سایت تخصصی ترجمه ایتالیایی

فرزندی دیگر

Scritto da Luigi Pirandello

 او به توده‌ای لباس پاره می‌مانست. لباس‌هایی چرب و کثیف. تابستان و زمستان، همان لباس‌ها را به تن داشت. رنگ و رویشان دیگر حسابی رفته بودند و بوی گند عرق و کثافت خیابان‌ها به خوردشان رفته بود. چهره‌اش به زردی می‌زد و چون تار درهم‌ تنیده‌ای پر از چین و چروک بود. آن‌قدر اشک ریخته بود که ...

 

ـ نین‌فاروزا هست؟

ـ هست. در بزنید.

ماراگراتزیای پیر در زد. بعد به آرامی خم شد تا روی پلۀ جلوی در بنشیند. آن پله و بسیاری از پله‌های دیگر خانه‌های رعیتی فارنیا صندلی او بودند. آنجا می‌نشست و همان‌جا، یا می‌خوابید یا در سکوت می‌گریست. هرکس از آنجا رد می‌شد، سکه یا تکه‌ای نان در دامنش می‌انداخت. ماراگراتزیا به زحمت از خواب بیدار می‌شد؛ اشک‌هایش را پاک می‌کرد؛ پول یا نان را می‌بوسید؛ صلیبی بر سینه می‌کشید و دوباره گریه می‌کرد یا به خواب می‌رفت.

او به توده‌ای لباس پاره می‌مانست. لباس‌هایی چرب و کثیف. تابستان و زمستان، همان لباس‌ها را به تن داشت. رنگ و رویشان دیگر حسابی رفته بودند و بوی گند عرق و کثافت خیابان‌ها به خوردشان رفته بود. چهره‌اش به زردی می‌زد و چون تار درهم‌ تنیده‌ای پر از چین و چروک بود. آن‌قدر اشک ریخته بود که پلک‌های ورم‌کرده‌اش خونین شده بودند و می‌سوختند.  از میان آن چین و چروک‌ها و از پس پردۀ آن دریای اشک و خون، نگاه زلالش گویی در دوردست‌ها سیر می‌کرد: نگاه کودکی تهی از خاطره بود. خیلی وقت‌ها، مگسی حریصانه به آن چشم‌ها می‌چسبید ولی ماراگراتزیا چنان غرق در رنج خود بود که حتی متوجه آن هم نمی‌شد و آن را نمی‌راند. موهای کم‌پشت و زبرش روی سرش پخش شده و مثل دو رشتۀ در هم گره خورده، روی گوش‌هایش آویزان بودند. نرمۀ گوش‌هایش را گوشواره‌های سنگینی که از جوانی به خود می‌آویخت، پاره کرده بود. شیار سیاه باریکی غبغب نرمش را از پایین چانه تا زیر گلو به دو نیم می‌کرد و در سینۀ گودافتاده‌اش فرو می‌رفت.

همسایه‌ها دم کلبه‌هایشان می‌نشستند و کاری به کار او نداشتند. تقریباً تمام روز را همان‌جا می‌ماندند؛ یکی لباس وصله می‌زد، یکی سبزی پاک می‌کرد، یکی جوراب می‌بافت؛ باری، هر کس به کاری مشغول بود؛ آن‌ها مقابل آن کلبه‌های رعیتی حقیرانه و پست که درِ خانه‌ها، تنها نورگیرشان بود با هم حرف می‌زدند؛ خانه و اصطبل یک‌جا بود و کف آن درست مثل کف خیابان سنگ‌فرش شده بود. آخوری در یک طرف آن قرار داشت. داخل آن، الاغ یا قاطری که مگس‌ها کلافه‌اش کرده بودند، سم بر زمین می‌کوبید. در طرف دیگرش، سقف بلند و بزرگی به چشم می‌خورد، در گوشه‌اي دیگر صندوق دراز سیاهی از چوب صنوبر یا چوب درخت زان که بی‌شباهت به تابوت نبود، دو سه صندلی حصیری، تغار خمیر و نیز ابزارآلات کشاورزی قرار داشتند. تنها زينت ديوارهاي كثيف و دودگرفته، عکس‌هایی بودند که قدیسان دهکده را به تصویر کشیده بودند. بچه‌ها در خیابان‌های متعفن از بوی پِهِن و دود، بازی می‌کردند. گرما هلاکشان کرده بود. بعضی لخت مادرزاد بودند. بعضی دیگر تنها زیرپیراهنی کهنه و کثیفی به تن داشتند. مرغ‌ها به دنبال دانه نوک به زمین می‌زدند و خوک‌ها پوزه در زباله‌ها فرو می‌بردند و خرناسه می‌کشیدند.

آن روز، صحبت از دستۀ جدیدی از مهاجران بود که صبح روز بعد می‌بایست به سوی آمریکا عزیمت کند. یکی می‌گفت،”ساروسکوما هم راهی‌ست. او زن و سه بچه‌اش را تنها می‌گذارد و می‌رود.“ دیگری اضافه می‌کرد، ”ویتو اسکوردیا  هم پنج بچه و زن باردارش را ترک می‌کند.“ سومی می‌پرسید، ”حقیقت دارد که کارمینه رونکا  پسرک دوازده ساله‌اش را هم که در معدن گوگرد کار می‌کند، با خود می‌برد؟ آه! یا مریم مقدس! می‌توانست لااقل پسرک را برای زنش بگذارد. حالا چه کسی کمک حال این مادرمرده می‌شود؟“ کمی آن طرف‌تر، چهارمی شکوه‌کنان فریاد می‌زد، ”اگر بدانید تمام شب در خانۀ نونزیا لیگرچی چه شیون و زاری به راه انداخته بودند! پسرش نیکو  تازه از سربازی برگشته، اما او هم می‌خواهد برود.“

ماراگراتزیای پیر این خبرها را می‌شنید. شالش را محکم بر دهانش می‌فشرد تا بغضش نترکد. ولی سیل درد، چون اشکی بی پایان از چشمان خونینش فرو می‌ریخت.

چهارده سال بود که دو پسرک او هم به آمریکا رفته بودند، به او قول داده بودند که بعد از چهار پنج سال برگردند، ولی آنجا ثروتی به هم زده بودند، به خصوص یکیشان یعنی فرزند بزرگ‌تر که کار و بارش سکه شده بود. آن‌ها دیگر مادر پیرشان را از یاد برده بودند. هر بار که دستۀ جدیدی از مهاجران از فارنیا عزیمت می‌کرد، ماراگراتزیا پیش نین‌فاروزا می‌رفت تا نامه‌ای برایش بنویسد و یکی از مسافران لطفی کند و آن را به دست یکی از پسرانش برساند. او مسافتی طولانی را در آن جادۀ خاکی به دنبال مهاجران به راه می‌افتاد. مهاجرانی که با کوله‌باری سنگین از کیسه و بقچه، در میان مادران، عروسان و خواهرانی که نومیدانه می‌گریستند و شیون می‌کردند، به سوی راه‌آهن شهر بعدی می‌رفتند. ماراگراتزیا راه می‌رفت و به چشمان این یا آن جوان مهاجری که برای سرکوب هیجان خود و تسلی اقوامش تظاهر به شادی می‌کرد، خیره خیره می‌نگریست.

گاهی یکی از آنها بر سرش فریاد می‌زد:

ـ هی پیر خرفت! چرا این طور نگاهم می‌کنی؟! مگر می‌خواهی چشمهایم را از حدقه در بیاوری؟

پیرزن در جوابش می‌گفت:

ـ نه عزیزم! به چشم‌هایت حسودیَم می‌شود، چون تو پسران مرا خواهی دید. از حال و روز من به آن‌ها بگو. بگو که اگر باز هم مرا چشم انتظار بگذارند، دیگر مرا نخواهند دید.

