بین سینمای اروپا و آمریکا همیشه بدهبستان بودهاست. هر کدام از این سینماها از سازندگان انواع و اقسام گونهها بودهاند، و هر کدام، فیلم دیگری را بازسازی کردهاند. اما وسترنسازی را اروپاییها ریسک نکرده بودند، حتی تا اواخر دهۀ پنجاه. چرا که آن را مختص آمریکا و تاریخ آمریکا میدانستند که هیچ قرابتی با اروپا ندارد. ظاهراً گویا اول چکواسلواکی دست به وسترنسازی رد که جنبۀ کمدی داشت؛ بعد، فرانسویها ریسک کردند: یک فیلم وسترن کمدی با بازی فرناندل، کمدین مشهور فرانسوی، که از قضا فیلم کاملاً بانمکی ازکار درآمد اما ادامه پیدا نکرد. بعد از آن آلمانیها در دهۀ شصت در خط وسترن قدم گذاشتند.
آلمانیها نویسندهای دارند به نام کارل مانی، گونۀ بدل ژول ورن فرانسوی. نوشتههای تخیلیاش دربارۀ رفاقت سرخپوستی به اسم وینهتو با یک سفیدپوست و ماجراهای آن دو تصادفاً خوراک فیلمهای وسترن آلمانی شد و موضوع اکثر آنها همکاری این دو نفر علیه آدمهای شرور بود. نقش سفیدپوست را لکس بارکر آمریکایی داشت که زمانی در هالیوود تارزان را نقشآفرینی میکرد، بهتر بگوییم آخرین تارزان را که در جنگلها از این شاخه به آن شاخه میپرید، با این و آن تمساح در رودخانهها زورورزی میکرد.
لکس بارکر در آن زمانها رو به افول بود، منتهی دو عدد شانس آورد. یکی بازی در فیلم زندگی شیرین فدریکو فلینی بود؛ در نقش شوهر همیشه نیمه مست یک ستاره شهوتانگیز هالیوود با بازی آنیتا اکبرگ که برای بازی در فیلمی به رم آمده است و با یک پاپاراتسی یعنی مارچلو ماسترویانی در آبنمای تاریخی و معروف رم «فونتاناری تروی» صحنهای بهیادماندنی را به وجود میآورد: در بازگشت به هتل اکسلسیور رُم در خیابان ویاونتو از شوهرش، همان لکس بارکر تارزان، کشیدۀ جانانهای را نوش جان میکند همراه با عربدۀ برو بخواب “go to bed”. آنیتا اکبرگ که بعد از کشیده موش شدهاست، زنجمورهکنان برمیگردد به اتاقش در هتل. بعد از آن، نوبت به مارچلو میرسد که با قیافۀ حقبهجانب انگار عمل خیری کرده و انتظار پاداش دارد، در روبهرو شدن با لکس بارکر تازانصفت مشت محکمی را بر سطح ناف خود مزهچشی میکند. شانس دیگر لکس بارکر بازی در همین وسترنهای آلمانی بود که سخت مقبول خورندگان خرده فرهنگ آلمانی افتاد و کار به تهیۀ زنجیرهای این فیلمها کشید. از کیفیت فیلم حرفی نمیزنیم چون چیزی فراتر از ابتذال بود ولی خوب برایش سرودست میشکستند.
یکی از ویژگیهای وسترنهای آلمانی این بود که همه چیز در آن بیش از اندازه تر و تمیز بود: از لباسهای بوفالو بیلی لکس بارکر گرفته که خیلی اتوکشیده انگار تازه از لباسشویی درآمده باشد تا صحرای آریزونا که گویی به دستور فرماندار ایالتش آبوجارویش کرده بودند، البته به خاطر فیلم! لوکیشنها اغلب یک یا دو صحنۀ کنار آبشار داشتند چون در یوگسلاوی سابق فیلمبرداری میشدند. یکی دیگر از دلایل موفقیت این فیلمها این بود که هر دو قهرمان اصلی خوشچهره بودند. هم سفیدپوست یعنی لکس بارکر، هم سرخپوست فیلم که بازیگری فرانسوی بود به اسم پیر برلیس که چهرهای داشت در ردیف آلن دلون و هرچه گریمش میکردند تا سرخپوست شود نمیشد، چون پوستش اینقدر سفید بود که به راحتی لایههای گریم را میشکافت. ولی خوب مهم این بود که فیلم حسابی مارک آلمان آن زمان را نصیب تهیهکننده، کارگردان و بازیگرهای اصلیاش میکرد.
اما وسترنسازی در ایتالیا روند دیگری دارد. با بهسر رسیدن فیلمهای اساطیری، قهرمانانی چون هرکول، ولکان، ماسیست و دارودسته بعد از اینکه حسابی زورورزی کردند و حیوانات غولپیکری مانند دایناسور و عقابهای سه سر را کلهپا کردند، دیگر خسته شدند و برای استراحت به غارها و پناهگاههای خود برگشتند.
