فلّینی فالّاچی را متّهم می کند که چرا هشت و نیم را غمگین یافته و چیز زیادی از آن درنیافته و او را ملالآور میخواند. فالّاچی به او تذکّر میدهد تا دست به ضبط صوت ریلی او نزند. مکالمه تغییر ماهیت مییابد و با دشنامهای (بدبخت، بی ادب، چاخان) از کف ندادنی و مقاومتناپذیر میشود.
خب آقای فلّینی بیایید جرات به خرج بدهیم و برای عوض کردن حال و هوا از فدریکو فلّینی صحبت کنیم. میدانم که برایتان خسته کننده است. آخر شما گوشهگیر و مرموز هستید. ولی صحبت کردن از شما وظیفۀ ماست، آن هم در مقابل تمام کشور. تا چندی بعد داستان زندگی شما و مفهوم هنرتان مواد خامی میشوند برای تدریس در تمام مدارس جمهوری. مثل ریاضیات و جغرافی و دینی. مگر چنین چیزهایی در کتابهای درسی وجود ندارند؟ فدریکو فلّینی، تاریخ فدریکو فلّینی، راز فلّینی. قطعاً دربارۀ جوزپّه وردی کتابهای زیادی نوشته شده است. آه بله. اگر خوب به قضایا بنگریم شما جوزپّه وردی ایتالیای امروز هستید. حتا در کلاهتان هم به او شبیه هستید. نه خواهش می کنم ... برای چه کلاهتان را پنهان میکنید؟ جوزپّه وردی هم چنین کلاهی بر سر میگذاشت. سیاه و با لبههای بلند.
بدبخت. بی ادب. چاخان.
چرا؟ وردی هم در کارش مهارت داشت. مگر نه؟ برای نخستین کارش درست همان اتفاقی افتاد که برای فیلمهای اول شما رخ داد. گمان میکنم فقط برایTRAVIATA ، ایتالیاییها هیاهویی نظیر آنچه برای هشت و نیم شما کردند، کرده باشند. با رزرو صندلی از ماهها قبل ، بانوانی که لباس نو بر تن آمدهاند و منتقدانی که تاج برگ غار را دارند برایتان میپیچند.
مثل شیخ سفید که اصلاً یک عدم توفیق عظیم نبود یا آشغالدانی که اصلاً با سردی استقبال نشد؟! یا جاده که پوزخند و متلک نشنید و یا حتا زندگی شیرین؟! چه فکر کردهاید؟ که فقط مدح و ثنا دریافت کرد؟
خداوندا! در میلان یک تف انداختند و در رم پلیس ضد شورش آمد. ولی به وردی هم هر از چندی سبزی و تخم مرغ تازه میانداختند. آقای فلّینی! دیگر نگرانی برای چه؟ ببخشید. ولی میدانید : وقتی میبینم شما آن هم اینطور به آسودگی افتادهاید روی تخت و درست مثل یک گربۀ سوری به نظرم خیلی آرام میرسید ...
-من خیلی آرامم. پس از چندی، تازه آنچه در ذهن داشتهام را ساخته ام. میتوانم خودم را خیلی نگران این نکنم که فیلم توفیق مییابد یا نه. انتظار مرا بی تفاوت نمیگذارد. پیداست. اما در معنایی که تو گمان میکنی هم هیجان زده نمیشوم. رنج و ترسی که دارم همانهایی است که وقتی اولین فیلمم را میساختم داشتم. منظورم این است که موفقیتهای قبلی به من مجال فکر نکردن نمیدهند ... کمک ... الان آنها از من سومین پرش مرگبارم را توقع دارند ... تکبّر نیست اگر به تو بگویم تنها دلواپسیای که میتواند به من دست بدهد از این بابت است که مبادا فیلمم باعث سوء تفاهم بشود. من مطمئن نیستم به این که آنچه مردم از من انتظار دارند بیش از توان من است؟. چرا باید نگران نومید کردن اشخاصی باشم که مرا مثل هنرپیشۀ اول زن مینگرند که هربار باید یک پله بالاتر برود و پرهای دیگری را هم نشان بدهد.
