ‌می‌داد،"در برابر ما تنها تنه‌های درختان، شاخه‌های درهم‌پیچیده، شاخ‌و‌برگ ‌و بوته‌ و خار به چشم می‌خورد. اعلی‌حضرت، چطور می‌توان از ورای جنگلی چنین انبوه، امید به دیدن شهر داشت؟"

و پادشاه با نارضایتی می‌‌گفت،"اما تا جایی که یادم می‌آید این جنگل این‌قدرها هم بزرگ و پرپیچ‌و‌خم نبود." گویی در مدتی که او از آنجا دور بود، گیاهان بی‌رویه رشد کرده، در هم پیچیده و به کوره‌راه‌ها نیز هجوم برده بودند.

ملازم پیر،آمالبرتو، یک‌دفعه از جا پرید،"شهر آنجاست!"

- کجا؟

- از لا‌به‌لای شاخه‌ها، گنبد قصرتان را دیدم. اما... حالا دیگر نمی‌توانم آن را بینم ...

و پادشاه گفت، "خیالات برت داشته. آنجا که چیزی به جز شاخه‌های خشک به چشم نمی‌خورد."

اما سر پیچ بعدی،خود پادشاه فریاد زد، "هی!آنجاست! دیدمش! دروازه‌های باغ سلطنتی! برج نگهبانان!"

و ملازم جواب داد، "‌کجاست اعلی‌حضرت؟ کجا؟ من که چیزی نمی‌بینم ..."

و نگاه سرگردان پادشاه کلودووئو به اطراف می‌چرخید، "آنجا...نه...اما خودم دیدمش...کجا غیبش زد؟"

تاریکی در میان درخت‌ها شدت می‌گرفت. هوا تاریک و تاریک‌ترمی‌شد. در میان بالاترین شاخه‌ها صدای بال‌زدن‌هایی همراه با صدای عجیب پرنده‌ای به گوش رسید:کواک،کواک. پرنده‌ای با رنگ‌هایی بی‌نظیر بر فراز جنگل پرواز می‌کرد. پرهایش مثل پرهای قرقاول رنگارنگ بود، بال‌های بزرگش مثل بال‌های کلاغ در هوا به هم می‌خوردند، منقار درازی مثل منقار دارکوب داشت و مثل هدهد تاجی از پرهای سفید و سیاه.

پادشاه فریاد زد، "هی، بگیریدش!"

- دارد فرار می‌کند! تعقیبش کنیم!

ارتش، در صفوف فشرده، پیشروی خود را چنان تنظیم کرد که پرواز پرنده را دنبال کند، به چپ پیچید، به راست پیچید، عقب‌گرد کرد. پرنده ناپدید شده بود اما هنوز صدای «کواک...کواک...» او که دور می‌شد به گوش می‌رسید؛ سپس سکوت حکم‌فرما شد.

پیشروی دشوار شده بود. پادشاه گفت، "شاخه‌ها راهمان را می‌بندند. چاره‌ای نداریم جز آنکه از بالا یا از زیر آنها  راهی برای خود باز کنیم."

و ملازم گفت، "کدام شاخه‌ها؟ این‌ها که ریشه‌اند اعلی‌حضرت."

پادشاه در جواب گفت، "اگر این‌ها ریشه‌اند، پس ما داریم در زیرِ زمین پیشروی می‌کنیم."

آمالبرتوی پیر مصرانه گفت، "و اگر این‌ها شاخه‌اند، پس ما از زمین فاصله داریم و در هوا معلق هستیم."

پرنده دوباره ظاهر شد یا به عبارتی سايۀ در حال پروازش دیده شد و باز صدای «کواک...کواک...» او به گوش رسید.

پادشاه گفت، "این پرندۂ عجیب به ما راه نشان می‌دهد.اما راه به کجا را؟"

ملازم گفت، "حالا که راهمان را گم کرده‌ایم و همه جا هم تاریک است، بهتر است او را دنبال کنیم."

