همیشه حرفزدن در مورد فیلمهای اقتباسی را با سنجشِ میزان وفاداری فیلمنامه شروع میکنند. و اینکه این مقدار وفاداری، یا عدم آن، چه اندازه در موفقیت یا شکست فیلم مؤثر بوده. از این رو میتوان گفت فیلمهای اقتباسی باید در دو مَحکمه حساب پس بدهند؛ یکی در مدیوم سینما و دیگری در مقابل عرصهی داستانی که از آن میآیند.
استادی که از شاگردش جا ماند
همیشه حرفزدن در مورد فیلمهای اقتباسی را با سنجشِ میزان وفاداری فیلمنامه شروع میکنند. و اینکه این مقدار وفاداری، یا عدم آن، چه اندازه در موفقیت یا شکست فیلم مؤثر بوده. از این رو میتوان گفت فیلمهای اقتباسی باید در دو مَحکمه حساب پس بدهند؛ یکی در مدیوم سینما و دیگری در مقابل عرصهی داستانی که از آن میآیند. به این ترتیب، بابِ جنگ قدیمیِ "فیلم بهتر است یا داستان"؛ سؤال همیشگیِ "ادبیات یا سینما" باز میشود و در این رقابت کهنه، در اکثر موارد، عرصهی ادبیات پیروز است و دلیل آن خیلی طبیعی، به ذات عناصر این مدیوم برمیگردد. در این میان، آن دسته از فیلمهایی که با موفقیتشان باعث دیده شدن آثار ادبی -به مراتب متوسطتر از فیلمنامهشان- میشوند معرفِ کیفیت اقتباس خواهند بود. هرچند که در مورد آنها هم همواره معیار وفاداری مطرح است. اما برای فیلمنامهنویس «شلاق» این معیار نباید چندان مطرح بوده باشد. چرا که فیلم بر اساس داستانی از خودِ «دیمین شزل» است. داستانی که او بر پایهی دورهای از زندگی خودش در دبیرستان پرینستون نوشته. و شاید سختی کار او را نه در موضوع، بلکه باید به نوعی در نحوهی برخورد او با موضوع داستان دانست. گرچه فیلم قبلی کارگردان جوانِ «شلاق» هم دربارهی موسیقی بود اما در مورد «شلاق» باید پرسید چهطور میشود فیلمی دربارهی موسیقی محبوبی مثل جَز ساخت بدون اینکه در یک صحنه هم که شده، نوای این موسیقی، جای اضطراب به شما آرامش بدهد. تماشاگری که روی صندلی مینشیند دیگر با صحنههایی از جنس فیلم «کادیلاک ریکورد» یا امثال آن روبرو نیست. چرا که برخلاف آن دسته از فیلمها که میخواستند به چگونگی شکلگرفتن موسیقی جَز و سختیهای اول راهِ یک نوازنده بپردازند؛ «شلاق» داستان زمانی را روایت میکند که در روزگارِ رقبای سوپر حرفهای، همه چیز هزار برابر سختتر از آن دوره است. اگر قرار است «چارلی پارکر» زمان خودتان بشوید هزار برابرِ او تلاش لازم دارید. و همهی اینها از طریق رابطهی استاد سختگیری مثل «فلچر» با شاگرد کلهشق و مصممی مثل «اندرو» معنی پیدا میکند. موضوع اینجا است که بهخیالتان با یکی از آن پیرنگهای استاد و شاگرد روبرو هستید که استاد به شیوهی هُنرِ "سونجو" قرار است با سختگیری، واقعاً ستارهای در اندازهی «چارلی پارکر» تربیت کند و در نهایت از پِیِ موفقیت شاگرد، به یک دوستی پایدار با او برسد. یا از آن دسته استادهایی که شاگرد هرگاه به در بسته بخورد حمایت او را خواهد داشت. اما اینطور نیست. اتفاقاً برعکس؛ استاد در این داستان، خودش یک در بسته است. هفت خوانی است که قهرمان باید از او