در این گیرودار زن‌های در و‌ همسایه، داشتند تعداد کسانی که قرار بود روز بعد عزیمت کنند را حساب می‌کردند. ناگهان پیرمردی با مو و ریش مجعد که تا آن لحظه سراپا گوش، در انتهای جاده به پشت دراز کشیده بود و پیپ می‌کشید، کلاهش را که روی پالان گذاشته بود، بلند کرد و دست‌های بزرگ و پینه بسته‌اش را که روی سینه قرار می‌داد، گفت: ”اگر من شاه بودم !“ و تف کرد، ”اگر من شاه بودم، نمی‌گذاشتم حتی یک نامه هم از آن خراب شده به فارنیا برسد."

یکی از زن های همسایه فریاد کشید:

ـ دست مریزاد یاکوسپینا! آن وقت اگر به مادران و همسران بیچاره خبر و کمکی از آنجا نرسد، آنها چه خاکی باید به سرشان کنند؟

پیرمرد غرولندی کرد و دوباره تفی به زمین انداخت:

ـ آره، فقط بلدند نامه بنویسند! مادرانشان اینجا کلفتی می‌کنند و زن‌ها هم که آخر و عاقبتشان معلوم است. چرا در نامه‌هایشان از بلاهایی که آنجا سرشان می‌آید، چیزی نمی‌نویسند؟ فقط لاف خوشی‌هایشان را می‌زنند. آن‌وقت هر نامه‌ای که به اینجا می‌رسد، برای پسر‌بچه‌های نادانی که هنوز اینجایند مثل مرغ کرچی می‌شود که قُدقُد می‌کند و این‌ها را به طرف خود می‌خواند و همه‌شان را با خود می‌برد. مگر کسی هم مانده تا زمین‌های ما را کشت کند؟ حالا دیگر در فارنیا فقط ما مانده‌ایم: پیرمرد پیرزنها، زن‌ها و بچه‌ها. من زمین دارم اما دارد جلوی چشم‌هایم از دست می‌رود! آخر من دست تنها چه کار می‌توانم بکنم؟ آن‌ها از اینجا می‌روند، بله، از اینجا می‌روند! من که می‌گویم با آن همه بدبختی که از در‌و‌دیوار برایشان می‌بارد، آخرش از بین می‌روند، لعنتی‌ها!

در همین لحظه، نین‌فاروزا در را باز کرد. درست مثل خورشیدی بود که در آن خیابان کوچک طلوع کند. چشم و ابرو مشکی بود و خوش آب‌و‌رنگ. چشمان سیاهش می‌درخشید، لب‌هایی هوس‌انگیز و بدنی سفت و چابک داشت که از آن جسارتی خوشایند می‌بارید. شال بزرگ کتان قرمز رنگی با ماه‌های زرد را روی سینه‌های برجسته‌اش انداخته و گوشواره‌‌های گرد طلائی‌ از گوش‌هایش آویخته بود. موهای پرکلاغی، براق و موّاجش را بی آنکه فرق باز کند، عقب زده و پشت گردنش دور گیره‌ای نقره‌ای گره زده بود. گودی عمیق میان چانۀ گِردش، زیبایی شیطنت‌آمیز و تحریک‌کننده‌ای به او می‌بخشید.

شوهر اولش را پس از اینکه دو سال از ازدواجشان گذشته بود از دست داد. شوهر دومش هم پنج‌ سال پیش او را ترک کرد و به آمریکا رفت. هر شب ـ البته کسی نباید بو می‌برد ـ یکی از کله‌گنده‌های دهکده از در کوچک پشت خانه، همان‌جا که جالیز قرار داشت، به دیدنش می‌آمد. برای همین بود که زن‌های شریف و محجوب در و همسایه، هرچند که پنهانی به او حسادت می‌ورزیدند، نظر خوشی نسبت به او نداشتند و این کار بی‌دلیل نبود: در دهکده شایع شده بود که او به خاطر انتقام از کاری که شوهر دومش با او کرده بود، نامه‌های بدون امضای زیادی به مهاجران در آمریکا نوشته و از بعضی زن‌های بیچاره‌ی دهکده بدگویی کرده و آبرویشان را پیش خانواده‌شان برده بود.

نین‌فاروزا پله‌ها را که پایین می‌آمد، گفت:

ـ کی دارد موعظه می‌کند؟ آه! تویی یاکوسپینا! همان بهتر عمو یاکو، که فقط خودمان در فارنیا بمانیم! ما زن‌ها خودمان زمین‌ها را شخم می‌زنیم.

پیرمرد با صدایی گرفته دوباره غرولندی کرد و گفت:

ـ شما زن‌ها که فقط به درد یک چیز می‌خورید.

و تف کرد.

ـ چه چیزی عمو یاکو؟! بلند بگویید.

ـ برای گریه کردن و یک چیز دیگر!

ـ خب، حالا باز جای شکرش باقی‌ست که به درد دو چیز می‌خوریم، اما من گریه نمی‌کنم، می‌بینید که!

ـ بله، می‌دانم دخترم. تو وقتی شوهر اولت هم مرد گریه نکردی.

نین‌فاروزا فوراً جواب داد:

ـ ولی عمو یاکو، اگر من اول می‌مردم، مگر او دوباره زن نمی‌گرفت؟ بگذریم! درعوض این جا یک نفر هست که به جای همه گریه می‌کند! ماراگراتزیا را می‌گویم!

یاکوسپینا به پشت که دراز می‌کشید، گفت:

ـ خب، او فرق دارد. حتماً آب بدنش زیادی کرده كه مدام اشک می‌ریزد.

زن‌های همسایه خندیدند. ماراگراتزیا تکانی خورد و فریاد زد:

ـ من دو پسرم را از دست داده‌ام، دو پسر دسته گلم را، می‌خواهید گریه نکنم؟

نین‌فاروزا گفت:

ـ واقعاً هم که چه دسته‌گل‌هایی! چقدر هم حال و روزشان گریه دارد! آن‌ها غرق ناز و نعمت دارند در آنجا زندگی‌شان را می‌کنند، آن‌وقت شما را این جا ول کرده‌اند تا از گدایی جانتان در‌آید.

پیرزن جواب داد:

ـ آن‌ها که مادر نیستند، من مادرم. پس چطور می‌توانند رنج مرا درک کنند؟

نین‌فاروزا ادامه داد:

ـ آه! من نمی‌دانم چرا این همه از اشک و رنج دم می‌زنید! آن‌طور که مردم می‌گویند شما خودتان کاری کردید که آن دو جان به لب شوند و چاره‌ای به جز فرار نداشته باشند!

ماراگراتزیا مشتی بر سینه کوبید و حیرت‌زده از جا پرید و فریاد زد:

ـ من؟! چه کسی این را گفته؟

ـ حالا چه فرقی می‌کند چه کسی این را گفته!

ـ وقاحت دارد! من؟!! من فرزندانم را جان به لب کرده‌ام؟! من که ...

یکی از زن‌های همسایه حرفش را قطع کرد و گفت:

ـ سخت نگیرید. مگر نمی بینید که شوخی می‌کند؟

نین‌فاروزا با ناز و ادا روی پاشنۀ پا که می‌چرخید، خندۀ کش‌داری کرد و بعد برای جبران آن شوخی بی‌رحمانه، با لحنی محبت‌آمیز از پیرزن پرسید:

ـ خب، خب، مادربزرگ جان! حالا چه می‌خواهید؟

ماراگراتزیا دست لرزانش را به سینه برد، کاغذی مچاله شده و یک پاکت را بیرون کشید و ملتمسانه به نین فاروزا گفت:

ـ همان لطف همیشگی ...

ـ بازهم نامه؟!!

ـ اگر لطف کنی!

نین‌فاروزا آهی از سر بی‌حوصلگی کشید، اما چون می‌دانست که نمی‌تواند پیرزن را از سر خود باز کند، او را به داخل خانه دعوت کرد.