پادشاه فرمان داد، "فانوس‌ها را روشن کنید!» و صف سربازان چون دسته‌ای از کرم‌های شبتاب در جنگل پراکنده شد."

 

تمام آن روز شاهزاده خانم وربِنا [۳] از ایوان کاخ سلطنتی آلبروبورگو [۴] در انتظار بازگشت پدرش پادشاه کلودووئو از جنگ، با تلسکوپ کوچکی، به تماشای افق نشسته بود. اما بیرون از دیوارهای شهر، جنگل چنان انبوه بود که حتی ارتشی در حال پیشروی را نیز در خود پنهان می‌کرد. برای لحظه‌ای  به نظرش رسید که ردیفی از تبرزین و نیزه ازلا‌به‌لای شاخه‌ها بیرون زده است، اما حتماً اشتباه می‌کرد. دوباره به نظرش ‌رسید که کلاه‌خودهایی از میان برگ‌ها سرک می‌کشند...اما نه، خطای دید بود.

از وقتی که پادشاه کلودووئو رفته بود، آن پایین پایین‌ها، جنگل، انبوه‌تر و تهدیدآمیزتر شده بود، انگار که قلمرو گیاهان بخواهد دیوارهای آلبروبورگو را در محاصرۂ خود بگیرد. در این گیرودار، در داخل شهر همۀ گیاهانْ پژمرده، برگ‌هایشان را از دست داده و مرده بودند. شهر، از زمانی که ملکه فردی‌بوندا [۵]، همسر دوم پادشاه کلودووئو و نامادری وربنا، در غیاب همسرش و با کمک نخست وزیر خود کوروالدو [۶]، زمام حکومت را به دست گرفته بود، دیگرهمان شهر همیشگی نبود.

وربنا با خود فکر می‌کرد، "دلم می‌خواهد از این جا فرار کنم و به استقبال پدرم بروم..."اما در آن جنگل نفوذناپذیر چه باید می‌کرد؟

ملکه فردی‌بوندا، که از پشت پرده‌ای وربنا را می‌پایید، زیر لبی به نخست‌وزیر گفت، "شاهزاده خانم ما، دارد امیدش را از دست می‌دهد. روزها می‌گذرند، رعایا از انتظار کشیدن برای پادشاهی که باز نمی‌گردد، خسته شده‌اند. کوروالدو، منهم خسته‌ام. وقتش رسیده که توطئه‌مان را به مرحلۀ عمل درآوریم."

کوروالدو پوزخندی زد، "ای ملکۀ من، توطئه‌گران آمادۂ تجمع در محل‌های مقرر هستند تا  به سوی قصر پیشروی کنند و ..."

فردی‌بوندا جملۀ او را چنین تمام کرد، "... و تو را، ای کوروالدو، پادشاه اعلام کنند."

و کوروالدو همچنان پوزخندزنان، سر خم کرد، "هرچه ملکه اراده کند ..."

ملکه گفت، "پس کوروالدو، آماده شو، مردانت را خبر کن، وقتش است."

اما کوروالدو ترجیح می‌داد بااحتیاط پیش برود. هنوز در آلبروبورگو تعداد وفاداران به پادشاه پیر که مراقب اوضاع بودند، کم نبود. خیابان‌های شهر راست و مستقیم بودند و در معرض دید همگان: رفت‌و‌آمد توطئه‌گران می‌توانست توجه خیلی‌ها را به خود جلب کند.

ملکه بی‌قرار بود، "کوروالدو، حالا می‌خواهی چه کنی؟"

نخست‌وزیرنقشه‌ای در سر داشت. تصمیم خود را گرفت، "اقدامات ما باید بیرون از دیوارهای شهر صورت گیرد. ما،‌ در جاده‌های خارج شهر که از میان جنگل می‌گذرند، از دروازه‌ای به دروازۀ دیگر پیش می‌رویم. به این ترتیب، توطئه‌گران بی‌ آنکه دیده شوند شهر را به محاصره در خواهند آورد."