عبور کند تا به خواستهاش برسد. برای همین تقریباً از همان ابتدا میفهمید که هیچ نوع دوستی میان این دو نفر ممکن نیست. کلاسهای استاد «فلچر» دست کمی از پادگان ندارند. هیچ نُتِ سرگردانی حق ندارد موسیقی کلاس او را به هم بریزد و هر نوازندهای مثل سرباز، نگهبان نُتهای خویش است چون در غیر اینصورت در اِزای حتی یک نُتِ غلط باید جوابگو باشد. با این همه سخت گیری، شاگردی او و در گروه او بودن، آرزوی شاگردهای زیادی مثل «اندرو نیمن» است. و در پس این آرزو، هیچکس تا واقعاً سر کلاسهای «ترنس فلچر» نباشد نمیفهمد که گذشتن از درِ کلاسِ او یعنی وارد شدن به جهنم. از اینجا داستان به عناصر پیرنگهایی مانند پیرنگ انگیزش و پیرنگ بلوغ متوسل میشود و همین عناصر، تمپو و ضربِ داستان را بهتر و جاندارتر نشان میدهند. البته که هرچهقدر هم قبل از دیدن فیلم به شما بگویند با یک داستان انگیزشی روبرو هستید باز ازخودتان خواهید پرسید که نواختن دِرام چهطور میتواند انگیزشی باشد و در نهایت آنچه متصور میشوید تمرینهای طولانی یا دستِ رَد خوردنهای متفاوت و سالها پشتکار است و همین باعث پیوند داستان با پیرنگ بلوغ -یعنی رشد کاراکتر در راه هدف- میشود. بله، «شلاق» همهی اینها هست به اضافهی ترس غالب برصحنهها که بیاغراق میتوان گفت نفسبُر است. ترسی که با غُرشهای «فلچر» مثل بهمن روی سرتان آوار میشود. تازه باور میکنیم که خشونت و قاطعیت یک رهبر ارکستر میتواند به اندازهی توهینها و فریادهای گروهبان «هارتمن» در فیلم «غلاف تمام فلزی» آزار دهنده باشد. شما هم مانند «اندرو» و باقی نوازندهها به لبخندها یا کلام آرام استاد اعتماد نمیکنید. از این رو ضربههای دِرام به شما آرامش نمیدهند. هر جا که چند خطْ نُتِ آهنگِ جَز نواخته میشود تنش و استرس شما هم بالا میگیرد و شما هم نگران پرت شدن طبل یا صندلی از سمت استاد هستید. و برای همین مجبورید مراقب حرکت چشمها و تغییر صورت «فلچر» باشید. و مدام با خودتان تکرا میکنید «الآن، الآن است که داد بزند.» و واقعاً هم که او در این مورد مثل یک شخصیت نظامی شما را نااُمید نمیکند.
تا اینجا آنچه عنصر داستانی فراهم کرده خواسته و بستر نیاز شخصیت اصی یعنی «اندرو» است. به نوعی نیاز قهرمان با نیاز شخصیت روبرویش یعنی «فلچر» یکسان است. هر دو یک هدف دارند اما راه رسیدن به آن هدف برای هر دو معنی یکسانی ندارد. روبروی هر حرکت «اندرو» را که نگاه کنید «فلچر» با یک نیزه ایستاده. اما «اندرو» هم از آن دسته شاگردهایی نیست که کوتاه بیاید. او هم توی ذهنش الگویی مثل «بادی ریچ» دارد. پس اینکه ساعتها بنشیند پشت طبلها و یک نفس تمرین کند چیز عجیبی نیست. آن هم با زهر چشمی که همان جلسهی اول «فلچر» از او میگیرد و او را یک یهودی بیعرضه و پدرش را نویسندهای شکستخورده معرفی میکند و با خاطرهی مادرش که به خاطر وجود تحملناپذیر او و پدرش خانه را ترک کرده، شاگرد را کوچک و کوچکتر میکند. برای چه؟ تنها برای اینکه او نتوانسته چند نُت را با سرعت درست، آن هم در اولین جلسه اجرا کند؟ با مقابلهی استاد، تلاش و حرکت کاراکتر اصلی رنگ و معنا پیدا میکند. هیچ کاری از دست «اندرو» ساخته نیست مگر تلاش بیشتر. و رها کردن عشق جدیدش که به عنوان پیرنگ فرعی یا خردهپیرنگ تا جایی موازی داستان پیش میآید. عنصر انتخاب وارد داستان میشود. و کاراکتر در راه هدفش مجبور به انتخاب میشود. اگر قرار است آنچه میخواهد بشود باید تنها و تنها برای درام زندگی کند؛ تنها راهی است که به واسطهی آن میتواند روبروی «فلچر» بایستد و دِرامِری یکّهتاز شود. حتی به قیمت خون ریختن از انگشتهایش، بابت ساعتها تمرین. دیگر کلاسها و محل تمرین فقط یک پادگان نظامی نیست. مخاطب کمکم خود را وسط رینگ یک مسابقه میبیند. و اتفاقاً همین کشمکش است که داستان را بر پایهی برآوردن خواسته یا آرزوی شخصیت اصلی جلو میبرد. در اینجا میتوانیم فیلمنامهی «قوی سیاه» اثر «دارن آرونوفسکی» را به یاد بیاوریم. فیلمی که در آن هُنری مثل باله دیگر آرامشزا نبود. در فیلم «شلاق» هم از جایی رقابت و تقابل چنان با کینه پیوند میخورد که قهرمان برای گذر از ضعفهای خود به هر خشونتی دست میزند. و دروغ چرا، وقتی «فلچر» مثل آبِ خوردن برای او رقیب میتراشد وقتی به خاطر چند دقیقه تأخیر از برنامه کنار گذاشته میشود ما این خشونت را درک میکنیم. شاید یکی از لحظات غیر قابل پیشبینیِ داستانْ لحظهی تصادف «اندرو» باشد. و از آن عجیبتر لحظهای که «اندرو» با سر و صورتی خونی خودش را به اجرای گروه میرساند. نویسنده به خوبی تا اینجا توانسته خشم و غیظ را در ما جمع کند. انگار در مقابل «فلچر» که او را در همان وضع و با صورتی زخمی برای همیشه از گروه اخراج میکند این ما هستیم که در گوش «اندرو» زمزمه میکنیم: «بجنب پسر؛ بزن این لعنتی را داغان کن.» و این مهارت بالای «شزل» در نویسندگی را میرساند. درست است تا این لحظه، همه مرعوب توانایی این کارگردان جوان در بازی گرفتن از دو شخصیت اصلی شدهاند اما یادمان باشد که رساندن مخاطبْ به نقطهی جوشِ شخصیت اصلی، به هیچ وجه کار آسانی نیست. و این صحنه یکی از نقاط اوج داستان است که اثر آن در پردهی بعدی فیلمنامه از بین نمیرود. بعد از این اتفاقْ زندگی«اندرو» به آرامش غمباری برمیگردد. به خاطر دست به یقه شدن با استاد نه تنها از گروه بلکه از مدرسهی موسیقی اخراج شده. میداند بچگانه رفتار کرده. و تلختر از همه دانستن این موضوع است که شاگرد دیگری بر اثر رفتار خشن «فلچر» و توهینهایش خودکشی کرده. اینجا دوباره نکتهی «غلاف تمام فلزی» یادمان میآید؛ آن خشونت بیانتها. آن خودکشیِ شوکه کننده. بله، همه چیز به طرز مزخرفی آرام است اما ما هنوز کینهی «فلچر» را داریم. عنصر «انتقام» همانطور که نویسنده خواسته به خوبی در درون ما میجوشد. برای همین تعجب میکنیم که چرا «اندرو» راضی نمیشود علیه آدم عوضی مثل «فلچر» شهادت بدهد. یک بار دیگر نویسنده ما را با چیزی غیر از پیشبینی و نظرمان روبرو میکند. و با مهارت ما را میبرد به سمت انتقام واقعی.