آقای فلّینی بیایید توی چشمهای هم نگاه کنیم . به عنوان کسی که هیچ چیزی برایش مهم نیست شما به قدر کافی سر و صدا کردهاید. همۀ آن راز بر اساس پیرنگ - چون مردم دارند از کنجکاوی میمیرند- آن سکوت حتی نسبت به بازیگرانی که داشتند فیلم شما را بازی میکردند و دست آخر، آن مخفی کاری که شده بود مثل عینک گرتا گاربو.
آره؟ هرکس تاوان فضایی را که در آن میزید ، میپردازد. سینماست که همه چیز را به شیوهای عامیانه بدل میکند. عزیز من! من به قدر کافی در داستانسرایی و جلب توجهات تبلیغاتی به سوی خودم توانا هستم. اگر صحبت نمیکردم به این خاطر بود که نمیدانستم چه بگویم. حتی امروز هم نمیدانم چه بگویم. این فیلمی نیست که بتوان پیرنگ آن را تعریف کرد. وقتی از من پیرنگ فیلمم را میپرسند، من شانه بالا میاندازم و پاسخ میدهم : حساب کن شبی به دوستی از جرگۀ معتمدانت بر میخوری و این دوست، بریده بریده و نامرتب برایت آنچه را انجام داده تعریف میکند. همۀ آنچه را که رویا و تصور میکند. خاطرات کودکی و احساسات پراکنده و دودلیهای حرفهایاش را؛ و تو داری به او گوش میکنی. دست آخر تو به حرفهای یک بنی بشر گوش کردهای. شاید هم میل تو بکشد چیزی تعریف کنی. فهمیدی؟ این یک ستایش آشفته است. یک اعتراف رها. و گاه غیرقابل تحمل.
بله. ته قضیه چیزی از پروست در آن هست. البته پروست ترجمه شده به زبان سینما.
پروست؟ اِه ... من خیلی نادانم. خجالتآور است نه؟ یک جهل تام و گسترده و مستحکم و چغر. من هِرّ را از بِرّ تشخیص نمیدهم. البته این بحث فقط در عالم کتابها ارزشمند نیست. بلکه مربوط به فیلمها هم هست.
میدانم. میدانم. شما جز فیلمهای فدریکو فلّینی چیز دیگری نمیبینید و فیلم دیگران را هرگز. درست است؟
آنقدر حقیقت دارد که جرأت گفتنش را هم دارم. من نمیتوانم خودم را با آیینی که نمایش فیلم همراه خود دارد، یعنی خروج از خانه، سوار ماشین شدن، نشستن میان اشخاص بسیار و ماندن در آنجا برای غلغلک دادن احساسات جمعی تنظیم کنم. اگر احیاناً برای رفتن به سینما یا تئاتر از خانه خارج شوم، مطمئن باش در طول راه چیزی میبینم که برایم جالبتر است و اگر فیلم شخص دیگری را ببینم و متوجه شوم که این آدم کاری را که من میخواستم بکنم کرده، حالم بد میشود. مطمئناً فیلمهای چاپلین را دیدهام. عجب هنرمند افسانهایای. اما برای چهل سالههایی مثل من چاپلین متعلق به اسطوره شناسی زندگیشان است. بابا، مامان، معلم، کشیش و چاپلین. یکبار در پاریس به او برخوردم. فیلم جاده را دیده بود. گمان میکنم با یک ته صدایی به من تبریک گفت. به نظرم خیلی کوچک میآمد. با دو دست خیلی کوچک؛ و به زبان فرانسهای صحبت میکرد که من نمیفهمیدم. او انگلیسی مرا نمیفهمید. احساس آشفتگی میکردم. حس انقیاد محض.
چاپلین را رها کنیم. ما آمدهایم اینجا برای خاطر فلّینی شخصیت محوری هشت و نیم ...