خانه‌اش مثل خانه‌های آن حوالی نبود. در را که می‌بستی اتاق بزرگ خانه کمی تاریک می‌شد، چرا که تنها از دریچه ای آهنی که روی در بود، نور می‌گرفت. اتاق گچ‌کاری شده بود، دیوارها آجرچین بودند و تمیز و بسیار مرتب. اتاق اسباب و اثاثیه‌ای معمولی داشت: یک تخت آهنی، یک کمد، طاقچه‌ای مرمری و میزی با روکش چوب بادام. با وجود این معلوم بود که نین‌فاروزا نمی‌توانست به تنهایی و آن هم فقط با درآمد گاه و بیگاه خود به عنوان خیاط دهکده، آن‌ چیزها را تهیه کند.

نین‌فاروزا قلم و دوات را برداشت. نامۀ مچاله شده را کف طاقچه گذاشت و همان جا سرِپا آمادۀ نوشتن شد.

ـ خب بگویید. زود باشید.

پیرزن شروع کرد به دیکته کردن:

ـ فرزندان عزیزم! دیگر چشمی برای گريستن برایم نمانده ...

نین‌فاروزا آهی از سر خستگی کشید و مشغول نوشتن شد.

پیرزن ادامه داد:

ـ زیرا چشم‌هایم در تب آرزوی دیدار شما، حتی اگر آخرین دیدار باشد، سوخته‌اند...

نین فاروزا با بی‌حوصلگی گفت:

ـ خب، خب، این را که اقلاً سی باری برای آنها نوشته‌ای!

ـ تو بنویس عزیز من! عین واقعیت است، خودت که می‌بینی، حالا بنویس:  فرزندان عزیزم ...

ـ از اول بنویسم؟

ـ نه. حالا یک چیز دیگر بنویس. تمام شب را درباره‌اش فکر کردم. گوش کن: فرزندان عزیزم. مادر پیر و بیچاره‌تان به شما قول می‌دهد و قسم می‌خورد ... این را بنویس ... به شما قول می‌دهد و در برابر خداوند قسم یاد می‌کند که اگر شما به فارنیا برگردید، کلبه‌اش را در زمان حیاتش به شما ببخشد.

نین‌فاروزا زد زیر خنده و گفت:

ـ همین کلبه‌ات را می‌گویی؟ آن‌ها که پولدارند! این چهار تا دیوار گِلی که فوتش کنی خراب می‌شود، به چه دردشان می‌خورد؟

پیرزن باز حرفش را تکرار کرد:

ـ تو بنویس. ارزش چهار تکه سنگ در وطن، بیشتر از تخت و تاج پادشاهی در غربت است. بنویس. بنویس.

ـ خب نوشتم. دیگر چه می‌خواهی بنویسم؟

ـ خب، بنویس که : فرزندان عزیزم، زمستان نزدیک است و مادر بیچاره‌تان از سرما می‌لرزد. می‌خواهد لباسی بخرد اما نمی‌تواند. اگر لطفی در حقش بکنید و حداقل یک اسکناس پنج‌لیری برایش بفرستید تا برای ...

نین‌فاروزا نامه را تا کرد و داخل پاکت گذاشت و گفت:

ـ بس است. بس است. دیگر بس است. همه را نوشتم. بس است.

پیرزن که از آن‌ همه عجله جا خورده بود، پرسید:

ـ پنج لیره را هم نوشتی؟

ـ همه را نوشتم عزیز من! پنج لیره را هم نوشتم.

ـ درست و حسابی نوشتی؟ همه چیز را؟

ـ اوف! گفتم که بله!

ماراگراتزیا گفت:

ـ حوصله کن دخترم، با این پیرزن بیچاره کمی حوصله کن! چه انتظاری داری؟ دیگر خرفت شده‌ام. اجر کار خیرت با خداوند و مریم مقدسمان.

نامه را گرفت و در سینه‌اش جای داد. فکر کرد آن را به پسر نوتزیا لیگرچی بدهد. او به روزاریو  در سانتافه می‌رفت، یعنی همان‌جایی که پسران ماراگراتزیا زندگی می‌کردند؛ پس به راه افتاد تا نامه را به او برساند.

شب فرا رسیده بود. زنها به کلبه‌هایشان رفته بودند و تقریباً تمام درها بسته بود هیچ جنبده‌ای از آن خیابان‌های تنگ و تاریک، عبور نمی‌کرد. فانوس‌بان با نردبانی به گردن، گشت می‌زد تا فانو‌س‌های نفتی را که البته چند تایی بیشتر نبودند، روشن کند. کورسوی گریزان فانوس‌ها، چشم‌انداز ناپایدار و سکوت آن خیابان‌های متروک را دلگیرتر جلوه می‌داد.

ماراگراتزیای پیر با پشتی خمیده راه می‌رفت. با یک دست نامه‌ای را که قرار بود برای فرزندانش بفرستد طوری به سینه می‌فشرد که گویی می‌خواست همۀ عشق مادرانه‌اش را به آن تکه کاغذ منتقل کند و با دست دیگرش، گاه شانه و گاه سرش را می‌خاراند. با هر نامه‌ای که می‌فرستاد، باز هم این امید در او جان می‌گرفت که شاید بالاخره با آن نامه بتواند فرزندانش را تحت تأثیر قرار دهد و آن‌ها را به سوی خود بکشاند. فرزندان رعنایش، فرزندان شیرین‌تر از جانش، با خواندن کلماتی که آبستن اشک‌هایی بودند که در آن چهارده سال به خاطر آن‌ها ریخته بود، دیگر طاقت دوری او را نمی‌آوردند.

ولی این بار، از نامه‌ای که در سینه‌اش جای داشت، چندان راضی نبود. به نظر می‌رسید نین‌فاروزا خیلی با عجله آن را نوشته باشد. مطمئن نبود كه آخرین قسمت نامه را، قسمت پنج لیر برای رخت و لباس را، نوشته باشد. پنج لیر! بچه‌هایش دیگر ثروتمند بودند، برای آ‌ن‌ها، پنج لیر برای لباس مادر بیچاره‌شان كه از سرما مي‌لرزيد که چيزي نبود.

در این گیرودار از میان درهای بستۀ کلبه‌ها، صدای فریاد و شیون مادری می‌آمد که به خاطر عزیمت قریب‌الوقوع فرزندش می‌گریست.

ماراگراتزیا در خلوت خود مي‌ناليد و نامه را هرچه بیشتر به سینه‌اش می‌فشرد.

ـ ای وای بچه‌ها! بچه‌ها! چطور دلتان می‌آید از اینجا بروید؟ قول می‌دهید برگردید، ولی برنمی‌گردید ... آه! پیرزن‌های بیچاره! قولشان را باور نکنید! فرزندان شما هم مثل فرزندان من دیگر بر نمی‌گردند... دیگر بر نمی‌گردند ...

ناگهان صدای قدم‌هایی در خیابان به گوشش رسید. زیر فانوسی ایستاد. یعنی که بود؟

پزشک جدید دهکده بود، همان جوان تازه‌وارد. می‌گفتند قرار است به زودی از آنجا برود. نه به این خاطر که کارش را خوب انجام نداده بود، نه، اربابان دهکده نظر خوشی نسبت به او نداشتند. در عوض همۀ فقیر بیچاره‌ها از او خوششان می‌آمد. ظاهری مثل پسربچه‌ها داشت، با این وجود پخته بود و عاقل: حرف که می‌زد، دهان همه باز می‌ماند. می‌گفتند او هم می‌خواهد برود به آمریکا. اما او که مادر نداشت: تنها بود!

ماراگراتزیا ملتمسانه پرسید:

ـ آقای دکتر! لطفی در حق من می‌کنید؟

دکتر جوان جا خورد. زیر فانوس ایستاد. در عالم خودش بود و متوجه پیرزن نشده بود.

ـ کی هستید؟ آه، شمایید ...

یادش آمد که بارها و بارها آن تودۀ لباس پاره را جلوی در کلبه‌ها دیده است.

ماراگراتزیا تکرار کرد:

ـ می‌شود لطفی در حق من کنید و این نامه را که قرار است برای فرزندانم بفرستم برایم بخوانید؟

دکتر که نزدیک بین بود، گفت:

ـ اگر چشمم ببیند.

و عینکش را روی بینی مرتب کرد.

