در بعضی از این داستانها، در ظاهر دخترِ قصه است که شخصیت اصلی به نظر میرسد. تا آن جا که حتی نام داستان هم به اسم او خوانده میشود اما در عمل میبینیم که او نقش زیادی در راه رهانیدن خود از جهان ظلمت ندارد. به بیانی دیگر گاهی نقش همراهان و متحدان آنقدر پر رنگ است و آنها از چنان تواناییها برخوردار هستند که عمدهی کارها بر دوش آنان است. و مواقعی شخصیت اصلی به قدری فعال است که بخش مربوط به تفکر یا عمل و گاه هر دو، بر عهدهی خود او است. برای نگاه دقیقتر به ماجرا شاید بهتر باشد به سراغ مصادیق رفته و با ذکر آنها به بررسی دخترکهای قصههای پریان بپردازیم.
قهرمان قصههای پریان و افسانهها همیشه آدمهایی بودهاند تنها، اما فقط در قدم اول. یعنی آن لحظهای که تصمیم میگرفتند پا در راهی بگذارند و شکل دنیا -حداقل دنیای خودشان- را عوض کنند. همانطور که جوزف کمبل میگوید به مرور است که اطراف قهرمان با یاران و متحدان و البته حریفان و دشمنان پُر میشود. و این همه باعث بروز کنشهایی خواهد شد که داستان را میسازند. در عین حال، همان تنهایی اولیه است که کودک را با خودش همراه میکند. همان دوراهی که به واسطهی آن، شخصیت دست به انتخاب میزند. اما لذتی که از خواندن و تماشای قصههای پریان میبریم تنها از رهگذر معنای روانشناختی قصه نیست. بلکه بیشتر از کیفیت ادبی آن است. و همین امر سبب میشود که از خود قصه به عنوان دستمایهی بالهها، اُپراها، نمایشنامهها، انیمیشنها و فیلمها و نمایشهای عروسکی استفاده شود. در این میان همواره برجستهترین قصهها آنهایی بودند که شخصیت اول شان دخترک کوچکی بود. دختر بچّههایی که در چنگال شومی و شرِ تقدیر اسیر شده بودند و داستان، چهگونگی پیمودن مسیری بود که آنها را به سر منزل عافیت میرساند. و البته این سر منزل در اغلب موارد، ازدواج با شاهزاده یا فردی از طبقهی ممتاز بود. در بعضی از این داستانها، در ظاهر دخترِ قصه است که شخصیت اصلی به نظر میرسد. تا آن جا که حتی نام داستان هم به اسم او خوانده میشود اما در عمل میبینیم که او نقش زیادی در راه رهانیدن خود از جهان ظلمت ندارد. به بیانی دیگر گاهی نقش همراهان و متحدان آنقدر پر رنگ است و آنها از چنان تواناییها برخوردار هستند که عمدهی کارها بر دوش آنان است. و مواقعی شخصیت اصلی به قدری فعال است که بخش مربوط به تفکر یا عمل و گاه هر دو، بر عهدهی خود او است. برای نگاه دقیقتر به ماجرا شاید بهتر باشد به سراغ مصادیق رفته و با ذکر آنها به بررسی دخترکهای قصههای پریان بپردازیم.