فردی‌بوندا و کوروالدو از دروازۂ شمالی شهر که خارج شدند، به همدست‌های خود فرمان دادند، "به دو دسته تقسیم شوید: یک دسته، شهر را از شرق و دستۀ دیگر از غرب محاصره می‌کند. درست سر ساعت نه و ربع، از دروازه‌های کناری به آلبروبورگو نفوذ خواهید کرد. ما دو نفر هم، در این حین، از مسیر طولانی‌تری خود را به دروازۂ جنوبی می‌رسانیم و از آنجا سر ساعت نه و نیم پیروزمندانه وارد شهر می‌شویم."

ملکه و وزیر این را که گفتند با فاصلۀ کمی بیرون از دیوار شهر و در باریکه‌راهی که چون حلقه‌‌ای  آلبروبورگو را در میان گرفته بود، دور شدند. اما هر چه جلوتر می‌رفتند انگار باریکه راه از شهر دورتر می‌شد. ملکه شروع کرد به پرسیدن از خود که نکند راه را اشتباه آمده باشند.

کوروالدو گفت، "نترس، آنسوی پیچ جاده، آن بلندی را که پشت سر بگذاریم، خود را نزدیک دیوار خواهیم یافت."

و به راه خود ادامه دادند.

- اینجا دوباره مسیر تغییر می‌کند، اما جلوتر حتماً به جادۂ اصلی وصل خواهیم شد.

باریکه‌راه، گاهی سرازیری و گاهی سراشیبی می‌شد. کوروالدو می‌گفت، "همین که این ناهمواری‌ها را پشت سر بگذاریم، در مسیر درست خواهیم افتاد." اما دلشوره‌ای مبهم به جان ملکه افتاده بود. می‌دید که درهم‌تنیدگی گیاهان مثل تاروپود خیانت او انبوه و انبوه‌تر می‌شود، گویی این افکار او بودند که شهر را چون کلافی سردرگم در هم می‌پیچیدند.

در این گیرودار، پرنده‌‌ای بی‌نظیر، در لابه‌لای شاخه‌ها پرواز کرد و بانگ سوزناکی برآورد، "کواک...کواک..."

فردی‌بوندا گفت، "چه پرندۂ عجیبی. گویی منتظر ماست، انگار که می‌خواهد شکار شود..."

اما نه، پرنده از شاخه‌ای به بوته‌ای پرواز می‌کرد، خود را پنهان می‌کرد و دوباره ظاهر می‌شد. ملکه و کوروالدو با دنبال کردن او خود را در مسیری تاریک‌تر و پرپیچ‌و‌خم‌تر یافتند.

- هوا تاریک می‌شود...کجا هستیم؟

باز صدای پرنده به گوش رسید، "کواک...کواک..."

کوروالدو گفت، "آواز پرنده را دنبال کنیم. از این طرف، بیا."

در این حین، در گوشۀ دیگری از جنگل، گویی پادشاه کلودووئو نیز آواز پرنده را می‌شنید. در آن شب بی‌ستاره، در پوستۀ سخت در هم گره‌خورده آن هزارتو، صدای «کواک...کواک...» تنها نشانه‌ای بود که قدم‌ها به سوی آن برداشته می‌شد. روغن فانوس‌ها تمام شده بود، اما چشمان سربازان مثل چشمان جغد می‌درخشیدند و جرقۀ زرد آن‌ها، تاریکی را ستاره‌باران می‌کرد. از ارتشِ در حال پیشروی، دیگر صدای فلز به گوش نمی‌رسید، زمزمۀ برگ‌هایی بود که گویی در میان اسلحه‌ها و زره‌ها روییده بودند. آمالبرتو، ملازم پیر، احساس می‌کرد بر پشتش خزه می‌روید.