ماراگراتزیا نامه را از سینه‌اش بیرون کشید. آن را به او داد و منتظر ماند تا او خواندن کلماتی را که خودش به نین‌فاروزا دیکته کرده بود، شروع کند:

ـ فرزندان عزیزم ...

یعنی چه؟! دکتر یا چشمش نمی‌دید یا اینکه از آن نوشته سر درنمی‌آورد؛ گاه نامه را به چشمانش نزدیک می‌کرد، گاه با فاصله نگهش می‌داشت تا بتواند آن را در زیر نور فانوس بهتر ببیند و گاه سر و ته‌اش می‌‌کرد. سرانجام گفت:

ـ این دیگر چیست؟

ماراگراتزیا شرمگین پرسید:

ـ خوانا نیست؟

دکتر خندید و گفت:

ـ اینجا که اصلاً چیزی نوشته نشده. چهار تا خط کج و معوج است که با مداد تا پایین صفحه کشیده شده. خودتان نگاه کنید!

پیرزن خشکش زد و فریاد کشید:

ـ یعنی چه؟!

ـ بله، نگاه کنید! هیچی نیست. این جا اصلاً چیزی نوشته نشده.

پیرزن گفت

ـ چطور ممکن است؟! یعنی چه؟! خودم برایش دیکته کردم، به نین‌فاروزا، کلمه به کلمه‌اش را! خودم دیدم که می‌نوشت ...

دکتر شانه بالا انداخت و گفت:

ـ پس حتماً ادای نوشتن را در آورده

ماراگراتزیا که مثل چوب خشکش زده بود، مشت محکمی بر سینه کوفت، از کوره در رفت و گفت:

ـ امان از دست این بی‌حیا! آخر چرا گولم زد؟ وای! پس برای همین است که فرزندانم جواب نامه‌هایم را نمی‌دهند. هیچ‌وقت، هیچ‌کدام، هیچ‌کدام از آن حر‌ف‌هایی را که برایش دیکته کردم، برای آن‌ها ننوشته است ... پس برای همین است! فرزندانم از حال و روز من خبر ندارند! نمی‌دانند که به خاطر آن‌ها دارم از پا در‌می‌آیم. و من آنها را مقصر می‌دانستم آقای دکتر، در حالی که تقصیر این بدکاره بود که همیشه مرا دست انداخته... اوه! خدایا! آخر چطور می‌شود در حق مادر بدبخت و پیرزن بیچاره‌ای مثل من چنین خیانتی کرد؟ ای وای ... چه مصیبتی! اوه!

دکتر جوان که متأثر و ناراحت شده بود، سعی کرد او را آرام کند. پرسید نین‌فاروزا کیست و خانه‌اش کجاست تا روز بعد حقش را کف دستش را بگذارد، ولی پیرزن هنوز هم داشت سکوت طولانی فرزندانش را برای خودش توجیه می‌کرد و از این که آن‌ها را به خاطر سال‌ها بی‌خبری، سرزنش کرده بود، عذاب می‌کشید. حالا کاملاً مطمئن بود که اگر حتی یکی از آن همه نامه‌ای که او فکر می‌کرد برایشان می‌فرستد، واقعاً نوشته می‌شد و به دستشان می‌رسید، آن‌ها تا به حال برگشته بودند؛ نه، به سویش پرواز کرده بودند.

دکتر برای این که به آن وضعیت پایان دهد، مجبور شد به او قول بدهد که روز بعد نامه‌ای بلند بالا برای آن بچه‌ها بنویسد:

ـ خب، خب، دیگر بی‌تابی نکنید! فردا صبح بیایید پیش من. حالا وقت خوابست! بروید بخوابید!

کدام خواب! تقریباً دو ساعت بعد که دکتر دوباره از آن خیابان تنگ و تاریک می‌گذشت، او را همان‌جا یافت. زیر فانوس کوچک کز کرده بود، گریه می‌کرد و آرام نمی‌گرفت. دکتر سرزنشش کرد. او را از جا بلند کرد و دستور داد فوراً به خانه‌اش برود، دیگر شب شده بود.

ـ کجا زندگی می‌کنید؟

ـ آه آقای دکتر! همین پایین، ته دهکده کلبه‌ای دارم. به آن روسپی گفته بودم برای بچه‌هایم بنویسد که اگر بخواهند برگردند، در زمان حیاتم کلبه را به آن‌ها خواهم بخشید ولی آن بی‌حيا شروع کرد به خندیدن! چون کلبه‌ام چیزی به جز چهار تا دیوارگلی نیست! ولی من ...

دکتر دوباره حرف او را قطع کرد:

ـ بسیار خب، بسیار خب! حالا بروید بخوابید! فردا دربارۀ کلبه هم خواهیم نوشت. بیایید. من با شما می‌آیم.

ـ این چه حرفی است آقای دکتر! هيچ معلوم است چه می‌گویید؟ شما، آقایی به این محترمی، مرا همراهی کنید؟! شما بفرمایید. بفرمایید. من پیرم و آهسته آهسته می‌روم.

دکتر به او شب‌به‌خیر گفت و به راه افتاد. ماراگراتزیا داشت با فاصله پشت سر او راه می‌رفت، به در کوچکی رسید. دکتر داخل شد. او هم ایستاد. شالش را روی سرش کشید. خودش را خوب پوشاند و روی پلۀ کوچک جلوی در نشست تا تمام شب را همان‌جا به انتظار بگذراند.

دکتر سحرخیز بود. سپیده که زد برای عیادت‌های هر روزه از خانه خارج شد، ماراگراتزیا به در تکیه داده و هنوز در خواب بود. وقتی دکتر در را، که یک لنگه بیشتر نداشت، باز کرد پیرزن پیش پایش به زمين افتاد.

ـ اوه! شمایید؟! طوریتان که نشد؟!

ماراگراتزیا که می‌خواست با کمک هر دو دستش که در شال پیچیده شده بودند از جا بلند شود، به لکنت افتاد و گفت:

ـ آ ... آقا مرا ببخشید!

ـ تمام شب را این جا گذرانده‌اید؟!

پیرزن بهانه آورد:

ـ بله آقا ... اما طوری نیست. عادت کرده‌ام! چه انتظاري داريد آقای من؟ نمی‌توانم آرام بگیرم ... به خاطر خیانت آن هرزه نمی‌توانم آرام بگیرم. آقای دکتر، دلم می‌خواهد او را بکشم. خب می‌توانست بگوید که حوصلۀ نامه نوشتن ندارد، من هم پیش کس دیگری می‌رفتم؛ اصلاً پیش خود شما  می‌آمدم که این قدر مهربانید ...

دکتر گفت:

ـ باشد، حالا شما همین‌جا منتظر بمانید. حالا خودم پیش این زنک می‌روم و بعد هم با هم نامه را می‌نویسیم؛ منتظر بمانید.

و با عجله به جایی که شب قبل پیرزن نشانش داده بود، رفت. اتفاقاً از خود نین‌فاروزا که در آن لحظه در خیابان بود، نشانی را پرسید.

نین‌فاروزا در حالی که می‌خندید و سرخ می‌شد، جواب داد:

ـ بفرمایید. خودم هستم

و او را به داخل خانه دعوت کرد.