از اولین قصههایی که در این وادی مطرح میشود «زیبای خفته» است که روایت آن به سال ۱۵۲۸ میلادی برمیگردد. از آن جا که میدانیم عمدهی افسانهها توسط «شارل پرو» و «برادران گریم» در قالب داستان بازنویسی شدند. نکتهای که باید در نظر گرفت این است که عموم این داستانها چه در بدو ظهور و چه هنگام بازنویسی در دورانهایی متولد شدند که مذهب مهمترین بخش زندگی مردم جوامع خودشان به شمار میرفت. داستانهای هزار و یک شب را در نظر بگیرید که پر از ارجاعات و اشاراتی به دین اسلام است. همینطور داستانها و افسانههای اروپایی هم بسیار متکی بر متون عهد عتیق و عهد جدید هستند. پس طبیعی است که آن چه می بینیم بیشتر حاصل، و مبتنی بر، نیروها و عوامل خارج از کنترل انسانی باشد و یا آن که دخترها به تنهایی نقش چندانی در نجات خود ندارند. در داستان «زیبای خفته»، دخترک پرنسسی است که اسیر جادو شده و بخشی از داستان هم در خواب است. سه پری کوچک رنگی هستند که با حقهها و راه کارهای شان او را به زندگی برمیگردانند و راه خوشبختیاش را هموار میکنند. در چنینی داستانهایی مرد داستان (شاهزادهای که قرار است با داماد شدنِ او قصه به پایان برسد) نیز تا حد زیادی منفعل است. در حقیقت شاهزاده یا پرنس به دلیل آنکه هدف نهایی محسوب میشود احتیاجی هم به فعالیتش نیست. مثل سیبلی است که منتظر به هدف خوردن تیر باشد. نیروهای ما فوق بشر و جادو بر خود کاراکتر زیبای خفته برتری دارند. بدیهی است که چنین شخصیتی به همان شکل لطیف و کمرنگ در ذهن بماند. و شاید اغلب ما زیبای خفته را با همان سه پری کوچک به یاد داشته باشیم.
«سیندرلا»، از جمله دیگر دختران افسانهای است. قصهی او مربوط به سال ۱۶۳۴ میلادی است و این داستان هم مانند داستان «زیبای خفته» توسط «شارل پرو» فرانسوی و «برادران گریم» آلمانی بازنویسی شده. سیندرلا نسبت به زیبای خفته همدلی بیشتری را برمیانگیزاند. داستانِ رنجها و محنتهای دختری که اسیر نامادری شده. شباهت هر دو داستان اول در استفاده از نیروهای فرا طبیعی به عنوان همراهان دختر است که در شرایط سخت و دشوار به کمک آنها میرسند. اما دومین مورد تشابه شاهزادهها هستند. در «سیندرلا» هم ما همواره شاهزاده را در دورنمایی از سرزمین آرزوها و لحظات رویایی و کوتاه مشاهده میکنیم. هیچ شناختی از این مردان نداریم جز اینکه ازدواج با آنها، کاراکتر بیچاره را به خوشبختی واقعی خواهد رساند و هیچوقت هم چرایی این ماجرا جز با درجه و مقام مردها توجیه نمیشود. اما تفاوت «سیندرلا» و «زیبای خفته» در این نکته است که اولی نسبت به دومی از تکاپو و آزادی عمل بیشتری برخوردار است. «زیبای خفته» به دلیل پرنسس بودن و به خواب رفتن، آزادی عمل «سیندرلا» را در نشان دادن شخصیت خودش ندارد. برای همین است که در داستان سیندرلا، نیروهای غیر طبیعی یا به اصطلاح جادوی سفید، همراه شخصیت اصلی هستند نه عوامل اصلی.
در اکثر داستانهای افسانهای با دو نیروی متقابل بد و خوب روبرو هستیم. شخصیتها یا در سیاهی و یا در سفیدی مطلق قرار میگیرند شخصیت رنگی تقریباً یافت نشدنی است. و این را به خوبی میتوان تأثیر دین دانست. تقابل خیر و شر؛ و یا نیکی و بدی، ریشه در باورهای مذهبی مردمی داشت و از همین رو، مردم با این داستانها ارتباط برقرار میکردند. هرچند امروزه این مضامین دینی دیگر در بسیاری از انسانها تداعیهای معنادار شخصی و همگانی برنمیانگیزد. که در ادامه دربارهی آن صحبت خواهیم کرد.