همهی ما در ذهنمان انتقامهایمان را با موفقیتهای خیالی میگیریم. و البته میگویند نویسندهها انتقام شکستهایشان را با موفقیتها یا تلافیها در داستانهایشان میگیرند. نه اینکه بشود گفت «شزل» میخواسته انتقام موزیسین نشدن را بگیرد اما منصفانه بگوییم اگر هم میخواسته به بهترین نحو این کار را انجام داده. وقتی «اندرو» و «فلچر» یک بار دیگر بر حسب تصادف، همدیگر را در بار میبینند وقتی است که دیگر «فلچر» هم از مدرسهی موسیقی اخراج شده. دوباره نویسنده شما را برمیگرداند به تِمِ اصلی ماجرا؛ با حرفهای «فلچر» که رنگی از تأسف دارد. پشیمان نیست. چون میدانسته چه میکرده. سختگیری او از دلسوزی نمیآمده او نمیخواسته یک رهبر ارکستر معمولی باشد همانطور که نمیخواسته شاگردهایش یک شاگرد معمولی باشند. اینجا میشنویم که از نظر او هر احمقی میتواند با تکان دادن دستهایش، گامِ موزیسینها را کنترل کند او میخواسته به شاگردهایش چهرهای فراتر از چهرهی خودشان نشان بدهد. چون «چارلی پارکر» هم وقتی استادش، سنج را به سمتش پرت کرد فهمید نمیخواهد به او بخندند یعنی باید آنقدر تلاش کند که دیگر به او نخندند. با این حرفها و دعوت او از «اندرو» ما دوباره برمیگردیم به هدف کاراکتر اصلی. یعنی همچنان با او گام برمیداریم. کاراکتر اصلی دوباره به ماجرا دعوت میشود. دوباره کشمکش است و ما فکر میکنیم این کشمکش تنها قرار است با نشان دادن توانایی «اندرو» همراه باشد چرا که اگر خوب خودش را نشان بدهد میتواند نظر خیلی ها را جلب کند. آدمهایی که حاضرند رویش سرمایهگذاری کنند. دعوت به ماجرا اینبار نقطهی اوج داستان را میسازد. نواختن او همراه گروه «فلچر» اینبار سرنوشتساز است. از این رو ما هم با همان اشتیاق کاراکتر، سر صحنه میرویم و به گمانمان «فلچر» عوض شده. و درست در همین لحظهها فیلم برای چندمین بار ما را غافلگیر میکند. نویسنده از تکنیک ضربهی آخرِ حریف استفاده میکند. همهی اینها یک دام بوده. برای اینکه «فلچر» فکر میکرده این «اندرو» بود که باعث اخراج شدن او از مدرسهی موسیقی شد. پس با کوچک کردن او سر صحنه، انتقام خودش را میگیرد. «اندرو» نمیتواند خوب بنوازد. ناامید است و ما خشن. و مگر خشونت بارها از دل ناامیدی زاده نمیشود؟ پس وقتی «اندرو» سر همان صحنه، تصمیم به مقابله با «فلچر» میگیرد این خشونت را با خود دارد. خشونتی که قرار است جای ناامیدی را بگیرد. طبق الگوی داستانی، شخصیت در اینجا زمین خورده و حال باید با نیرویی به زندگی، به سوی هدف برگردد. آن نیرو همان خشونت است. او باید به «فلچر» ثابت کند که بچهها همیشه بچه نمیمانند. این بار قرار نیست یقهی فلچر را بگیرد. کاراکتر در صحنهی آخر طبق الگوی داستان نویسی باید نشان بدهد که از آموختههای خود یاد گرفته. رشد کرده و در نتیجهی این ارتقاء حالا که روی صحنه است جنس خشونت او عوض شده. و خشونت او خشونت استقامت است. حالا دیگر صحنه برای شما مثل یک استادیوم یا رینگ بوکس واقعی است. نواختن «اندرو» رقابت است؛ نمایش تک نفره نیست. رقابت یک درامر است با رهبر گروه. یک شاگرد با استاد سابقش. حالا که استاد آنقدر حقیر بوده که چیزی جز یک حیلهی بچگانه برای خُرد کردن شاگرد ندارد شاگرد میتواند او را زیر ضربات نُتهایی که مینوازد یعنی هُنرش لِه کند. در صحنهی آخر داستان، شخصیت اصلی و حریفش هر دو در یک قدمی هدف قرار میگیرند. «اندرو» که دیگر با گذشت هر ثانیه، با ساز یکی میشود برندهی این میدان است و «فلچر» با غرشهایی که از ساز و نگاهِ «اندرو» میآید باخته. آبرویش را. اما در همین لحظاتِ باختن میفهمد که بالاخره آن مُهرهی طلایی، آن شاگرد استثنایی را پیدا کرده و به آرزویش هم رسیده. حتی اگر دوست ندارد این آرزو توسط این شاگرد برآورده شود. از نظر داستانی یا فیلمنامهنویسی، در واقع حریف با باختن به پیروزی دست یافته که «اندرو» با پیروزیاش مسبب آن بوده.
«شلاق» را میتوان فیلمی اقتباسی دانست که علاوه بر پیچشهای خوب داستانی، صحنههای پُر کشش، پیرنگِ قوی، نقاط اوج و فرود به موقع و پردههای دقیق فیلمنامه؛ از رعایت ریزترین نکات داستانی غافل نیست.
این مطلب برای اولینبار در سایت فیلمنوشت منتشر و پس از تعطیلی سایت مذکور به این سایت منتقل شد.