اصولش این است که اولِ داستانْ همه چیز روی روال باشد و آن ضربهی اولیه یکهو برسد و زندگی آرام شخصیت را بیندازد توی مسیر دردسر و مشکل و اتفاق؛ اما فیلم که شروع میشود و دو سه دقیقه نگذشته، وقتی جک میسن پشت آن ماشین شیشهدودی مینشیند و حتی توان به هوش ماندن را هم ندارد سریع میفهمیم که آن ضربه، جایی قبلتر فرود آمده و زندگی جک را به هم ریخته.
جک مین، خوانندهی معروف و دائمالخمری است که بعد از اجرا در یک کنسرت برای خوردن الکل از رانندهاش میخواهد تا او را کنار بار پیاده کند. الی هم آن شب در آن بار برنامهای اجرا میکند. صدای الی آنقدر جک را مجذوب میکند که بعد از اجرا منتظر صحبت با او بماند. در طول شبی که با زن میگذراند متوجه میشود که او ترانه سرا هم هستو الی ترانههایش ر ابه جایی نمیدهد و با کسی هم همکاری نمیکند و همهی اینها به خاطر فساد دنیای موسیقی است و جهانی که به او میگوید غیر از صدای خوب، ظاهر خوب هم لازم دارد. جک آنقدر شیفتهی الی شده که دست از سر او برندارد و فکر میتواند پلههای ترقی الی باشد و حتی همسرش…
اصولش این است که اولِ داستانْ همه چیز روی روال باشد و آن ضربهی اولیه یکهو برسد و زندگی آرام شخصیت را بیندازد توی مسیر دردسر و مشکل و اتفاق؛ اما فیلم که شروع میشود و دو سه دقیقه نگذشته، وقتی جک میسن پشت آن ماشین شیشهدودی مینشیند و حتی توان به هوش ماندن را هم ندارد سریع میفهمیم که آن ضربه، جایی قبلتر فرود آمده و زندگی جک را به هم ریخته. زندگیای که هیچ هم آرام و روبراه نبوده،یعنی هیچوقت نبوده. این چیزی که پشت ماشین شیشهدودی میبینیم در واقع بدبختی قهرمان ما است، پاشنهی آشیل او. البته که کمی بعد میفهمیم فقط این نیست. همهچیز برای جک میسن از کودکی آشفتهاش به هم ریخته. و شاید اولین ضربه در کودکی اش هم قبل از به دنیا آمدن او اتفاق افتاده. زمانی که مادر جوانش از مرد جوانی که تازه به مزرعهشان آمده باردار میشود و میمیرد و جک با پدر الکلیاش و برادرش تنها میماند.
چیزی که در فیلمنامهی مشترک کوپر و راث و فترز خیلی خوب از کار درآمده شخصیتها هستند و چیزی که شخصیت آدمی مثل جکسون مین را این اندازه همدلیپذیر کرده تأکید فیلم روی کودکی، رابطه با برادر بزرگتر و عکس العملهایش نسبت به یک خانوادهی زوال یافته است. خانوادهای که دیگر وجود دارد اما زوال و نابودی اش همچنان دامن ماندهها را گرفته و مثل ژن مخرب، مثل یک ارثیهی منحوس رهایشان نمیکند و از این نظر بسیار به وزوزهای توی گوش جک شبیه است.
اتفاقاً ضربهی بعدی هم آن وزوزهای لعنتی است که جک توی گوشش میشنود. این صداهای اضافه سنگینترین بارهایی هستند که باید به دوش بکشد آن وهم وقتی میداند هیچ راهی برای درمان این وزوزهای مزاحم نیست و تا ابد ادامه دارند.
از این نظر هم وزوزها دست کمی از کینهی بین دو برادر ندارد. رابطهی جک و بابی یکی دیگر از نقاط قوت و طلایی شخصیت پردازی فیلمنامهی «ستارهای متولد شد» است. رابطهای که همیشه حسرت، کینه و کمبودهای سالیان دراز را به دوش میکشد اما از شدت عشق زیاد قدرت رهاکردنش را هم ندارند. بابی با اینکه استعفا میدهد از برادر کوچکش میخواهد که هروقت لازم شد به او زنگ بزند.
سر و کلهی اَلی پیدا میشود؛ صدای جادویی اش، استعداد ترانه سراییاش، و مشتهایی که به هواداران سمج جک میزند؛ همه همان آدمی را میسازند که در زندگی برهوت جک لازم بود. الی اعتماد به نفس جدید او میشود، همراه و دلگرم کننده اش. کسی که جک فکر میکند باید روی ترانههایش کار کند و اصلاً چرا نباید با او ترانه بخواند؟ اتفاق خوشحالکننده ای است. الی به بالای سن میرود و کنار جک میخواند، آن هم ترانهی خودش را. آیا حدس میزنیم که این اتفاق خوشایند یک ضربهی دیگر باشد؟ بعد از این اتفاقهای بهتر میافتد اما فقط برای الی. خیلی زود مدیربرنامه پیدا میکند و یک مشت رقصنده. توی این مراحل ما یاد خود لیدی گاگا میافتیم که چطور یک دفعه آمد و شد چهرهی جدید موسیقی امریکایی. کمتر آدم جدی همیشه درکش میکرد و علاقه به شنیدن آهنگهایش داشت. وقتی الی به مدیر برنامهاش میگوید که رنگ موهایش را دوست دارد و آن را بلوند استخوانی (سفید) نخواهد کرد واقعاً چهرهی گاگا در ویدئوی پوکرفیس به یادمان میآید.