فیلم را دیدهای؟ خوشت آمد؟
معلوم است که خوشم آمد. اما عجب فیلم غمگینی بود. همۀ آن پیرمردها، آن کشیشها ، آن جوّ تلاشی و فساد و مرگ... حتی زندهها هم در آن فیلم مردهاند.
پس زیاد فیلم مرا نفهمیدهای. این یک فیلم غمگین نیست. یک فیلم شیرین و آغازگر است. گرچه ملالآور است اما این ملال یک حالت روحی بسیار نجیب است. مغذّی ترین و بارورترین حالت ...
اگر خوشتان میآید میگویم من کم فهمیدم.
عزیزم. گرسنه نیستی؟ تشنهات نیست؟ میخواهی کمی دراز بکشی؟
گرسنه نیستم. تشنهام هم نیست. به هیچ وجه هم نمیخواهم بخوابم. نیاز به هیچ چیزی هم ندارم. بگذار ادامه بدهم. خواهش میکنم. داشتم میگفتم شخصیت محوری شما ۴۳ ساله است. کارگردان است و فدریکو فلّینی است. گرچه شما او را گوئیدو آنسلمی نام نهاده اید.
جداً به هیچ چیز احتیاج نداری؟ به قهوه ای ... چیزی ...
به هیچ چیز احتیاج ندارم. لطفاً آقای فلّینی ضبط ریلی مرا بگذارید. اگر همین جور با آن ور بروید خراب میشود. برای چه میخواهید خرابش کنید؟ حالا دیگر همه میدانیم که فیلم شما یک فیلم اتوبیوگرافیک است. حتا کلاه گوئیدو آنسلمی ما را به شما راه مینماید. حتی حالت روی شانه انداختن کلاهش هم شبیه شماست و حالت راه رفتن و خندیدنش. ضبط مرا بگذارید لطفاً.
ولی او یک کارگردان ورشکسته است و دارد ورشکست میشود. آه دختر! به نظر تو من یک کارگردان ورشکستهام؟ گوئیدو آنسلمی هم مثل من ۴۳ سال دارد. خب داشته باشد. میتواند ۴۱ یا ۴۷ یا ۳۵ سال داشته باشد مثل فلان کارگردان برجسته. "در میانۀ راه زندگیمان، خویش را در جنگلی انبوه یافتم، که راه راست در آن ناپدید بود." او یک مرد گمشده در بیشهای تاریک و پوشیده است.
حتی در توانایی دروغ گفتن هم (مثل شماست). همسرش به او میگوید: مثل نفس کشیدن دروغ میگویی. آه خدایا! شما با مشابهت به او، یک چهرۀ بسیار جالب پیدا میکنید. یک شمایل بی رحم: پولچینلّای ریاکار و بیغیرت، ضعیف و کاهل و دغلکار، متکبّر و مردّد و مکّار. گونهای که هیچکس از او خوشش نمیآید و برای اختتام بحث، آن اقرار وحشتناک: من دیگر هیچ چیزی برای گفتن ندارم. ولی همین را میگویم.
خب. با این همه که چه؟ با این همه قطعاً نمیتوان گفت که فیلم من یک فیلم اتوبیوگرافیک در معنای بیارزش آن است. من قصد ندارم به مخاطب، یک تفسیر با کلید سرگذشت وار و بیوگرافیک بدهم. با کلید بیوگرافیک فیلم بدل میشود به یک نمایش نارسیسیستی بیفایده و خستهکننده.
شاید هم باشد. یک ورّاجی نارسیسیستی فاسد و درخشان.
متأسفم. ولی گمان نمیکنم اینگونه باشد. داستان مردی است شبیه خیلیهای دیگر. داستان مردی که رسیده به نقطۀ جوش. به یک انسداد کامل؛ که دارد او را خفه میکند. امیدوارم پس از صد متر اول مخاطب من فراموش کند که گوئیدو یک کارگردان است. یعنی کسی با یک شغل نامعمول؛ و در گوئیدو همان ترسها را ببیند. آن تردیدها. همان رذالت و بیغیرتی، جاه طلبی ریاکاری و همۀ آن چیزها که در یک کارگردان هم درست مثل یک وکیل خانوادهدار مشترکند.