«شنل قرمزی» داستان دیگری که مانند قصهی دو دختر قبلی یک بار در سال ۱۶۷۹ میلادی توسط «شارل پرو» نوشته شد. و بعدها توسط «برادان گریم». جالب است که در نسخهی «پرو»، «شنل قرمزی» و مادربزرگش هر دو میمیرند و خوراک گرگ میشوند. و این به شکلی، عقوبتی برای بیاحتیاطی دختر جوان -یا جنس زن- در اجتماع و بیرون از محیط خانه در نظر گرفته میشود که خود و دیگران -یا حتی خانوادهاش- را به دردسر میاندازد. داستان به عنوان متنی ناصح، بسیار خشک و بیرحم هشدار میدهد. اما در نسخهی «یاکوب» و «ویلهم» گریم، هیزمشکن سر میرسد و «شنل قرمزی» و مادربزرگش رابا پاره کردن شکم گرگ، از مرگ نجات میدهد. اگر دقت کنیم داستان در این صورت هم قدرت و توانایی برای دختر در نظر نمیگیرد. در مقایسه با «سیندرلا» حتی میتوان گفت «شنل قرمزی» کاملاً از انفعال برخوردار است. او شخصیتی است که گول میخورد. و حتی از دست زن روزگار دیدهای مثل مادربزرگش هم کاری برنمیآید و نهایت هر دو آنها توسط مردی که از ابتدای قصه وجود نداشته و شخصیت داستانیاش چندان پرداخته نشده نجات مییابند.
«شاهزاده خانم و قورباغه»، افسانهای آلمانی است و از جمله داستانهای بازنوشته شده توسط «برادران گریم» در سال ۱۸۱۲ است. این بار بوسهی پرنسس راهگشا است. و مرد داستان هم دچارپیچ و خم ماجرا است. که از این راه میشود مرد را بهتر شناخت. اما دختر افسانهای گرچه باعث خوشبختی او است اما داستان هنوز هم نمیتواند از زیر بار نمادهای سنتی شانه خالی کند. زن، شفای مرد برای تبدیل شدن از موجودی کریه به انسانی واقعی است.
در این میان میخواهم پرانتزی باز کنیم و نگاهی بیندازیم به داستانهای «هانس کریستین اندرسن». نویسندهای دانمارکی که نوشتههای او به شدت پایدار به مذهب و اصول سنت مسیحی است. دخترهای داستانهای او اغلب ظاهر میشوند تا وسیلهای برای بیان همین زمینهها باشند. در «پری دریایی کوچولو»، -سال ۱۸۳۷- پری دریایی در راه عشق خودش را میکشد. انتظار و اندوه و مهر او را از پا میاندازند و از موطن و هویتش دور میکنند.
در «دختر کبریتفروش»، -سال۱۸۴۵- رویای بهشت بالاتر از رنج فقر قرار میگیرد. مرگ که در پی آن بهشتی برای رسیدن به بینیازی است به شکلی تصویر میشود که در انتهای داستان تنها راه چاره به نظر برسد.
«کفش قرمزی» -سال ۱۸۴۵- این ایدهها به اوج میرسد. دنیا و ملزومات آن تنا چیزهای زودگذری هستند که با دور شدن آدمی از خودش او را دچار گناه میکنند. رقص عقوبتی برای دخترک به همراه میآورد و چنان باری از گناه را بر دوش او میگذارد که دختر راهی جز توبه ندارد. شیطان، بهشت، کلیسا و مذهب با نمادهایی برجسته حضورشان اعلام میشود. داستانهای «اندرسن» به نسبت باقی داستانها در اولین درجات قصههای ساده قرار میگیرد.