بعد نوبت به شیربچگان وسترن ایتالیایی رسید که وسترن اسپاگتی لقب گرفت. نمونه شاخص آن جولیانو جمّا بود، جوانی ورزشکار با یک بدنسازی مبسوط که پیش از آن در برخی فیلمهای حماسی و اساطیری و همچنین فیلم معروف بنهور اثر ویلیام وایلر ظاهر شده بود. جولیانو جمّا با جستوخیزهای ژیمناستیکی و هفتتیرکشیهای ماهرانۀ کرک داگلاسی مشهور آفاق شد و به پول و ثروت خوبی رسید. بیشک نام او با وسترن اسپاگتی گره خوردهاست. اما وسترنهای او بیشتر ماهیت کودکانهای دارد و به قول معروف آرتیستبازی به حساب میآید. در هر حال، او بسیار محبوب ایتالیاییها بود. بعدها، نقشهای جدیتری را بازی کرد و در این سالها در نقشهای تلویزیونی ظاهر میشود اما هنوز برای مخاطبان همان جولیانو جمّای وسترن اسپاگتی را با موهای کاملاً سفیدشده تداعی میکند.
در سالهای ۱۹۶۰ تب وسترنسازی چنان بالا گرفته بود که گذشته از کارگردانان هرکولساز قدیمی، کارگردانهایی مثل تینتو براس ـ که فیلمسازی مدرنیست بود و تا حدی هنریساز ـ به وسترنسازی روی آورد. این امر شامل بازیگران هم میشد، مثل جان ماریا وُلونته، بازیگر قدرتمند فیلمهای اجتماعی ایتالیا، رومولو والی، بازیگر تئاترهای لوییجی پیراندلو، حتی بازیگرهای آمریکایی مانند جوزف کاتن، بازیگر همشهری کین اورسن ولز و جدال در آفتاب کینگ ویدور، فارلی گرینجر، بازیگر فیلم بیگانهای در ترن آلفرد هیچکاک. و این در حالی بود که جولیانو جمّا جایش را کمکم به دیگرانی چون فرانکو نرو و توماس میلیان کوباییتبار میسپرد.
کشته شدن ارنستو چهگهوارا، انقلابی آرژانتینی و یاور فیدل کاسترو، در سال ۱۹۶۵ در بولیوی دستمایهای شد برای وسترنسازان ایتالیایی که از روی شخصیت او تیپهایی را آفریدند و آن را در مکزیک جاسازی کردند. در این ارتباط، توماس میلیان، بازیگر تقریباً بیارزشی که زمانی در اپیزود اول فیلم بوکاچو ۷۰ به کارگردانی لوکینو ویسکونتی در نقش یک بچه بورژوا توانسته بود خودی نشان بدهد، در چندین فیلم با شکل و شمایل چهگهوارایی ظاهر شد، ورجه و ورجهای کرد، حتی در کنار بزرگی چون اورسن ولز که به خاطر شرایط مالی هر نقشی را قبول میکرد، اینجا در قالب یک ژنرال مکزیکی بود. توماس میلیان بعداً همان تیپ را به فیلمهای پلیسی ایتالیایی انتقال داد و کاریکاتوری شد از آلپاچینو در فیلم سرپیکوی سیدنی لومت.
سرجو لئونه، اما، از همان ابتدای کار، گونهی جدیدی از وسترن را ارائه کرد که صفت اسپاگتی وسترن برازندهاش نبود. مسلماً او از وسترنسازان بزرگ آمریکا مثل جان فورد و روایتگریاش، لدرمان، رابرت آلدریچ و ... تأثیر گرفتهاست. اما او با تکیه بر یک اختلاط فرهنگی اروپایی – آمریکایی توانست وسترن را که کمکم داشت در بوتۀ فراموشی میافتاد بازسازی کند و دگرگونیهای ژرفی را در نگاه به این گونه بهوجود آورد. مثلاً، پرسوناژ کلینت ایستوود با آن پانچوی آمریکای لاتینی بر تن میتواند برگرفتهشده از پانجویی باشد که جوزپه گاریبالدی ایتالیایی وقتی در آمریکای لاتین میجنگید به روی شانه میانداخت و یا در صحنهای از فیلم سرتو بدزد رفیق جمع روشنفکران انقلابی مکزیکی تیپهای شاخص روشنفکران انقلابی ایتالیای سدۀ نوزدهم در دوران مبارزه آنان برای وحدت ایتالیا در ۱۸۵۰ تا ۱۸۶۰ را یادآور است.