گوش کنید آقای فلّینی! یک وکیل خانواده دار هم میتواند خویش را در گوئیدو بازشناسد. ولی مورد پابرجاست که گوئیدو، فلّینی است. ولی بگذریم. این فیلم به نظر یک کنش وصیتنامهوار میرسد. یکجور جمعبندی کارها. گرچه اینکه یک زندگی ۴۳ ساله را جمعبندی میکند کمی اغراقشده به نظر میرسد.
چرا؟ زود وارسیدن آن که بهتر است تا دیر وارسیدن. زمانی که دیگر وقت برای تغییر هیچ چیز باقی نیست. ۴۳ سال سن پختگی برای جمعبندی زندگی نیست. اتفاقاً به خاطر همین است که فیلم حالم را بسیار خوش کرد. الان خودم را آزاد حس میکنم. با میل بسیاری برای کار کردن. حق داری. این یک فیلم وصیتنامهای است. با این همه مرا تخلیه نکرده. بر عکس مرا غنیتر کرده. اگر دست خودم باشد یک فیلم دیگر را همین فردا صبح کلید میزنم. جداً. بیتردید وقتی به من میگویند فلّینی عجب زبردست است و چه استعدادی دارد من خیلی خوشم میآید. ولی من دنبال این تبریکات برای فیلم هشت و نیم نیستم. میخواهم این حس رهاییبخش در کسی که میرود آن را میبیند ایجاد شود و مردم بعد از تماشای فیلم احساس کنند آزادتر شدهاند و پیش پیش احساس اندکی شعف نسبت به آن داشته باشند.
آه خدایا! آقای فلّینی لطفاً به من نگویید مردمی که میروند فیلم شما را تماشا کنند برایتان اهمیت دارند. اگر کارگردانی وجود داشته باشد که مراحل پس از تولید اصلاً برایش مهم نباشد و هیچ روح پروتستانیای نداشته باشد، آن آدم شمائید. بگذریم و محض رضای خدا برگردیم سر کنش اقبال عمومی. نتایجی که در هشت و نیم حاصل میشوند، همانهایی هستند که در زندگیتان موجودند و متعلق به یک شخصیت خارقالعاده نیستند.
پوف! تو چقدر ملالآوری! میخواهی به تو چه بگویم؟ واضح است که بسیاری چیزها واقعیاند. اندکی از آنچه در فیلم رخ میدهد برای من هم اتفاق افتاده ... من در یک نقطه از کار دیگر نمیدانستم چه کار باید بکنم. هیچ چیز به یادم نمیآمد. من با فلاویانو، پینلّی و روندی بدون قولنامه کار میکردم. من اپیزود ساراگینا را در دست داشتم که مربوط به کاردینال میشود. ولی آنها چیزهای جدا جدایی بودند شناور در خلاء و من هیچ چیز دیگری یادم نمیآمد. واقعاً هم اعضای تولید آنجا بوند. آنها با چشمان استغاثهگرشان مرا مینگریستند. با چشمانی مردّد و من خیلی دلم میخواست به تهیهکننده بگویم ولش کنیم. این فیلم را دیگر نمیسازیم. بعد به نظرم رسید که شاید این فقدان نوعی دعوت باشد. یاری یک همکار نامرئی که به من میگفت: واقعیّت را تعریف کن. این را تعریف کن. اینطور بود که ایدۀ ساخت یک فیلم به ذهنم رسید، دربارۀ کارگردانی که میخواهد یک فیلم بسازد و چیزی یادش نمیآید. بله. گوئیدو آنسلمی کاری نمیکند جز زندگی آنچه که در برههای از کار، من هم در این فیلم زندگی کردهام. و نتیجه، البته اگر بتوان آن را نتیجه نامید، این است که نباید در درک چیزها سماجت به خرج داد، بلکه باید آنها را حس کرد. با رها کردن خود، باید خود را پذیرفت. من اینم و خرسندم از اینکه هستم. میخواهم این افسانهسازیها را دربارۀ خودم پایان بدهم. میخواهم خودم را آنگونه که هستم ببینم. دروغگو، نامتناسب، ریاکار، بیغیرت. میخواهم این مشکلآفرین دیدن زندگی را رها کنم. میخواهم خودم را در شرایط دوست داشتنش بگذارم. تازه این را سنت آگوستین هم میگوید: "عشق بورز و آنچه را میخواهی بکن. البته دقیقاً اینگونه نمیگوید ولی تقریباً چرا ...