بارها آن پزشک جوان را که ظاهری کم‌و‌بیش کودکانه داشت، هنگام عبور از آن جا دیده بود. ولی نین‌فاروزا همیشه سالم بود و نمی‌توانست برای خبر کردن او ناخوشی را بهانه کند. حالا خوشحال بود و در عین حال متعجب که چطور او با پای خودش آمده بود تا با او حرف بزند. همین که فهمید موضوع از چه قرار است و او را آنطور ناراحت و جدی دید، با گستاخی هر چه تمام‌تر به سوی او خم شد. چهره‌اش در هم و متأسف از عصبانیت بی‌دلیل دکتر بود. دل به دریا زد و همین که فرصت را مناسب دید وسط حرف او پرید و همان طور که چشم‌های سیاه زیبایش را خمار می‌کرد، گفت:

ـ خیلی می‌بخشید آقای دکتر! شما واقعاً به خاطر آن پیرزن دیوانه ناراحتید؟ این جا در این دهکده همه او را می‌شناسند و دیگر کسی محلش نمی‌گذارد. شما از هرکس که دلتان می‌خواهد، بپرسید. همه به شما خواهند گفت که او دیوانه است. بله، واقعاً دیوانه است! می دانید، چهارده سال است درست از همان موقعی که آن دو بچه‌اش به آمریکا رفتند. اما او نمی‌خواهد قبول کند که آن‌ها او را از یاد برده‌اند ولی این عین حقیقت است. از یادش برده‌اند. اصرار دارد مدام برای آن‌ها نامه بنویسد و نامه بنویسد ... خب من هم فقط برای این که خوشحالش کنم، وانمود می کنم که برایش نامه می‌نویسم. می‌فهمید؟ تازه آن‌هایی هم که از این جا می‌روند، وانمود می‌کنند که نامه را از او می‌گیرند تا آن را به مقصد برسانند. این بدبخت بیچاره خودش را گول می‌زند. آخر دکتر عزیز! اگر همه این کار را بکنند که دیگر فاتحۀ دنیا را باید خواند. ببینید، من هم که دارم با شما حرف می‌زنم، شوهرم ترکم کرده ... بله قربان! می‌دانید مردک چه غلطی کرده؟ عکس خودش و رفیقه‌اش را از آنجا برایم فرستاده! می توانم عکس را نشانتان بدهم ... هردو سرشان را به هم تکیه داده‌اند و دست هم را این طوری گرفته‌اند، اجازه می‌دهید؟ دستتان را به من بدهید ... این‌طوری! و می‌خندند ... به ریش کسی که عکسشان را نگاه می‌کند، می‌خندند. یعنی به ریش من. آه! آقای دکتر، همۀ دلسوزی‌ها مال آ‌ن‌هایی است که از اینجا می‌روند. اما هیچ‌کس برای کسی که اینجا می‌ماند دلش نمی‌سوزد! خب، معلوم است. من هم اولش گریه می‌کردم. اما بعد خودم را قانع کردم و حالا ... حالا که کار دنیا همین است، دَم را خوشم و اگر پا بدهد به خودم بد نمی‌گذرانم!

دکتر که از صمیمیت اغواکننده و دلربایی آن زن زیبا معذب شده بود، نگاهش را به زیر انداخت و گفت:

ـ خوب شاید علتش این است که شما زندگیتان تأمین می شود، اما آن بیچاره ...

نین فاروزا فوراً جواب داد:

ـ این چه فرمایشی است؟ او؟ زندگی او هم می‌تواند تأمین شود. بله، می‌تواند یک‌جا بنشیند و غذایش را در دهانش بگذارند، به شرط این که خودش بخواهد. او هم که نمی‌خواهد.

دکتر حیرت‌زده سرش را بالا گرفت و پرسید:

ـ چطور؟!

نین‌فاروزا با دیدن آن چهرۀ دوست‌داشتنی و مبهوت زد زیر خنده. دندان‌های محکم و سفیدش، نشان از سلامتی او داشتند و به لبخندش زیبایی خارق‌العاده‌ای می‌بخشیدند. او گفت:

ـ بله. خودش نمی‌خواهد جناب دکتر! او این جا فرزند دیگری هم دارد. آخرین فرزندش که خیلی دلش می‌خواهد مادرش با او زندگی کند و نگذارد او هرگز کم و کسری داشته باشد.

ـ فرزندی دیگر؟! او؟!

ـ بله قربان! اسمش روکوتروپیا  است. اما ماراگراتزیا حتی نمی‌خواهد اسمش را هم بشنود!

ـ آخر چرا؟!

ـ چون واقعاً دیوانه است! گفتم که، نگفتم؟ شب و روز برای آن دو پسری که ترکش کرده‌اند، گریه می‌کند، اما نمی‌خواهد از این پسر که التماسش می‌کند، حتی یک تکه نان هم قبول کند، اما همان را از غریبه‌ها قبول می‌کند.

دکتر که دلش نمی‌خواست بار دیگر حیرت خود را نشان دهد، برای پنهان کردن ناراحتی‌اش که هر لحظه بیشتر و بیشتر می‌شد، پلکی زد و گفت:

ـ شاید این پسر با او بدرفتاری کرده.

نین فاروزا گفت:

ـ گمان نکنم. او زشت است. درست، همیشه اخموست؛ ولی بدجنس نیست. آدم زحمتکشی است! غیر از کار و زن و بچه چیز دیگری نمی‌شناسد. حالا هم آقای عزیز، اگر می‌خواهید حس کنجکاویتان را ارضا کنید، راه زیادی نیست. ملاحظه کنید، این خیابان را که بروید، در یک چهارم مایلی بیرون دهکده، سمت راست، به جایی می‌رسید که اسمش را خانۀ ستون گذاشته‌اند. او همان‌جا زندگی می‌کند. تکه زمین مرغوبي اجاره کرده که درآمد خوبی برایش دارد. بروید آنجا. آن وقت خواهید دید داستان همین  است که من برایتان تعریف کردم.

دکتر بلند شد. در آن صبح دلپذیر سپتامبر، حرف‌های نین‌فاروزا توجهش را به خود جلب کرده و بیش از پیش دربارۀ ماجرای پیرزن کنجکاو شده بود، گفت:

ـ حتما به آنجا می روم!

نین‌فاروزا دست‌ها را پشت سرش برد تا گیرۀ نقره‌ای را دور موهایش مرتب کند، زیرچشمی نگاه شیطنت‌آمیز و تحریک‌کننده‌ای به دکتر انداخت و گفت:

ـ پیاده روی خوش بگذرد! در خدمت هستم!

 

دکتر سربالایی را که پشت سر گذاشت، ایستاد تا نفسی تازه کند. بعد از چند کلبۀ محقر دیگر، می‌رسید به انتهای دهکده. از آنجا راه باریکی به جاده وصل می شد، جاده‌ای مستقیم و خاکی به طول بیش از یک مایل که از میان دشت‌ها بر پهنۀ فلات کشیده می‌شد؛ دشت‌هایی که سرزمین درختان مو بودند. حالا دیگر بیشترِ ساقه‌ها به زردی می‌زدند. سمت چپ، درخت کاج زیبایی سر برآورده و مثل چتر عظیمی برافراشته بود. گشت‌و‌گذار شبانۀ ملاکین فارنیا همیشه به آنجا ختم می‌شد. آن دورها، رشتۀ طویلی از کوه‌های نیلی رنگ، فلات را در خود می‌گرفت. انبوه ابرهای سفید و نرم گویی پشت سر آنها کمین کرده بودند. تکه ابری از آن توده جدا می‌شد، آرام در آسمان سیر می‌کرد و از فراز کوه میروتا  که در پس فارنیا سربرافراشته بود، می‌گذشت. با گذر این ابر، کوه در سایه‌ای کدر و کبود محو و دوباره ظاهر می‌شد. گاه، با عبور قمری‌ها یا با پیدا شدن اولین چکاوک‌ها، شلیک شکارچیان، آرامش خاموش صبحگاهی را می‌شکست و به دنبال آن شلیک‌ها، واق واق طولانی و دیوانه‌وار سگ‌های نگهبان آغاز می‌شد.

دکتر آرام آرام طول جاده را می‌پیمود و اینجا و آنجا زمین‌های خشک را می‌نگریست که در انتظار اولین باران بودند تا کشت شوند. اما کسی نمانده نبود تا روی زمین‌ها کار کند. در سرتاسر آن دشت‌ها معنای عمیق اندوه و غفلت حس می‌شد.

آن پایین، خانۀ ستون قرار داشت. اسمش را خانۀ ستون گذاشته بودند چون بر ستون فرسوده و بیقواره‌ای از یک معبد کهن یونانی تکیه داشت. به راستی که یک کلبه خرابه بود؛ یک خانۀ رعیتی؛ این، اسمی است که دهقانان سیسیل روی خانه‌های روستایی‌شان گذاشته اند. پشت کلبه با پرچین انبوهی از انجیر هندی محافظت می‌شد و در قسمت جلوی آن، دو کپۀ بزرگ کاه مخروطی شکل قرار داشت.