در فیلمهای لئونه با گاوچرانها و گلهداران زمیندار روبرو نیستیم، بلکه با آدمهایی مواجهیم که گویا زمانی از آرمانخواهان سفت و سختی بودهاند، اما جز شکست و سرخوردگی چیزی نصیبشان نشدهاست، و نسبت به خود و دیگران کینهتوزند، انگار میخواهند انتقام خود را از زمین و زمان بازستانند. تنها لحظه برایشان مهم است، آن هم به خاطر بقا، در نتیجه خشونت را در ذات خود دارند و بدون آن ادامه حیات نمیتوانند بدهند، حتی اگر درگیر مبارزاتی اجتماعی بشوند. تنها هدفشان پول است. فیلم خوب، بد، زشت تبلور رفتار این نوع آدمهاست، سه آدمی که دنبال دلارهایی هستند که در قبرستانی متروک چال شدهاست. به خاطرش در جنگهای داخلی آمریکا درگیر میشوند، از آب و آتش میگذرند. مهم نیست طرفدار شمالیها باشند یا جنوبیها. مهم رسیدن به آن پول است. این فیلم موفقیت عظیم جهانی یافت و نقطه عطفی شد در کار سرجو لئونه و ثابت کرد که او روایتگر قدرتمندی است و وسترنهای او از خمیره دیگری هستند.
فیلم سرتو بدزد رفیق با نقل قولی از کتاب سرخ مائوتسه دون، رهبر انقلابی چین، شروع میشود که هنگام انقلاب فرهنگی چین در سالهای ۶۵ تا ۶۶، چینیها آن را که به زبانهای مختلف ترجمه شده بود مثل نقلونبات به کشورهای دیگر صادر میکردند و آن اینکه انقلاب ضیافت نیست بلکه عملی خشونتآمیز است، قدرت سیاسی از لولۀ تفنگ بیرون میآید و افاضاتی از این دست ...
داستان این بار حول دو شخصیت متضاد میگردد: یک راهزن بیسواد (رُد استایگر) و پسران متعددش و یک ایرلندی انقلابی (جیمز کابرن) متخصص بمبگذاری و انفجار که گذرش به مکزیک افتادهاست و در خدمت انقلاب مکزیک بر ضد ژنرال دیاز است. راهزن که از دیدن شامورتی بازیهای انفجاری ایرلندی دینامیتچی به وجد آمدهاست، در صدد برمیآید از او برای ترکاندن گاوصندوقها استفاده کند و ایرلندی هم به نوبۀ خودش میخواهد از سادگی و شجاعت راهزن در راه مقاصد خود. در این میان، یک روشنفکر انقلابی هم وجود دارد که زیر شکنجه تاب نمیآورد و رفقای خود را لو میدهد و در نتیجه خیانت میکند که البته با خودکشی خیانت خود را جبران میکند. اما راهزن به خاطر قتلعام خانوادهاش تمامکمال به انقلابیون میپیوندد.
لئونه هوشمندانه تفکر سادهگرایانه و دهاتیوار مائوتسه دون را از مارکسیسم به صورت فیلمی پرماجرا همراه با صحنههای شکوهمند و تأثیرگذار بیان میکند. از ویژگیهای دیگر کارهای لئونه طنز پنهانی اوست که در لابهلای پیرنگ داستان بروز میکند که گاه در کلام است و گاه در میمیک چهرهها. نگاه کنید به صحنه آغازین خوب، بد، زشت و سکانس نهایی آن.
بیشک روزی روزگاری غرب، کاملترین فیلم لئونه است و شاید همین علت آن بود که او دیگر وسترنی نساخت و خواسته یا ناخواسته مُهر پایانی بر وسترنسازی خود گذاشت. گویا جیمز استوارت بازیگر بسیاری از وسترنهای آمریکایی ابراز علاقه کرده بود در فیلمی از لئونه بازی کند. شاید هم لئونه قبلاً به او فکر کرده بود، اما چهره استوارت بیشتر یک جنتلمن آمریکایی را میمانست تا چهرۀ شکستخورده و بدبین شخصیتهای لئونه. از طرف دیگر، او هیچگاه برای نفش اول از بازیگران ایتالیایی استفاده نمیکرد. نقشهای دوم همیشه نصیب ایتالیاییها میشد. مثل نقشهای منفی بازیگر بزرگ ایتالیا، جان ماریا ولونته، که در دو فیلم اوّل لئونه در قالب یک آدمکش روانپریش عقدهای ظاهر شد که تعادل روحی خود را از راه کشتن بهدست میآورد. مسلماً نقش موسیقی انیو موریکونه را در شکوهمندی سکانسهای لئونه نمیتوان فراموش کرد که البته خود بحث جداگانهای را میطلبد.
این مطلب برای اولینبار در سایت همه چیز درباره فیلمنامه و سپس در فیلمنوشت منتشر شد. پس از تعطیلی سایتهای یادشده، این مطلب در سایت آرگومنتی ایتالیچی بازنشر شد. انتشارات کتاب خورشید نیز این مطلب را در کتاب گزیده مقالات رضا قیصریه تحت عنوان «مترجم خائن نیست» منتشر کرده است.