برای کسی که هیچی نخوانده، روایت سخنان سنت آگوستین بدک نیست.
هر از گاهی دست میدهد که وارد کتابخانه شوم و کتابی را باز کنم و چشمانم را به صفحهای بدوزم که چنین چیزی میگوید. تازه همین را هم بلافاصله نمیفهمم.
دروغگو. لطفاً بگویید چرا لارنس الیویه را برای برای نقش فدریکو، ببخشید، گوئیدو انتخاب نکردید. او میتوانست بازیگر تمام عیار شما باشد.
لارنس اولیویه، یک انگلیسی، یک بارون، و یک بازیگر بسیار بزرگ است. آخر چطور میشود او را برگزید؟ او تو را به خجالت کشیدن وا میدارد. من نیاز به یک ایتالیایی داشتم. به یک دوست که با فروتنی بپذیرد مثل یک سایۀ احترامانگیز باشد و یک حالت استثنایی را تداعی نکند. برای همین ماسترویانّی را گرفتیم. از قبل میشناختمش و خیلی زبردست بود. یعنی هم کنایهزن و هم محافظهکار، هم تودل برو و هم پسزننده. هم ملایم و هم پررو. هم هست و هم نیست. تمام و کمال.
پس شما علاقمند بازیگرانی هستید که به کار میگیرید. جولیتّا چطور شد؟ او را در جاده گم کردید؟
من یک جفت فیلم در سر دارم که از هشت و نیم مشتق میشوند. مثل گلابی که از گلابی عمل میآید. در فیلم بعد جولیتّا هم هست. جولیتّا برای من شخصیتی است یادآورندۀ جهانی که هنوز رنگ نباخته و خنثی نشده. اگر دوباره بخواهم، او را با تخیّلی تازه به کار میگیرم. این دو فیلم را در ایتالیا کارگردانی خواهم کرد. از امریکا مرتب برای من دعوتنامههای سرگیجهآور میفرستند. ولی من برای چه باید بروم خارج؟ من نیازی به انگیزشهای خارجی ندارم. کشور من، روستاهای من، مردمی که میشناسمشان هنوز برای برانگیختن من کافیاند. بروم نیویورک چه کنم؟ یا به بانکوک؟ من مسافر خیلی بدی هستم. وقتی مسافرت میکنم همه چیز برایم به شهرفرنگی از رنگها و صداها بدل میشود. هیچ نمیفهمم. همیشه با انبوهی از جزئیات ناسودمند و زجرآور باز میگردم. تازه چگونه میتوان خویش را در یک سفر رها کرد، وقتی باید به کسانی که ماندهاند اطلاعات بدهی و دست آخر باید بازگردی به عقب؟ شاید خوشم بیاید بروم مصر یا هند. ولی همیشه نشسته به آن میاندیشم. جای من اینجاست. در ایتالیای کاتولیک.
بله. شما در عمق وجودتان یک کاتولیک درمان ناپذیر هستید. یا لااقل خیلی بیشتر از آنچه تصور می شود وابستهاید به کاتولیسیسم. این نکته را از همین فیلم هم به خوبی میتوان دریافت. به طوری که مقامات کلیسا هم چیزی در آن نیافتند تا بازبگویند.
