نکتهای که در مورد فیلم شکل آب به شدت محسوس است استفاده از عناصر کهن الگوهای داستانی است. قوانین و فرمولهایی که بخش اعظمی از فیلمنامههای تاریخ سینمای هالیوود بر اساس آنها نوشته شده است. ورود حادثهای که زندگی شخصیت اصلی را از روال عادیاش خارج میکند و قراگیری نقاط اوج پردههای داستان و اصلاً خود ساختار سه پردهای را میتوان به روشنی در فیلم شکل آب دید.
پایان خوشِ افسانهای
صدای یک قصهگو، کلمات کسی که به شدت لحنی دعوتکننده دارند ما را به فضایی سبز-آبی و معلق، و البته سیال راهنمایی میکند. دنیایی که فضا و روح دریاچهای متروک و دور را دارد. برخلاف راویان فیلمهای دیزنی که زنهایی با صدای گرم بودند و انگار کتاب داستانی جلوی روی شان گشوده بود و سطر به سطر را در رؤیایی صورتی توصیف میکردند؛ راوی مرموز شکل آب مردی است که انگار از آن سوی یک رادیوی ترانزیستوری با ما حرف میزند. کسی که سعی میکند ما را درست روبروی دروازههای داستان به زمین بگذارد و با اندک هل دادنی ما را به درون این دنیای فیروزهای بسراند. به زمان و مکانی دور؛ در کنار یک پرنسس بیصدا. کمی که جلوتر میرویم شاید با وجود بیصدا بودن الیزا درک کنیم که چرا راوی، همسایهی او یعنی آقای جایلز بوده.
فضای ابتدایی شکل آب فضایی افسانهای است؛ یادآور قصههای جن و پری، و حکایتهای پریان و داستانهایی با پرنسسها و شاهزادههایی که راه عشقشان پر از دردسرها و بدجنسیهای جادوگرها است. الیزا همان پرنسسی است که نه در یک کاخ بلکه در ساختمانی کهنه و تیره در شهر بالتیمور زندگی میکند و سیندرلاوار محکوم به نظافت در آزمایشگاهی دولتی است. زندگی بیرمقی دارد که از فرط تکرارْ هر لحظه از آن با همین لحظه در روز قبل مو نمیزند. تنها است و دو نفری هم که با او مراوده دارند هیچ دست کمی از او ندارند. جایلز، پیرمردی که با گربههایش در ساختمان او زندگی میکند به نظر تارک دنیا میآید و زلدا با آنکه جای الیزا هم حرف میزند اما صحبتهایش بیشتر از آنکه نشان پرحرفی باشند به تنهایی او اشاره دارند. آدمهایی که شاید اندازهی خود الیزا داستانهایی در زندگی شان دارند. آن همه کیک یکجور در یخچال جایلز و رفت و آمد مدام او به کافه رستوران یا شوهر زلدا، خودشان ماجراهایی اند که به خوبی در دل داستان تنیده شدهاند.
گیرمو دل تورو اینجا هم مشخصات جادویی مکانها را به خدمت میگیرد تا به کمک آنها گوشههای دیگری از شخصیت آدمهایش را به ما نشان بدهد. این مشخصات جادویی میتواند نور سفید و مات آزمایشگاه امنیتی باشد یا چراغ نئون سینمای ساختمان الیزا و جایلز. کاشیهای سبز و تیرهی دستشویی و آینههایی که گویی بیرحمانه آمادهاند تا همهی چرک و آلودگی را منعکس کنند. هیچ چیز در این فضا رام و آرام نمیشود. اتمسفر خشک و خشن با مردانی که حتی لکههای ادرارشان را پاک نمیکنند و تنها کارشان گرفتن باتومهای شوکآور است و کشیدن فریادهایی عصبی. و در مقابل، زنان کارگری که هر روز توی صف ورودی منتظر میایستند تا با کارتی اجازهی ورود به مکانی را بیابند که باید تا شب در آن به هر دستوری تن بدهند و حتی شده در دستشویی مردانه سراپاگوش بایستند تا نطق سرهنگ استریکلند هنگام قضای حاجت تمام شود. زندگی الیزا هم به لحاظ ماشینی بودن به همین نظام کاری شبیه است؛ هر روز صبح بیدار شود، تخممرغها را در ظرف شیشهای بجوشاند و به وان حمام پناه ببرد. تنهایی آدمهای شکل آب به قدری بزرگ است که انگار در زندگی هر کدام شان جای اندکی برای باقی آدمها مانده است و شاید حتی کسی مثل الیزا خوشبخت و خوششانس هم باشد که آدمهای کنارش جایلز و زلدا هستند.