پادشاه کلودووئو از خود می‌پرسید، "یعنی شهر من کجاست؟ تاج و تختم؟ دخترم وربنا؟"

صبح فردای آن روز، وربنا همین که از خواب بیدار شد، زیر درخت توتِ حیاط کاخ رفت. این درخت توت پیر، تنها درخت زندۂ تمام شهر بود. فصل توت که می‌شد، پرندگان که از مدت‌ها پیش از آسمان آلبروبورگو ناپدید شده بودند به شاخه‌های درخت توت سر می‌زدند. یک پرنده‌ با آب و رنگی که هرگز نظیر آن دیده نشده بود، بال‌زنان آمد و نزدیک وربنا قرار گرفت و بانگ برآورد، "کواک...کواک..."

وربنا آرزو ‌کرد، "ای پرنده، کاش می‌توانستم با تو به بیرون از این قفس پرواز کنم...کاش می‌توانستم پرواز تو را دنبال کنم...اما...کجا رفتی؟ خود را پنهان کردی؟صبر کن! مرا اینجا رها نکن!"

سرتاسرتنۀ درخت توت در هم پیچیده و پر از فرورفتگی‌هایی بود که ردپای گذر قرون بودند. دور درخت گشتن به نظر کار یک لحظه می‌آمد؛ اما وربنا مجبور شد از ریشه‌های بیرون‌زدۂ آن بالا رود و  زیر شاخه‌های کوتاه قد خم کند. گویی درخت می‌خواست حمایتش کند؛ به نظرش آمد شیرۂ درخت توت که از ریشه‌ها در برگ‌ها جاری بود را حس می‌کند؛ رود زندگی بود که از طریق جریان‌های زیرزمینی با جنگل مرتبط می‌شد.

- کواک...کواک...

وربنا گفت، "پس به آن پایین‌ها‌ پرواز کرده‌ای؟ من فقط می‌خواستم درخت را دور بزنم اما لابه‌لای ریشه‌هایش گم شدم. اینجا جنگلی زیرزمینی وجود دارد که پایه‌های شهر را بر شانه‌های خود نگاه داشته... یعنی من از کجا سر در آورده‌ام؟"

وربنا نمی‌توانست بفهمد که آیا داخل درخت توت زندانی شده یا لا‌به‌لای ریشه‌های آن مدفون مانده، یا این که از بیرون شهر سر درآورده؛ در همان جنگل تهدیدآمیزی که آن‌همه او را به وحشت می‌انداخت... در آن جنگلِ بی در و پیکری که آن ‌همه او را به سوی خود می‌کشید...

جوانی به نام میرتیلّو [۷] به دیوارهای آلبروبورگو نزدیک ‌شد و فریاد ‌زد، "آهای اهالی شهر! آهای نگهبانانِ بالای دیوار! صدایم را می‌شنوید؟" اما کسی پیدایش نشد.

میرتیلّو عادت کرده بود از جنگل به شهر که می‌رسید، آن بالاها، بر فراز درختان، برج‌ها، ایوان‌ها، آلاچیق‌ها، برجک‌ها و شاه‌نشین‌ها را ببیند. اما این بار جنگل چنان رشد کرده بود که بالای سرش چیزی نمی‌دید به غیر از شاخه‌هایی چنان در هم پیچیده که بی‌شباهت به ریشه نبودند.

میرتیلّو فریاد زد، "جوابی بدهید! بانگی برآورید! نشانه‌ای بفرستید! چطور باز هم می‌توانم برایتان سبد سبد  توت‌فرنگی‌ وحشی، قارچ‌ اعلا ومیوۀ گوشتالود بیاورم؟ آهای اهالی شهر! چطور می‌توانم دوباره آن دختر زیبایی را ببینم که روزی در ایوانی ظاهر شد و شاخۀ پیچکی را که به او هدیه کردم، پذیرفت؟"

میرتیلّو از شاخه‌ها بالا رفت تا دورترها را ببیند، اما به نظر می‌رسید آن درهم ‌گره‌خوردگی‌ها به جای آن که راه بر روشنایی باز کنند، انبوه‌ترمی‌شوند.

میرتیلّو ناگهان فریاد زد، "چه پرندۂ عجیبی!"