میرسیم به «هانسل و گرتل» آلمانی که با ثبت «برادران گریم» جاودانه شد. قصهی این برادر و خواهر نسبت به داستانهایی که تا حالا بررسی کردیم از پیشرفت قابل توجهی در زمینهی شخصیتسازی جنس مؤنث برخوردار است. زنان داستان نقش کلیدی و تصمیم گیرنده دارند. مادر -که در نسخههای بعدی به نامادری تبدیل میشود- تصمیم به رها کردن بچهها در جنگل میگیرد. جادوگر، که یک پیرزن است بچهها را اسیر میکند. اما از همه مهمتر کاراکتر «گرتل» است. به شدت فعال است. نقشه میکشد. فکر میکند. تصمیم میگرد و دست به عمل میزند. او است که موفق میشود جادوگر را در کوره بسوزاند و برادرش را آزاد کند. «گرتل» از آنجا که همیشه در ترکیب «هانسل وگرتل» به گوشمان خورده و تنها تصورش نکردهایم. و آن ترکیب برادر و خواهر باعث شده به نظر برسد در این داستان هر دو کودک قهرمان هستند. شاید «گرتل» هیچ وقت شخصیت جدایی مثل «سیندرلا» یا «زیبای خفته» و بقیه نباشد. اما از آنها مستقلتر و عملگراتر است.
در «سفید برفی» نیز مانند «هانسل و گرتل» در ابتدا به نظر میرسد که تصمیمگیرنده زنها هستند. سفید برفی و نامادریاش. کوتولهها نقش مهمی در نجات »سفیدبرفی« دارند. همانقدر که به آینه با قدرت جادویی به نامادری کمک میکند. کوتولهها یاریگر »سفیدبرفی« اند. و از دید اسطورهشناسی برای نامادری و جادوی سیاه، نگهبان »سفید برفی« نیز محسوب میشوند. »سفیدبرفی« طبق الگوهای اسطورهای از کوتولهها چیزهایی یاد میگیرد که در مرحلهی نقطهی اوج داستان به کمکش میآیند. با این وجود سفید برفی جز آن دسته از دخترکان افسانهای است که دچار انفعال نمونههایی که از آنها صحبت کردیم نیست.
«راپانزل»، دیگر افسانهی آلمانی از این حد هم فراتر میرود. در بسیاری از تحلیلها داستان را به افسانهی زال و رودابه. و داستان باربارای مقدس که پدرش او را در قلعهای زندانی کرده بود نزدیک دانستهاند. «راپانزل» از آن دسته داستانهایی است که برداشتهای مختلفی از آن صورت گرفته و حتی پایانهای متفاوتی دارد. با این حال در داستان بازنویسی شده توسط «گریم» ها؛ ما با شخصیتی روبرو هستیم که به مدد موهایش قادر است بسیاری از گرهها را حل کند. عشق او دیگر شاهزاده نیست. در بسیاری از داستانها پسرک ولگردی است که کارش گشت و گذار است. شخصیتها ملموستر و حقیقیتر اند. هر چند اگر بخواهیم از این باب یعنی درگیر بودن هر دو شخصیتِ مرد و زن به ماجرا نگاه کنیم؛ «دیو و دلبر» نمونهای بسیار قوی است. دیو کریه است اما قادر است تصمیم بگیرد. مثل شاهزادهی «سیندرلا» مردی طلایی نیست. قوی است. پر از خشم است و عشق و این هر دو شخصیت او را با تضادی انسانی میسازند. «دلبر» هم بیشتر از آنکه منتظر نیروهای فراطبیعی باشد به خصلتهای زنانهی خودش مثل قهر کردن و گاهی تمسخر «دیو» در مقابل او میایستد. نبرد و مبارزه تنها نبردی فرازمینی و بین خیر و شر نیست. این انسانها هستند که درگیر عشق و نفرت در سرزمینی جادویی دست به انتخاب میزنند.