رنگهای فیلم غالباً سبز و تیرهاند و در این محیط سبز و خزهگون که اتفاقاً فضایی لزج را تداعی میکند همه چیز در عین خشکی به شدت مرطوب و لیز به نظر میرسد؛ گویی فضا هم خاصیتی دوزیست دارد. هم در خشکی هستیم و هم در آب؛ مایعی سبز تیره و سُرنده. در چنین فضا و در چنین شرایطی است که سر و کلهی یک موجود عجیب پیدا میشود؛ جانوری که اسم ندارد و چیزی از خلق و خوی انسانی سرش نمیشود. انسان هست و نیست؛ وحشتناک هست و نیست؛ و همهی این دوگانگیها و تناقضها یک چیز را میرساند که این موجودِ دوزیستْ ناقص است. و ناقص بودن بزرگترین ویژگی الیزا هم هست. با آن خطهای روی گردنش و به خاطر خاطره ای گنگ و بیرحم در کودکیاش هرگز نتوانسته حرف بزند و برای همیشه یک موجود ناقص خواهد ماند و حالا آنها -یعنی کسانی که الیزا را هم به نوعی اینجا محبوس میکنند- موجود دیگری را آن سوی شیشهی آکواریوم زندانی کردهاند. موجود ناقص دیگری را. و برای کسی مثل الیزا همین همذاتپنداری کافی است تا تخممرغهایش را با او قسمت کند. حالا کسی را یافته که میتواند به زبان خودش حرف بزند. زبان بیزبانی و اشاره. میشود به یاد حرفهای آن قصهگوی ابتدای فیلم افتاد؛ «پرنسس و هیولا» انسانی که عاشق یک موجود عجیب میشود: یک مردماهی. اما اگر همه چیز مثل قانون افسانهها باشد پس باید با یک بوسه یا اتفاقی رؤیایی، کابوس آن موجود عجیب به آخر برسد و همه چیز به انسان شدنش و تبدیل شدنش به یک پرنس و شاهزادهی زیبا و موجه بینجامد. اما به نظر نمیرسد چنین معجزاتی در کار باشد. با این حال، داستان دل تورو ریتم و فراز و فرود ابرالگوها را به یادمان میآورد.
طبق کهن الگوی افسانهای همیشه نیروهای متخاصم تعادل روابط عشاق را به هم میزنند و با این عدم توازن، کفه را به نفع بخش دراماتیک و البته سوز بیشتر رمانتیک داستان سنگین میکنند. سرهنگ استریکلند با هر ضربهی آن باتوم، انتقام ناتوانیاش را میگیرد یا حداقل میتوان گفت این ضربات برای او میتوانند اثبات توانایی و قدرتش باشند همانطور که وقتی با همسرش تنها میشود به تنها چیزی که فکر میکند اثبات قدرتش -حداقل در خیال- به الیزایی است که در دسترس او نیست. اینجا به نظر میرسد سکوت الیزا و بی صداییاش هر اندازه که در ارتباطش با مردماهی نقش دارد و هر اندازه که در عشق او یعنی ارتباطش با مردماهی عنصر مهمی است همان اندازه هم یک عنصر غایب از زندگی یا واقعیت روزانهی سرهنگ استریکلند است. انگار این سکوت موهبتی است که به واسطهاش رابطهای عاشقانه پا میگیرد، و دریغ کردنش هر روز استریکلند را بیشتر و بیشتر عصبانی میکند.