و پرنده آواز سرداد، "کواک...کواک..."

آن روز صبح، جنگل تماماً کلاف سردرگمی از کوره‌راه‌ها و افکار آدم‌های سرگردان بود. پادشاه کلودووئو  با خود فکر می‌کرد، "آه، ای شهر دست نیافتنی! تو به من یاد دادی تا در خیابان‌های صاف و روشن تو قدم بردارم: اما چه سودی برایم داشت؟ حالا باید در کوره‌راه‌های مارپیچ و در هم گره خورده‌ راه خود را باز کنم، من گم شده‌ام..."

و کوروالدو با این افکار دست به گریبان بود، "این جاده هر چه پرپیچ‌و‌خم‌تر باشد، برای نقشۀ ما بهتر است. باید نقطه‌ای را بیابیم که در آن، پیچ‌های جاده آن‌قدر بپیچند و بپیچند تا بالاخره با خیابان‌های صاف تلاقی کنند. اما از میان تمام جاده‌هایی‌ که در جنگل به هم گره خورده‌اند، تنها این جاده است که انتهایش را نمی‌بایم."

ووربنا فکر می‌کرد، "دارم فرار می‌کنم! فرار! اما چرا هر چه بیشتر داخل جنگل پیش می‌روم بیشتر احساس می‌کنم که زندانی‌ام؟ شهرِسنگ‌های چهارگوش و جنگلِ پرپیچ و‌خم همیشه به نظرم دشمن هم می‌آمدند و جدا از هم، ارتباط میانشان ممکن نبود. اما حالا که راهش را پیدا کرده‌ام به نظرم می‌آید که این دو به یک چیز واحد تبدیل شده‌اند...دلم می‌خواهد که شیرۂجانِ جنگل، شهر را بپیماید و بار دیگر زندگی را به میان سنگ‌های آن ببرد. دلم می‌خواهددرست مثل وقتی که در شهر هستیم، بتوانیم در میان جنگل آمد و رفت کنیم، همدیگر را ملاقات کنیم و با هم باشیم..."

اما افکار میرتیلّو رؤیایی بودند، "دلم می‌خواهد توت‌فرنگی‌های جنگل را به شهر ببرم، اما نه در یک سبد: دلم می‌خواهد خود توت‌فرنگی‌ها باشند که به حرکت درآیند و درست مثل ارتشی تحت فرمان من سوار بر ریشه‌های خود تا دروازه‌های شهر پیش روند. دلم می‌خواهد که شاخه‌های پر از توت از دیوارهای شهر بالا روند، دلم می‌خواهد که اکلیل کوهی و مریم گلی و ریحان و پونه در خیابان‌ها و میدان‌های شهر پخش شوند. اینجا در جنگل،گیاهان در انبوه خود خفه می‌شوند، حال آنکه شهر چون آرامگاه سنگی بی‌گل و گیاهی، مهروموم شده و دست نیافتنی به نظرمی‌رسد."

کوروالدو گوش تیز کرد، "صدای گام‌هایی مثل گام‌های ارتشی در حال پیشروی به گوشم می‌رسد."

فردی‌بوندا چشم‌ها را تنگ کرد، "پناه بر خدا! همسرم، پادشاه است. در رأس ارتش خود. پنهان شویم!"

آدالبرتوی ملازم، متوجه چیزی شده بود، "اعلی‌حضرت، احساس می‌کنم کسی در میان درختان پنهان شده و ما را زیر نظر دارد."

پادشاه کلودووئو ،"مراقب باشیم."

 

ناگهان میرتیلّو از دنیای خواب‌و‌خیال به بیرون کشیده شد، "چه می‌بینم!" در مقابل چشمانش، دختری که یک بار در ایوان دیده بود ظاهر شد. صدایش کرد، "آهای دخترک!"

وربنا برگشت، "چه کسی صدایم می‌کند؟"

- منم، میرتیلّو. از جنگل، میوه به شهر می‌آوردم، اما به دنبال پرنده‌ای رفتم که کواک کواک می‌کرد و گم شدم.