دکتر که از سگ می‌ترسید، فریاد زد:

ـ آهای، صاحبخانه!

و مقابل در آهنی کوچک زنگ‌زده و درب و داغانی ایستاد.

سروکلۀ پسربچۀ حدوداً ده ساله‌ای پیدا شد. پابرهنه بود. موهای پرپشت پریشان قرمزش را آفتاب، کم‌رنگ کرده بود. یک جفت چشم سبز، شبیه به چشمان حیوانی وحشی داشت.

دکتر از او پرسید:

ـ این جا سگ دارید؟

پسربچه جواب داد:

ـ داریم، اما بی‌آزار است. با غریبه‌ها کاری ندارد.

ـ تو پسر روکوتروپیا هستی؟

ـ بله قربان!

ـ پدرت کجاست؟

ـ آنجاست، پیش قاطرها کود خالی می‌کند.

مادر روی دیوار کوتاهی مقابل خانۀ رعیتی، نشسته بود و موهای دختر بزرگش را شانه می‌زد. دخترک حدوداً دوازده سال داشت. روی یک سطل فلزی وارونه، نشسته و بچۀ چند ماهه‌ای روی زانوانش بود. بچۀ دیگری روی زمین و در میان مرغ‌هایی که از او نمی‌ترسیدند بازی می‌کرد. مرغ‌ها به خروس زیبایی که سینه جلو داده و گردنش را راست نگه داشته بود و تاجش می‌لرزید، اعتنایی نداشتند.

دکتر جوان به زن گفت:

ـ می‌خواهم با روکوتروپیا حرف بزنم. من پزشک جدید دهکده هستم.

زن مدتی او را ورانداز کرد. ناراحت بود. نمی‌فهمید آن پزشک جوان چه کاری می‌تواند با شوهرش داشته باشد. پیراهن زبرش را  که پس از شیر دادن به بچه باز مانده بود، داخل نیم‌تنه‌اش جا داد. دگمه‌هایش را بست و بلند شد تا صندلی‌ای به او تعارف کند. دکتر نپذیرفت. خم شد تا بچه‌ای را که روی زمین بود، نوازش کند. پسربچۀ دیگر رفت تا پدرش را صدا بزند.

کمی بعد صدای پوتین‌هایی به گوشش رسید و از میان انجیر هندی‌ها روکوتروپیا پیدایش شد. خمیده راه می‌رفت. پاهایش بزرگ و پرانتزی بودند، مثل اکثر دهقا‌ن‌ها دست به کمر داشت.

بینی پهن و پَخ ، پوزۀ برجسته و باریکی لب بالایی‌اش،‌ ظاهر يك میمون را به او می‌بخشید. موهایش قرمز بود و صورتش رنگ‌پریده و پر از کک و مک. نگاه وحشی و گریزان چشمان سبز و گود رفته‌اش، آرام و قرار نداشت.

یک دستش را بلند کرد تا به نشانۀ سلام، کلاه سیاه بافتنی‌اش را کمی از روی پیشانی عقب بزند.

ـ دست بوسم ارباب، چه امری با من دارید؟

دکتر شروع کرد:

ـ راستش، آمده ام تا راجع به مادرتان با شما حرف بزنم.

روکوتروپیا ناراحت شد:

ـ حالش بد است؟

دکتر با عجله اضافه کرد:

ـ نه مثل همیشه است؛ اما خیلی پیر شده. می‌فهمید؟ سر و وضع خوبی ندارد و کسی نیست از او مراقبت کند ...

دکتر هرچه بیشتر می‌گفت، ناراحتی روکوتروپیا بیشتر می‌شد. تا این که دیگر طاقت نیاورد و گفت:

ـ آقای دکتر! اگر امر دیگری با من دارید، در خدمتم. اما آقا! اگر به اینجا آمده‌اید تا دربارۀ مادرم با من صحبت کنید، از شما اجازۀ مرخصی می‌خواهم تا برگردم سر کارم.

دکتر برای این که مانع رفتنش شود، گفت:

ـ صبر کنید، می‌دانم که کوتاهی از شما نیست. به من گفته‌اند که برعکس، شما ...

روکوتروپیا ناگهان از جا پرید و گفت:

ـ آقای دکتر، بفرمایید این جا!

و به در خانۀ رعیتی اشاره کرد.

ـ خانۀ فقیر فقراست، اما اگر شما کارتان طبابت است خدا می‌داند چند تا از اینها را دیده‌اید. می‌خواهم تختی را که برای پذیرایی از آن پیرزن مهربان همیشه حاضر و آماده است، نشانتان بدهم. او مادر من است، نمی‌توانم چیز دیگری صدایش بزنم. زنم اینجاست. بچه‌هایم هم هستند. می‌توانند شهادت بدهند که من به آنها دستور داده‌ام تا به آن پیرزن مثل مریم مقدس خدمت کنند و احترام بگذارند. چون آقای دکتر، مادر مقدس است! اما مگر من چه بدی به این مادر کرده‌ام؟ چرا باید این طور مرا در برابر همۀ اهالی دهکده رسوا کند و بگذارد آن‌ها، خدا می‌داند، چه فکرهایی دربارۀ من بکنند. آقای دکتر! درست است که من از همان بچگی با اقوام پدرم بزرگ شده‌ام  و نباید به او به عنوان یک مادر احترام بگذارم. اما با اینکه همیشه نسبت به من سختگیر و خشن بوده است، به او احترام گذاشته‌ام و دوستش داشته‌ام. وقتی آن بچه‌های ناخلفش به آمریکا رفتند، فوراً پیش او رفتم تا او را با خودم به اینجا بیاورم، تا مثل یک ملکه در خانه‌ام زندگی کند ... اما نه قربان! باید در دهکده گدایی کند. باید پیش مردم نمایش بدهد و به من توهین کند! آقای دکتر! قسم می‌خورم  هرکدام از آن بچه‌های ناخلفش را که به فارنیا برگردد، به خاطر این توهین و همۀ زجر‌هایی که در این چهارده سال به خاطرشان متحمل شده‌ام، می‌کشم. این کار را می‌کنم. این را در حضور زنم و این چهار موجود بی‌گناه به شما می‌گویم.

روکوتروپیا می‌لرزید. صورتش رنگ پریده‌تر شده بود. با پشت دست دهان کف‌کرده‌اش را پاک کرد. چشمانش را خون گرفته بود.

دکتر جوان مدتی با عصبانیت نگاهش کرد و بعد گفت:

ـ پس برای همین است که مادرتان نمی‌خواهد میهمان‌نوازی‌ای را که شما به او پیشنهاد می‌کنید بپذیرد، به خاطر همین نفرتی است که از برادران خود دارید!  واضح است.

روکوتروپیا مشت‌ها را پشت خود گره کرد، به جلو خم شد و گفت:

ـ نفرت؟ بله، حالا دیگر از آن‌ها متنفرم. آقای دکتر! به خاطر زجری که به مادرشان و به من داده‌اند. اما وقتی که هنوز اینجا بودند دوستشان داشتم و به آن‌ها مثل برادران بزرگ‌ترم احترام می‌گذاشتم. اما آن‌ها برای من مثل دو قابیل بودند! خوب گوش کنید چه می‌گویم. آ‌ن‌ها کار نمی‌کردند. من به جایشان کار می‌کردم. می‌آمدند اینجا و به من می‌گفتند چیزی برای غذای شبشان ندارند، که مادر باید گرسنه به رختخواب برود و من هم خرجشان را می‌دادم. اما آن‌ها مست می‌کردند و برای زنان بدکاره ولخرجی می‌کردند. وقتی داشتند به آمریکا می‌رفتند، به خاطرشان از هست و نیست ساقط شدم، زنم اینجاست و می‌تواند همه چیز را برایتان تعریف کند.