مگر تو ایتالیاییای میشناسی که بتواند کاملاً لائیک باشد؟ من که نه. آخر چطور ممکن است؟ کاتولیسیسم در خون ماست. قرنهاست. چند قرن است؟ اقدام آزادسازیمان از آن هم البته یک اقدام لازم است و بسیار نجیبانه که همه باید این کار را بکنیم. ولی آشکارا نشان میدهد که آسیب وجود دارد. اگر موضوعی برای طغیان وجود نداشته باشد، آخر چرا باید طغیان کنیم؟ گوئیدو قربانی کاتولیسیسم قرون وسطایی است که به جای آنکه او را به بزرگی جاودانهاش، به کرامتش بازگرداند، قصد دارد انسان را خوار کند. آن کاتولیسیسم که تیمارستانها و بیمارستانها و گورستانها را پر کرده از خودکشیها، و هیولاوار بشریّتی ناخوشبخت زائیده با روحی جدای از بدن که در واقع هر دو یک چیز واحدند. در مجموع آن کاتولیسیسم تغییرماهیت یافته که این پاپ به شیوهای اینسان قهرمانانه و خارقالعاده با آن مبارزه میکند. آیا تو از اپیزود بچه و ساراگینا خوشت آمد؟
بیحرف پیش زیباترین بخش فیلم است. به ویژه صحنۀ تنبیه آن کودک و آن کشیشهای سرد و بیرحم. به نظرم رسید دارم برخی از طرحهای گویا را میبینم. انگیزیسیون و جادوگر شهید را. البته خیلی تاثیرگذارتر. زیرا اینجا جادوگر یک بچه بود. آن بچه شما بودید؟
من هرگز در کالجی به آن شکل نبودهام. یک تابستان را اما در صومعۀ سالِزیانها گذراندم و تقریباً به همین شکل بود. میدانی آن شیوۀ تعلیم و تربیت بر پایۀ ریاضتکشی است و ترکهزدنها در سرما، چه دردی! مجبور میشوی برای تنبیه روی بلال زانو بزنی [نوعی تنبیه قدیمی در مدارس ایتالیا تا بعد از جنگ جهانی دوم که در آن کودک خاطی را مجبور میکردند برای مدتی طولانی زانو بزند روی دانههای بلال یا نمک که پراکنده در جاهای مختلف روی زمین ریخته بود. مترجم]. چه دردی! و آن حس که مدام خداوند تو را تنبیه میکند. تو گمان میکنی تنهایی. ولی مدام در گوشت تکرار میکنند خداوند تو را میبیند. میدانی اینها در یک بچه زخمهای واقعی ایجاد میکنند و به سختی درمان میشوند. نه. من نمیتوانم از زندگیم خاطرات کلیساها و راهبهها و کشیشها و صدای موعظهها را بر منبر و صداهای اعترافها را و کفن و دفنها را جدا کنم. ولی کدام ایتالیایی میتواند کمتر چنین منظره و چنین معرکهای را در خود داشته باشد؟
با وجود این به رغم این تعلیم و تربیت بیرحمانه شما هنوز هم میتوانید نیایش کنید. درست است؟
بی تردید. چطور؟ مگر تو نیایش نمیکنی؟ نیایش یک مذاکرۀ با خویش است. با زاویۀ پنهان و خالصانهتر و اسرارآمیزتر وجود خودت. وقتی هم که به آن مراجعه میکنی، همیشه موردی هست که بیاید بیرون. چیزی خوب. چون تو از آنچه که متعلق به چیزی باارزشتر و بکرتر در وجودت هست، تقاضای کمک میکنی. اوه خدا جان! رها کنیم اینها را. گفتن چنین چیزهایی مسخره است. فقط میخواستم بگویم نمیتوانم بفهمم که چطور یک نفر نمیتواند نیایش کند و علاقهمند به راز نباشد. اینقدر احمق است که چشمش را ببندد به راز؟ اینقدر غیرانسانی؟ و یک عمل حیوانی بکند. همان راز کل. آن سکوتی که تو را در بر میگیرد و بدل میشود به وضوح. اوریا! مرا وادار به گفتن چه ها که نمیکنی؟!