- من وربنا هستم. از شهر می‌آیم یا بهتر بگویم از آن فرار می‌کنم. من هم به دنبال پرنده‌ای که کواک کواک می‌کرد رفتم و گم شدم ... تو همان جوانی نیستی که یک بار شاخۀ پیچکی به من هدیه دادی؟ گوش کن، می‌توانی به من بگویی کجا هستیم؟ من از ریشه‌ها پایین رفتم اما حالا احساس می‌کنم که در هوا معلقم...

-‌ نمی‌دانم. من از شاخه‌ها بالا رفتم ... و حالا احساس می‌کنم هزارتویی مرا در خود بلعیده است ...

می‌خواست این را هم به او بگوید، "وربنا اگر تو اینجا باشی، سرانجام بهترین چیزهای شهر و بهترین چیزهای جنگل درهمین‌جا با هم تلاقی می‌کنند." اما این حرف به نظرش کمی گستاخانه آمد و آنرا به زبان نیاورد.

وربنا می‌خواست به او بگوید،"میرتیلّو، لبخند تو، مرا به این فکر می‌اندازد که جایی که تو باشی جنگل، انبوهی خود را از دست می‌دهد و شهر دیگر خشک و بی‌رحم نیست." اما نمی‌دانست آیا او این حرف‌ها را درک می‌کند یا نه. پس به او گفت، " تو که می‌گویی روی شاخه‌ها هستی! پس چطور از آن پایین سر در آوردی؟"

در واقع وربنا، میرتیلّو را در قعر چاهی می‌دید که در انتهای آن آسمان قرار داشت.

ـ من مدام بالا می‌رفتم، اما چطور شد تو که مدام پایین می‌آمدی به آن بالاها رسیدی؟

میرتیلّو به فکر فرو رفت، سپس گفت، "خوب که فکرش را می‌کنم تنها یک توضیح وجود دارد."

- چه توضیحی؟

- این جنگل ریشه‌های سربالا دارد و شاخه‌های سرپایین.

 و وربنا و میرتیلّو در میان شاخه‌ها  با هم شروع کردند به دور خود چرخیدن.

ـ این بالاست و آن، پایین است ... نه، این پایین است و آن یکی بالا ...

وربنا اعتراف کرد، "حق با توست."

- اما من راز دیگری کشف کرده‌ام.

-بگو.

- این درخت مارپیچ را می‌بینی؟ اگر تو در این جهت دور آن بچرخی جنگل را زیرورو می‌بینی، و اگر در جهت مخالف آن بچرخی، دوباره جای بالا و پایین عوض می‌شود.

دو جوان با هم حرف می‌زدند و می‌زدند، با هم از رازهایشان می‌گفتند و متوجه نبودند که چشمان عاری از احساس ملکه نامادری آن‌ها را زیر نظر گرفته است.

فردی‌بوندا فوراً رفت تا به کوروالدو خبر دهد، "شاهزاده خانم از شهر فرار کرده. نباید بگذاریم که توطئۀ ما را کشف کند و به دیدار پادشاه برود و او را خبر کند. آن جوان جنگلی هم باید هم‌ دستش باشد. باید دستگیرشان کنیم."

کوروالدو با لبخندی تهدیدآمیز گفت، "دختر را زیر همین ریشه‌ها دفن می کنیم. پسر را هم از شاخۀ بلندی به دار می‌آویزیم."

ملکه فوراً موافقتش را اعلام کرد، "در این حین من هم خود را به پادشاه نشان می‌دهم و سعی می‌کنم معطلش کنم."

فردی‌بوندا این را که گفت به پیشواز کلودووئو شتافت، "همسر پرجلال و جبروت من، خوش آمدید!"