دکتر انگار که با خودش حرف بزند، دوباره گفت:

ـ پس آخر چرا؟!

روکوتروپیا پوزخندی زد و گفت:

ـ چرا؟! چون مادرم می‌گوید من فرزند او نیستم.

ـ چه گفتید؟

ـ آقای دکتر! از خودش بخواهید برایتان توضیح بدهد. من وقت ندارم. مردم با بارِ کودِ قاطرهایشان منتظر منند. باید سرِکارم برگردم ... ببینید، حسابی اعصابم به هم ریخته. بگذارید خودش برایتان بگوید. دست بوسم.

روکوتروپیا رفت. خمیده، با پاهایی بزرگ و پرانتزی و دستی به کمر. دکتر تا مسافتی با نگاهش او را دنبال کرد و بعد برگشت تا بچه‌های کوچک و بی‌رمق و همسر او را نگاه کند. همسر روکو، دستها را در هم قفل کرد. آنها را تکان داد و به تلخی و با چشمانی نیمه باز آهی از سر تسلیم کشید و گفت:

ـ توکل به خدا!

 

دکتر به دهکده بازگشت. تصمیم گرفت فوراً سر از این موضوع عجیب در بیاورد. موضوع آن قدر عجیب بود که واقعی به نظر نمی‌آمد. پیرزن را پیدا کرد. هنوز همان‌جا روی پلکان جلوی خانۀ او نشسته و از جایش تکان نخورده بود. دکتر با صدایی که در آن تلخی موج می‌زد، او را به داخل خانه دعوت کرد. بعد به او گفت:

ـ با پسرتان در خانۀ ستون حرف زدم. چرا از من پنهان کردید که اینجا فرزند دیگری هم دارید؟

ماراگراتزیا ابتدا سردرگم و بعد وحشت‌زده او را نگاه کرد. دست‌های لرزانش را روی پیشانی و موهایش کشید و گفت:

ـ آه! آقا! اگر درباره‌ی آن پسر با من حرف بزنید، عرق سرد بر تنم می‌نشیند. شما را به خدا از او چیزی به من نگویید.

دکتر با عصبانیت از او پرسید:

ـ آخر چرا؟ مگر چه بدی در حقتان کرده؟ بگویید ببینم!

پیرزن با عجله جواب داد:

ـ در حق من بدی نکرده، وجداناً باید این را قبول کنم! برعکس، همیشه هم با احترام به من نزدیک شده ... اما من ... می‌بینید آقا، به محض اینکه درباره‌اش حرف می‌زنم می‌بینید چه طور می‌لرزم؟ نمی‌توانم درباره‌اش حرف بزنم. چون، آقای دکتر او فرزند من نیست!

دکتر جوان کاسه‌ی صبرش لبریز شد و از کوره در رفت:

ـ یعنی چه که فرزند شما نیست؟! چه می گویید؟ احمقید؟ دیوانه‌اید‌؟ مگر شما او را به دنیا نیاورده‌اید؟

پیرزن در برابر این طغیان خشم سر خم کرد. چشمان خونینش را کمی بست و جواب داد:

ـ بله قربان! شاید احمق باشم ولی دیوانه نیستم. اگر خدا بخواهد دیگر زیاد رنج نخواهم برد. اما آقا، چیزهایی هست که شما قادر به درک آن نیستید. چون هنوز جوانید. من همۀ موهایم سفید شده، مدت هاست دارم رنج می‌برم، بلاهای زیادی سرم آمده! بلاهای زیادی سرم آمده! ارباب جوان، چیزهایی دیده‌ام که شما حتی نمی‌توانید تصورش را هم بکنید.

دکتر او را ترغیب کرد:

ـ خب چه دیده‌اید؟ حرف بزنید!

پیرزن سرش را تکان داد و آهی کشید:

ـ چیزهای وحشتناک! چیزهای وحشتناک! آن وقت‌ها که در صفحۀ روزگار حتی نشانی هم از شما نبود، من چیزهای وحشتناکی را با همین چشم‌هایم که از همان زمان خون گریسته‌اند، دیده‌ام. چیزی دربارۀ کانه باردو  شنیده‌اید؟

دکتر حیرت‌زده پرسید:

ـ گاریبالدی؟

ـ بله قربان، همانی که آمد طر‌ف‌های ما و دشت‌ها و شهرها را علیه هر قانون انسانی و الهی شوراند! دربارۀ او چیزی شنیده‌اید؟

ـ بله، بله، بگویید! اما گاریبالدی چه ربطی به این ماجرا دارد؟

ـ ربط دارد، باید بدانید که وقتی کانه باردو پیدایش شد، دستور داد در همۀ زندا‌ن‌های دهکده‌ها باز شود. حالا شما تصور کنید که چه نفرت لجام‌گسیخته‌ای در دشت‌های ما رها شد! یعنی بدترین آدمکش‌ها و حیوان‌های وحشی و خونخواری که از سا‌ل‌ها بند و زنجیر عصبانی بودند ... وحشی‌تر از همه یکی بود به اسم کولا کامیتزی، سردستۀ راهزن‌ها، که بدون دلیل مخلوقات بیچارۀ خدا را مثل گندم درو می‌کرد فقط برای این که از این کار لذت می‌برد. خودش که می‌گفت تفنگش را امتحان می‌کند تا ببیند خوب نشانه می‌رود یا نه! این آدم به دشت‌های این اطراف آمد. با دار و دسته‌ای که از دهقان‌ها درست کرده بود از فارنیا گذشت. اما راضی نبود و آدم‌های بیشتری می‌خواست و همۀ آن‌هایی که نمی‌خواستند دنبالش راه بیفتند را می کشت. من چند سالی بود که شوهر کرده بودم و آن دو پسرکم را که حالا در آمریکا هستند، داشتم. ما در زمین‌های پوتزتو زندگی می‌کردیم. شوهر خدا بیامرزم طبق قراردادی که با ارباب داشت، روی آن‌ زمین‌ها کار می‌کرد. کولا کامیتزی از آنجا گذشت و شوهر مرا هم به زور با خودش برد. دو روز بعد او مثل یک جنازه پیش من برگشت؛ دیگر آن آدم سابق نبود، نمی‌توانست حرف بزند. تمام آن چیزهایی که دیده بود در چشم‌هایش موج می‌زد. بیچاره، از فرط انزجار به خاطر آن چه که مجبور به انجامش شده بود، دست‌هایش را پنهان می‌کرد. آه! آقای من، وقتی او را این‌‌طور در برابر خود دیدم، قلبم در سینه به درد آمد. سرش فریاد کشیدم، ”نینوی من! نینوی من! چه کار کردی؟!“ خدابیامرز نمی‌توانست حرف بزند، ”فرار کردی؟! این بار اگر گیرشان بیفتی، تو را می کشند!“ قلبم، قلبم بد گواهی می‌داد. اما او ساکت نزدیک آتش نشست. باز دست‌هایش را پنهان کرد. این‌ طوری، زیر کتش. نگاهش تهی بود. مدتی چشم به زمین دوخت. بعد گفت: ”همان بهتر که بمیرم!“ و دیگر چیزی نگفت. سه روز مخفی شد؛ روز چهارم بیرون رفت: ما فقیر بودیم؛ باید کار می‌کردیم. نینو بیرون رفت تا کار کند. شب شد. برنگشت ... منتظر ماندم و ماندم، آه خدایا! از قبل می‌دانستم. می‌دانستم که این‌‌طور می‌شود. با وجود این فکر می‌کردم: کسی چه می‌داند؟ شاید او را نکشته باشند؛ شاید او را دوباره در جمع خود پذیرفته باشند! بعد از شش روز خبردار شدم که سروکلۀ کولا کامیتزی با دارودسته‌اش در ملک مونته لوزا پیدا شده، آنجا ملک پدران روحانی لیگورینی‌ بود که فرار کرده بودند. دیوانه‌وار به آنجا رفتم. از پوتزتو تا آنجا شش مایل راه بود. آقای من! آن روز چنان بادی می‌وزید که نظیرش را در زندگیم ندیده بودم. مگر می‌شود باد را دید؟ اما آن روز باد دیده می‌شد! گویی روح تمام کشته‌شدگان بر سر انسان‌ها و بر سر خداوند فریاد انتقام سر می‌دادند. خود را به دست آن باد سپردم، همۀ لباس‌هایم پاره شده بود. باد مرا با خود برد: من بلندتر از باد فریاد می‌کشیدم و پرواز می‌کردم. یک ساعت بیشتر طول نکشید تا به دیری که آن بالا در میان انبوه درختان صنوبر سیاه قرار داشت، برسم. حیاط بزرگی آنجا بود، دورش را دیوار کشیده بودند. راه ورودیش درِ بسیار کوچکی بود که یک طرف دیوار قرار داشت، هنوز به خاطر دارم  بوتۀ کبر بزرگی که روی دیوار ریشه دوانده بود، در را پنهان می‌کرد. سنگی برداشتم تا بتوانم محکم‌تر در بزنم؛ در زدم. باز هم در زدم. نمی‌خواستند در را به رویم باز کنند. اما من خیلی در زدم تا بالاخره در را باز کردند. آه چه دیدم!