الی هم چهرهی موسیقی جدیدی میشود اما اینها همانطور که پلههای ترقی الی هستند، سراشیبی سقوط جک هم هستند. برای آدم حسودی مثل جک که حتی صدای برادرش هم رقیب سختی بوده این وضعیت سختی است. برای همین صحنهی ساختن حلقه برای الی بسیار آیرونیک از آب درآمده. جک را میبنیم که در آشپزخانه دنبال انبردست میگردد. میبینیم که آهسته به سراغ یکی از گیتارها میرود و گمان میکنیم نکند میخواهد بلایی سر برنامهی الی بیاورد. سیم گیتار را پاره میکند و چند لحظه بعد آنچه با سیم ساخته به عنوان حلقهی ازدواج در انگشتهای الی میدرخشد، اما برق کدری دارد. همان اندازه که یک سیم گیتار میتواند بدرخشد. این صحنه یکی از صحنههای فیلم کوپر است که چندان به آن توجه نشده اما انگار بار کنایی این ازدواج را به خوبی نشان مان میدهد. ازدواجی سرشار از خوشبختی اما غم بار. پر از عشق اما همراه کینه. ماجرا این است که ما هیچ وقت تکلیفمان با احساساتمان مشخص نیست. گمان میکنیم ترقی کسی را میخواهیم اما تا جایی که یک پله پایینتر از ما بایستد و اگر یک پله بالاتر رفت آن وقت است که خلقمان تنگ میشود. جک مین باورش نمیشود راهی را که خودش طی چند سال رفته الی چند ماهه برود. این همه شانس آن هم درست در موقعیتی که وزوزهای گوش جک بلندتر میشوند هیچ منصفانه نیست. اما بیانصافی زندگی را نمیشود به زندگی فهماند. راهش شاید مبارزههای دیگر باشد اینکه به حرف دکتر گوش نکند و مثل بچهها با این شرایط لج کند یا اینکه بطری پشت بطری، نوشیدنی توی حلقش خالی کند. وقتی دنیا ناامیدمان میکند و هیچجوره زورمان بهش نمیرسد و وقتی نه به او و نه به آدمهایش میرسد آن وقت است که خودمان را هدف میگیریم. خودتخریبی شاید تنها راه حلی باشد که کمکمان کند برای جک هم نوشیدنی و نشئگی بعد از آن، این بیحسی موقت و گاهی حتی بیهوشی موقت که به کمای شبانه میماند کمی تسکینش میدهد، یعنی در ابتدا میتواند؛ اما کمکم این هم حاصل نمیشود همهی چیزی که اتفاق میافتد بروز آن حسادت است. نوشیدنی نه تنها دیگر به جک برای پنهان کردن این حسادت کمک نمیکند بلکه تشویقش میکند به اینکه این حسادت را بیرون بریزد. آن وقت است که جک با لیون نوشیدنی اش روی لبهی وان مینشیند و به الی میگوید دماغ زشتی دارد و اصلاً زشت است، و چون زشت است احتیاج به توجه دارد.
در اکثر نقدها از نقش سنگین کوپر و اینکه همزمان بازیگر و کارگردان فیلم است ستایش کرده اند اما بازی لیدی گاگا را هم نمیشود دست کم گرفت. از همان صحنهی اول که در دستشویی با دوستپسر سابقش به هم میزند و فریادی از سر حرص میکشد تا آخرین لحظهی فیلم که ترانهی همسر مرده اش را میخواند. پیدا است که به خوبی میداند باید همان نقشی را بازی کند که جودی گارلند سال ۱۹۵۴ بازی کرده بود و ۱۹۷۶، باربرا استراسیند. اسم این دو نفر کافی است تا نقشی را برای همیشه از آن خود کنند. گاگا نشان داد که جسارت چنین کاری را دارد.