پادشاه فریاد زد، "همسر من؟ ملکه فردی‌بوندا؟ تو اینجا چه می‌کنی؟"

- غیر از این‌جا، که به انتظارت نشسته‌ام، کجا می‌خواستی که باشم؟ مگر اینجا کاخ سلطنتی ما نیست؟

- کاخ سلطنتی ما؟‌من که به غیر از جنگلی سراسر خار که نمی‌توانم خود را از آن خلاص کنم چیز دیگری نمی‌بینم... نکند خیالات برم داشته؟

و رو به ملازم کرد تا حرف‌های او را تأیید کند. آمالبرتوی پیر مثل کسی دیگر از چیزی سردرنمی‌آورد، دست‌ها را به طرفین باز کرد و لب پایین را به بیرون برگرداند.

فردی‌بوندا روی حرفش پافشاری می‌کرد،"چه می‌گویی؟رواق‌ها را نمی‌بینی، پلکان‌ها، تالارها، چلچراغ‌ها،پرده‌ها،‌ کاغذ‌دیواری‌ها، مخمل‌ها، ابریشم‌ها و تخت پادشاهی‌ات را با بالش پری که خستگی‌ جنگ را روی آن از تن به در خواهی کرد؟"

پادشاه سر تکان می‌داد، "من که چیزی به جز زره‌ای نمناک، بوته‌ و خزه وشاخه‌های خشک و شکسته چیزی نمی‌بینم ... یعنی عقلم را از دست داده‌ام؟ اگر اینجا کاخ سلطنتی است، پس دخترم وربنا کجاست؟"

ملکه گفت، "افسوس که باید خبر غم‌انگیزی را به اطلاعت برسانم ... وربنا ..."

- چه می‌گویی؟ وربنا ...؟

- در پای یکی از این درختان گور او را خواهی یافت. در میان ریشه‌ها جستجو کن.

- نه، نمی‌تواند حقیقت داشته باشد! وربنا! کجایی؟

و پادشاه نومیدانه شروع به جستجوی او کرد.

وربنا که بالای شاخۀ بلندی ظاهر می شد، فریاد زد، "پدرجان... من اینجا هستم! بالاخره تو را پیدا کردم!"

-دخترکم! پس تو نمرده‌ای! ... کجا هستم؟ کجا هستیم؟

وربنا توضیح داد، "وقت را تلف نکنیم، راهی مخفی وجود دارد که از طریق آن بالاترین شاخه‌های درختان جنگل با ریشه‌های درخت توت که درست در وسط شهر و در حیاط کاخ، رشد می‌کند ارتباط پیدا می‌کند. از شاخه‌ها بالا بیا! عجله کن! از توطئۀ آن نامادری خائن نجات خواهی یافت و تاج و تختت را پس خواهی گرفت!"

و پادشاه، با دنبال کردن دخترش، پس از کمی بالا و پایین چرخیدن، بالای شاخه‌ها پشت سر او ناپدید شد، تمام سربازان هم به دنبال او.

کوروالدو وقتی پادشاه و ارتشش را دید که از درختان بالا می‌روند، اندکی مات و مبهوت ماند؛ بعد از فرط خوشحالی دست‌ها را به هم مالید،"خوب شد، با پای خودشان به تله افتادند! حالا دیگر راه فراری ندارند!" و فوراً به همدستانش دستور داد،"درخت‌ها را محاصره کنید! آنها را مثل موش به تله خواهیم انداخت! برای پایین انداختنشان درخت‌ها را قطع می‌کنیم!...اما...جریان چیست؟"

روی شاخه‌ها دیگر کسی نبود. پادشاه و سربازانش انگار که پرواز کرده باشند، همگی ناپدید شده بودند.

کوروالدو حس کرد کسی آستینش را می‌کشد. میرتیلّو بود،"جناب وزیر، می‌توانم راه مخفی که به شهر می‌رسد را نشانتان بدهم!"

کوروالدو که انگار شبحی جلوی چشمانش ظاهر شده بود، گفت، "تو اینجا چکار می‌کنی؟ مگر من از بالاترین شاخه‌ها دارت نزدم؟"

-بالاترین شاخه درحقیقت پایین‌ترین ریشه بود. و پرنده‌ای با ضربه‌های منقارش مرا از بند آزاد کرد.