اما به مرور نیازی در داستانها احساس میشود. که قصهها را هم بینصیب نمیگذارد. سیر داستانها بیشتر و بیشتر از حالت تک بعدی خارج میشود. «آلیس در سرزمین عجاب» نوشتهی «لوئیس کارول» در سال ۱۸۶۵ را در نظر بگیرید. این درست است که «آلیس» به دنبال خرگوش به آن دنیای عجیب وارد میشود اما بعد متوجه میشوم همهی آنچه دیدیم رؤیای خود «آلیس» بوده. دختر بچّهای که دست به ماجراجویی میزند. جهانی را تجربه میکند که بی شک در حالت عادی بزرگترها به او اجازهی ورود به آن را نمیدانند. «آلیس» به عنوان یکی از نمونههای مهم در میان قصهها تلقی میشود. با پشتوانهی فلسفه و علم روانشناسی و با تکیه بر افسانههای پیش از خودش روایت میشود و از آنها مهمتر نیاز به خلق شخصیتی چند بعدی را به روشنی در یافته. از همین رو کتاب «آن سوی آینه» که ادامهی «آلیس در سرزمین عجایب» و به قلم خود «لوئیس کارول» در سال ۱۸۷۱ است به روشنی از نیاز کودک و اقلیت دیگر جامعه یعنی زنان میگوید. آثار «کارول» را میتوان گامهایی بلند در زمینهی نگاه به کاراکتر کلاسیک دختر بچه دانست.
«جادوگر شهر اُز»، داستان امریکایی و نوشتهی «ال. فران باوم» به سال ۱۹۰۰ است. بیخود نیست که یکی از بهترین الگوها برای سفر قهرمان از نظر «کمبل» محسوب میشود. نبرد میان خیر و شر همچنان بر پایهی افسانههای قدیمی است اما همراهان «دروتی» مانند خود او هدف دارند. «دروتی» اینجا تنها دختر بچهای گرفتار نیست. رهبر گروه کوچک خودش است. تصمیم میگیرد. سطل آب را او روی جادوگر بدجنس میریزد و شهر را نجات میدهد. او است که باعث برآورده شدن آرزوی همهی افراد گروه میشود.
«بابا لنگدراز»، نوشتهی «جین وبستر» در سال ۱۹۱۲ از کودکی تا بزرگسالی یک دختر را روایت میکند. از آن رو قابل اهمیت است که تنها مربوط به یک برهه از کودکی نیست. و همین موضوع این امکان را به داستان میدهد که به شخصیت رنگ و روی انسانی بدهد. رمان در ژانر نامهنگاری رابطهی «جودی آبوت» را با دنیای اطرافش پیوند داده و داستانی را روبروی خواننده قرار میدهد که حداقل خاطرهی چند نسل از خانمهای امریکایی است. در زمان مطرح شدن اموری مانند تحصیل، حق رأی و آزادی زنان و حتی بعد از آن تا امروز اقتباسهای زیاد و -حتی موزیکال- از اثر شده است.
«پیپی جوراب بلند»، داستان سوئدی است. «پیپی»، شخصیت اصلی مجموعه رمانهای نوشتهی «آسترید لیندگرن»؛ از سال ۱۹۴۵ تا سال ۲۰۰۰ است. دختری که بدون حضور والدین از پس خود برمیآید. نیازی به کمک بزرگ سالها ندارد. نه منتظر اسب تک شاخ است و نه شاهزاده. کارهایش را خودش انجام میدهد. مستقل است و این تنهایی و عدم حضور والدین جای اینکه از داستانهای او ماجراهایی غمانگیز بیرون بکشد دخترکی شاد و باهوش را به نمایش میگذارد که برای حل مشکلاتش مدام به دنبال چاره است. او با هوش و کارهایش اغلب بزرگسالان و چرایی کارهای آنها را هم زیر سؤال میبَرد.
با چنین رزومهای بیخود نیست که کمپانی «والت دیزنی» علاوه بر ساخت آثار پویانمایی در باب این افسانهها هر چه گذشته سعی به تغییر هم داشته تا جایی که اثری مانند «شاهزاده خانم و قورباغه» را به آن شکل دقیق به چالش میشکد. و کمپانی «پیکسار» همواره به سوی آثاری رفته که مخاطبشان تنها بچهها نیستند و دختربچههای فیلمها، کاراکترهایی شجاع و تصمیمگیرنده هستند. جهان امروز هنوز شنیدن افسانهها را دوست دارد اما نیاز به داستانهایی دارد که قصههای اطرافش را روایت کنند.
این مطلب برای اولینبار در سایت فیلمنوشت منتشر و پس از تعطیلی سایت مذکور به این سایت منتقل شد.