ماراگراتزیا به اینجا که رسید، از جا بلند شد. از وحشت به خود می‌پیچید؛ چشمان خونینش از حدقه در آمده بود. یک دستش را دراز کرد. انگشتانش از شدت انزجار جمع شده بودند. اول صدایش در نیامد تا حرفش را ادامه دهد. بعد گفت:

ـ در دست‌های آن آدمکش‌ها ... در دست‌هایشان ...

دوباره زبانش بند آمد. انگار داشت خفه می‌شد. آن دستش را طوری تکان می‌داد كه انگار می‌خواست چیزی را پرت کند.

دکتر حیرت زده پرسید:

ـ خب؟!

ـ آنجا ... در آن حیاط ... چوگان بازی می‌کردند. اما با سر آدم‌ها ... سرها سیاه بودند و خاک‌آلود ... آنها را از موهایشان گرفته بودند ... و یکی از آن‌ها سر شوهر من بود که کولا کامیتزی در دست داشت. آن را نشانم داد.  و من چنان فریادی کشیدم که گویی حنجره‌ام پاره شد، فریادی چنان بلند که آن آدمکش‌ها به خود لرزیدند. همین که کولا کامیتزی دستش را روی گلویم گذاشت تا ساکتم کند، یکی از آن‌ها روی او پرید، خیلی عصبانی بود و بعد چهار، پنج، ده نفر دیگر که از این کار او جرئت پیدا کرده بودند، رویش افتادند و او را در میان گرفتند. آ‌ن‌ها هم جانشان به لب رسیده بود و از ظلم بی‌رحمانۀ آن هیولا منزجر شده بودند. آقای دکتر، من لذت تماشای قصابی شدن او را در آنجا چشیدم. همان‌جا، درست در برابر چشمان من و به دست هم‌قطاران خودش، سگ آدم‌کش!

پیرزن خود را روی صندلی رها کرد. رمقی نداشت. نفس‌نفس می زد و سرتاپایش می‌لرزید.

پزشک جوان تماشایش کرد. ترسیده بود. چهره‌اش رنگ ترحم، انزجار و وحشت به خود گرفته بود. اما حیرتش که برطرف شد و توانست افکارش را نظم دهد، باز نفهمید آن داستان شوم چه ربطی به آن فرزند دیگر می توانست داشته باشد؛ از او درباره‌اش پرسید.

پیرزن همین که نفسش جا آمد، جواب داد:

ـ صبر داشته باشید. آن کسی که قبل از همه شورید، همان که از من دفاع کرد، اسمش مارکو تروپیا بود.

پزشک فریاد زد:

ـ آه، پس این روکو ...

ماراگراتزیا جواب داد:

ـ پسر اوست، اما آقای دکتر! فکر می‌کنید من بعد از آنچه که دیده بودم مگر می‌توانستم زن آن مرد باشم؟! مرا به زور تصاحب کرد. سه ماه مرا پیش خودش نگه داشت. دست و پا و دهانم را بسته بود، چون فریاد می‌کشیدم و او را گاز می‌گرفتم. اما بعد از سه ماه پلیس همان‌جا به سراغش آمد، او را گرفتند و زندانی‌اش کردند و بعد از مدتی در زندان مرد. اما من حامله شدم. آه آقای من! قسم می‌خورم که حاضر بودم شکمم را پاره پاره کنم. گویی داشتم هیولایی را در وجودم پرورش می‌دادم! حس می‌کردم هرگز قادر نخواهم بود او را در آغوش بگیرم. وقتی فکر می‌کردم باید او را به سینه بچسبانم، مثل دیوانه‌ها جیغ می‌زدم. او را که به دنیا آوردم، نزدیک بود بمیرم. مادرم کمکم کرد. خدا بیامرزدش. نگذاشت حتی او را ببینم. فوراً او را پیش اقوام آن مرد برد تا بزرگش کنند. حالا آقای دکتر! فکر نمی‌کنید من حق دارم بگویم او فرزند من نیست؟!

دکتر جوان بی ‌آنکه جوابی بدهد، مدتی به همان حال ماند. غرق در فکر بود. بعد گفت:

ـ اما بالاخره او، منظورم پسرتان است، او چه تقصیری دارد؟

پیرزن فوراً جواب داد:

ـ هیچ تقصیری ندارد! مگر من تا به حال کلمه‌ای علیه او گفته‌ام؟! هرگز آقای دکتر! برعکس. اما چه کنم که حتی از دور هم تحمل دیدنش را ندارم. عین پدرش است، آقا، اعضای صورتش، هیکلش، حتی صدایش ... همین که او را می‌بینم به لرزه می‌افتم. عرق سرد بر تنم می‌نشیند! دیگر خودم نیستم، خونم به جوش می‌آید. همین! دست خودم نیست!

ماراگراتزیا کمی صبر کرد، چشم‌هایش را با پشت دست پاک کرد، بعد از ترس اینکه دستۀ مهاجران از فارنیا عزیمت کند و نامۀ او را برای فرزندان واقعی‌اش، فرزندان نازنینش نبرد، به خود جرئتی داد و به دکتر که هنوز غرق در فکر بود، گفت:

ـ آقا ! به من لطف می‌کنید ، همان‌طور که قول داديد ...

وقتی دکتر به خود آمد و به او گفت آماده است، او صندلی‌اش را به میز تحریر نزدیک کرد و بار دیگر با همان صدای بغض‌آلود شروع کرد به دیکته کردن:

ـ فرزندان عزیزم ...

 

ترجمه: اعظم رسولی

 

این مطلب برای اولین‌بار در سایت همه چیز درباره فیلمنامه و سپس در فیلم‌نوشت منتشر شد. پس از تعطیلی سایت‌های یادشده، این مطلب در سایت آرگومنتی ایتالیچی بازنشر شد.

 

درباره نویسنده/مترجم

اعظم رسولی فارغ‌التحصیل رشتۀ مترجمی زبان ایتالیایی از دانشگاه آزاد اسلامی و مترجم آثار نویسندگان بزرگ ایتالیا همچون آلبرتو موراویا و ایتالو کالوینو است. از کتاب‌هایی که او ترجمه کرده می‌توان به این موارد اشاره کرد: قصه از این قرار بود (لائورا والیاسیندی، کار مشترک)، کلاغ آخر از همه می‌رسد (ایتالو کالوینو، کار مشترک)، قارچ‌ها در شهر (ایتالو کالوینو، کار مشترک)، چه کسی در دریا مین کاشت؟ (ایتالو کالوینو)، دیوار و شمعدانی (آلبرتو موراویا)، یک چیز به هرحال یک چیز است (آلبرتو موراویا)، خوشبختی در ویترین (آلبرتو موراویا، کار مشترک)، دگردیسی در ضیافت (آلبرتو موراویا، کار مشترک) و روز جغد: یک داستان ساده (لئوناردو شاشا، کار مشترک)‌ اشاره کرد.