- من که دیگر از چیزی سردرنمی‌آورم. این راه مخفی کجاست؟ باید هر چه سریع‌تر شهر را اشغال کنیم، قبل از این که پادشاه ... رفقا، به دنبالم بیایید! ملکه، شما هم همین‌طور!

میرتیلّو گفت، "ریشه‌ها را تا آن انتها دنبال کنید، همانجا که باریک‌تر می‌شوند..."

کوروالدو و فردی‌بوندا که فکر می‌کردند ریشه‌ای را تا انتهایش دنبال می‌کنند، خود را در نوک شاخه‌ای یافتند.

ـ اما این که یک راه زیرزمینی نیست ... ما در خلأ هستیم ... شاخه دارد می‌شکند، الان است که پرت شوم، کمک!

پرت که می‌شدند پرنده را دیدند که در اطراف آنها پرواز می‌کند.

- کواک...کواک...

در این گیرودار، در تالار قصر شاهی، پادشاه کلودووئو بازگشت خود به تاج و تخت را جشن می‌گرفت.

ـ دخترکم، تو و این جوان شریف، مرا نجات دادید.

اما میرتیلّو چهره‌ای غمگین داشت.

ـ نمی‌دانستم که تو دختر پادشاه هستی ... حالا باید ترکت کنم!

وربنا به پادشاه گفت، "پدرجان، می‌خواهی طلسمی که شهر و جنگل را اسیرخود کرده، باطل شود؟"

- خب معلوم است. من پیر شده‌ام، به اندازۂ کافی هم رنج برده‌ام.

- من و میرتیلّو  می‌خواهیم با هم ازدواج کنیم و شهر و جنگل را به یک قلمرو واحد تبدیل کنیم.

پادشاه گفت، "تاج و تخت بر دوشم سنگینی می‌کند، خودم هم می‌خواستم از سلطنت کناره‌گیری کنم."

وربنا از خوشحالی به هوا پرید: "از این به بعد شهر و جنگل دیگر دشمن هم نخواهند بود!"

میرتیلّو از خوشحالی بالاتر به هوا پرید، "پرچم‌ها را به اهتزاز در‌آوریم و همۀ شاخه‌ها را آذین بندیم!"

- اما این‌ها که ریشه‌اند!

- شاخه‌اند!

- می‌گویم ریشه‌اند ...

- من هم می‌گویم که شاخه‌اند ...

 

ترجمه: اعظم رسولی

 
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

[1] Clodoveo

[2] Alberoburgo

[3] Verbena

[4] Alberoburgo

[5] Ferdibunda

[6] Curvaldo

[7] Mirtillo

این مطلب برای اولین‌بار در سایت همه چیز درباره فیلمنامه و سپس در فیلم‌نوشت منتشر شد. پس از تعطیلی سایت‌های یادشده، این مطلب در سایت آرگومنتی ایتالیچی بازنشر شد.

 

درباره

ایتالو کالوینو (زاده ۱۹۲۳ در کوبا و درگذشته سپتامبر ۱۹۸۵ در سیه‌نا) نویسنده، روزنامه‌نگار و فعال سیاسی ایتالیایی، یکی از مهم‌ترین داستان‌نویسان ادبیات معاصر ایتالیا، و یکی از چهره‌های برجسته ادبیات پست‌مدرن در قرن بیستم است. او که زمانی عضو حزب کمونیست ایتالیا بود با نشریات کمونیستی و مارکسیتی نیز همکاری کرده است. کالوینو دانش‌آموخته رشته ادبیات از دانشگاه تورین است و از آثار مشهور او می‌توان به مواردی چون شوالیه ناموجود، ویکنت شقه‌شده، بارون درخت‌نشین، آقای پالومار، اگر شبی از شب‌های زمستان مسافری و چه کسی در دریا مین کاشت؟ اشاره کرد.