گوش کنید آقای فلّینی! کاردینال فیلم یک واقعیت بسیار تلخ را میگوید: هیچکس به این دنیا نمیآید تا خوشبخت باشد. آیا شما خوشبختید یا حداقل خرسند؟
خوشبخت؟ هوم ... من با کمال میل در جهانم. با کمال میل با دیگرانم. آنچه برایم رخ میدهد برایم جالب است. با کمال میل کار میکنم. آنقدر که کارم به نظرم نمیرسد. خرسند؟ هوم ... امیدوارم کاملاً راضی نشوم. چون این پایان کار است. بله خیلی کار من رو به راه بوده. ولی چیزی رخ داده که میبایست روی بدهد.
منظورتان این است که به نظر شما این موفقیتی که نصیب شما شده درست میآید؟ یعنی هیچ شکّی به مشروعیّت این موفقیت ندارید؟ یعنی با هیچ تواضعی این فعل بودن باشکوه خود را به عنوان مهمترین پدیدۀ سینمایی دوران ما محک نمیزنید؟ و در مجموع پیروزی زندگی شیرین را یک عطیه میدانید و به ویژه کافی است یک آگهی در روزنامه بدهید تا خیل دیوانگان بیایند نزد شما برای فیلمهایتان، مادربزرگهای لاجان، خالههای افلیج و همسران پارسا؟
من چه بکنم تا بتوانم بگویم تا چه نقطهای این درست است و آن یکی نیست؟ من تردید را در طول کارم دارم و اینها تردیدهای کسی هستند که خلق میکند، که اختراع میکند و بعد وقتی فیلم تمام شد، نمیتوانم از خودم خلع ید بکنم و رفتاری جداگانه اتخاذ کنم. مثل این میماند که تو از من دعوت میکنی برای گفتگو دربارۀ زندگیم یا از یک عشق یا از یک ماجرا یا یک سفر. من آخر چگونه زندگی خودم را قضاوت کنم؟ هوم ... نه قضاوت نمیکنم. میگویم برایم لازم است. همۀ آنچه که از بد و خوب برای ما رخ داده برای ما لازم بوده. زندگی شیرین فیلمی است که سالها پیش ساختم. آزاد کردن خودم از دستش خیلی خسته کننده بود. چون به دیوی میمانست که به رشدش ادامه میدهد. اگر توفیقش موجه بود من نمیدانم. فیلم آشکارا باری داشت که توجیه میکرد آن هیجان را. همانقدر برای مادربزرگهای لاجان که برای خالههای افلیج که برای فیلمهایم به من پیشنهاد میشوند. من یک رمانتیکم. خوشم میآید زندگی را همیشه با کلید تخیل ببینم. میتوانم بگویم سینما یک پری دریایی است با اغواگری بینهایت و برای همین است که مادربزرگهای لاجان به آن هدیه میدهند. از طرفی من خوشم میآید فکر کنم مردم برای کمک به ساخت یک فیلم برای من میآورندشان. اوه. بگیر.
چه تعالی سیاستمدارانهای ! چه اغواگر آسمانیای! این جواب نبود. یک بار اگر خوب یادم باشد ما دو نفر، یک برخورد تلفنی خشن با هم داشتیم. از آن به بعد من همیشه شما را شما خطاب کردم. در آن موقعیت شما به من یک پاسخ دادید. من به شما یادآوری کردم که روزنامهنگاران همیشه با شما با قدرشناسی و علاقه رفتار کردهاند و شما تکرار کردید که روزنامهنگاران همیشه کاری را کردهاند که شایسته است. زیرا شما فدریکو فلّینی هستید. یک هنرمند بزرگ.
بدبخت. بیادب. چاخان.
استاد! وقتی بچههای دبستان دارند زندگی جوزپّه وردی، ببخشید، فدریکو فلّینی را میخوانند لازم است این دشنامها را از متون درسی برداریم .
سانسور!
اِئوروپه اُ شماره هفت ۱۹۶۳.
این مطلب برای اولینبار در سایت همه چیز درباره فیلمنامه و سپس در فیلمنوشت منتشر شد. پس از تعطیلی سایتهای یادشده، این مطلب در سایت آرگومنتی ایتالیچی بازنشر شد.