اتفاقی که میافتد این است که با جلو رفتن فیلم، و هرچه جک وزوزهای بیشتری توی گوشش میشنود، انگار صداهایی رامنشدنی و زمزمههایی عجیب هم از توی سرش پخش میشوند. حرفهایی که بعد از نوشیدنی به زبان میآورد درست مانند صداهای توی کلهی یک اسکیزوفرنیک است. اما فقط صداهای توی گوش و سر جک نیست، همه چیز دارد به سوی بینظمی بیشتر میرود، و آخرش هم میشود آنچه نباید بشود. ذهن مخرب جک او را جوری راهنمایی میکند که اولین و قشنگترین موقعیت حرفهای الی را به گند بکشد. مهم نیست برنامهی بزرگ گرمی است و میلیون ها نفر او را تماشا میکنند. او مست روی پلهها افتاده و حرفهای درهم و مسخره میزند. دیدن چنین صحنههایی در یک فیلم موزیکال است که باعث میشود فیلم تنها به ورطهی سرگرمیهای ژانری نیفتد. فیلم کوپر یک فیلم موزیکال هالیوودی نیست. مثل لالالند یا مامامیا قصد شاد و راضی نگه داشتن مخاطبانش به قیمت رقص و شادی را ندارد. داستان کوپر و همکارانش با عشقی رؤیایی شروع میشود، با ماجرایی و رابطهای که برای عشقهای قرن بیست و یک زیادی رمانتیک است. وقتی برای اولین بار جک به خانهی الی میرود و همینطور که خوابیده او را تماشا میکند فکر میکنیم برای یک خوانندهی دائمالخمر این زیادهروی عاطفی نیست؟ همیشه هروقت خوشبختی آدمهای داستان بزرگتر است بدبختی بیشتری هم انتظارشان را میکشد و این اتفاق در فیلم کوپر هم میافتد؛ درست در صحنهی جایزهی گِرَمی و بعد گریههای الی زیر دوش وقتی که جک بیهوش زیر قطرههای آب افتاده. اتفاقاً این درست همان لحظهای است که ما میفهمیم ستارهای متولد میشود و ستارهای میمیرد. درست شبیه آن نقل قول افسانهای قصهها که به ازای هر کودکِ به دنیا آمده، آدمی روی زمین میمیرد. پیشبینی این که خوانندهی جوان تصمیم میگیرد به جلسات ترک الکل برود چندان سخت نیست. ابراز پشیمانیاش و حتی اینکه الی همچنان عاشق او میماند هم خیلی قابل انتظار است. اینجا میشود زمزمهی همان اولین آهنگی را شنید که شب اول الی برای جک توی پارکینگ فروشگاه خوانده بود: «بهم بگو پسر، خسته شدی بس که سعی کردی اون جای خالی رو پر کنی…» و او خسته شده است، واقعاً هم خسته شده است. وقتی بعد از آن دورهی ترک اعتیاد به خانه برمیگردد برگشته تا خستگی در کند، پیش الی و سگشان که منتظرش بودند. اما واقعا بودند؟ جک بعد از شنیدن حرفهای مدیربرنامهی الی تازه میفهمد که ماجرا چیست. تازه میفهمد که ستارهای مرده. جک مین مرده و تازه نزدیک بوده ستارهی تازه متولد شدهای را هم به کشتن بدهد و آیندهاش را تباه کند. شاید از خودش میپرسد به چه درد این ستارهی نوظهور میخورَد و اصلاً چرا الی باید کنار او باشد؟ هیچوقت یک حس یا یک انگیزه نیست که باعث میشود تصمیمهای خطرناک بگیریم و دست به کارهای عجیبی بزنیم که تا ابد جبران نمیشود. فقط حرفهای مدیر برنامه نیست، جک وقتی قوطی قرص را برمیدارد و به ماشین میرود همهی کودکی اش را هم به یاد میآورد. پدرش را و اینکه آخرش مرد و آنها را آسوده گذاشت. شاید رفتن آدمهای سربار و آبروبر همیشه هم بد نباشد. آن ترک اعتیاد انگار تطهیر دم مرگ جک مین بود. بعد از خودکشی جک، وقتی آدمها برای ستارهی از دست رفته اشک میریزند وقتی توی کافهها آهنگش را میخوانند و همه جا صدایش را پخش میکنند آن وقت دوباره برمیگردیم به نام فیلم: «ستارهای متولد میشود». جک با مردن است که دوباره بین مردم زنده میشود. اینجا هم مثل نسخههای قبلی «ستارهای متولد میشود» میبینیم که تاوان شهرت چیز سنگینی است. فیلم کوپر یک بار دیگر به ما میگوید که ستارهها یک بار هم بعد از مرگشان زنده میشوند.
شخصیتهای فیلم به تدریج و آرام اما منطقی و درست تغییر میکنند. جک و الی در دو مسیر متفاوت و موازی راه خودشان را طی میکنند. آدمهای دیگری میشوند و کوپر همهی این تغییرات را درست و به موقع نشانمان میدهد. «ستارهای متولد شد» برای بردلی کوپر -در مقام کارگردان- نمایش مهارت درست او در کارگردانی و هدایت بازیگرهایش است. کوپر نشان داد که در انتخابهایش برای بازیگرها اشتباه نکرده. لیدی گاگا بیشک گزینهای نبود که هر کارگردانی حتی حرفهای تر از کوپر به خاطرش ریسک کند آن هم وقتی جای بیانسه ای انتخاب میشد که در کارنامهاش بازی در فیلم را دارد. به واسطهی همهی اینها در کنار هم، مجموع کار کوپر تبدیل به فیلمی شده که توانسته نسبت به نسخههای قبلی «ستارهای متولد شد» کاملاً مستقل باشد.