شکل آب در ادامهی آن دسته داستانهای افسانهای است که در آنها بین یک انسان و یک هیولا، عشقی عمیق و ناشناخته درمیگیرد و از جایی به بعد، شناخت این عشق شاید به مسئلهی اصلی داستان تبدیل میشود. کازیمودو و اسمرالدا را به یادمان میآورد؛ هرچند به لحاظ توازن علاقه بین دو طرف، گوژوشت نتردام با شکل آب فرق دارد اما در تاریخ ادبیات از جمله داستانهایی است که به خوبی بر پایهی افسانههای پیشین مانند دیو و دلبر بنا شده. نمونهی دیگری که سریع به یادمان میآید شبح اُپرا گاستون لورو است. آنجا که آن نابغهی عصبانی در سردابهای سالن اُپرا از عشقی رنج میکشد که به آن راه چندانی ندارد. و در نهایت اما شاید نزدیکترین نمونه به شکل آب را بتوان کینگ کونگ دانست. یک انسان -در هر دو داستان یک زن- عاشق و دلبستهی موجودی دیگر میشود. اینجا هم آن موجود دیگر توسط چند امریکایی به منظور هدفی زندانی شده و از محیطی کاملاً بومی جدا شده است و جالب اینجاست که هم کینگ کونگ و هم مردماهی شکل آب هر دو از آفریقا آورده شدهاند، هر دو زندانی هستند و هر دو چون آزادی خودشان را طلب میکنند و میخواهند به جایی که تعلق دارند برگردند؛ موجوداتی وحشی خوانده میشوند که چارهای جز اسارت و کتکزدن شان وجود ندارد.
شکل آب و کینگ کونگ هر دو داستان دیو و دلبرهایی امریکاییاند. منتها اینجا این دیو نیست که دلبر را در قصر خودش زندانی کرده، دلبرهای این قصهها عاشق دیوی میشوند که به بند کشیده شده. اینجا عشقْ دیگر عشق یک موجود عجیب و سرخورده از بیتوجهی معشوق نیست. عشقی در موازنه است که از فرط غیرعادی بودن تلاشهایی غیرعادی را نیز طلب میکند. برای همین است که الیزا راهی ندارد جز اینکه بندهای این دیو را باز کند و کمک کند تا دوباره به جایی برگردد که از آنجا آمده. شاید این بزرگترین دلبرانگی یک دلبر برای یک دیو باشد. چون این دیو تنها کسی است که الیزا را به چشم موجودی کامل میبیند، نه یک لال یا انسانی که کلی کم و کسری در زندگیاش دارد. و از همه مهمتر نه آنطور که سرهنگ استریکلند به او نگاه میکند؛ زن بیصدایی که توالتها را تمیز میکند و بی صداییاش یک نقص است و همین نقص برای جناب سرهنگ شدیداً برانگیزاننده است. پس اینکه درمقابل بزرگشدن عشق مردماهی، نفرت الیزا از سرهنگ بیشتر و بیشتر می شود چیز عجیبی نیست. اوج این نفرت در صحنهی بازپرسی سرهنگ است. جایی که مرد در جایگاه قدرت با تمام ناتواناییهایش درگیر است. به لحاظ فیزیکی جسم ناقصی دارد و دو انگشت تقریباً از کار افتاده که در نبرد با موجودی آنها را از دست داده که زندانیاش بوده. سرهنگ یک بار پیش از اینها از زندانی خودش شکست خورده؛ خفتی که حتی ضربههای باتوم و فریادها و ناسزاهایش هم نتوانسته آن را جبران کند. هرچند سرخوردگیهای سرهنگ تنها جسمی نیست. وجود و حضور الیزا با بیصداییاش با توجه به آنچه در مورد برانگیزاننده بودن این بیصدایی برای سرهنگ گفتیم به خودی خود نوعی سرکوب جنسی را برای مرد به دنبال دارد. مرد در رؤیا و بخش فانتزی ذهنش به دنبال چیزی است و حالتی را میخواهد که آن را فقط و فقط میتواند از زنی -به زعم عقاید خودش- متعلق به طبقهی فرودست به دست بیاورد و اینجا است که تقابلی بین مرد با خودش درمیگیرد. ناتوانیای که خودش به خودش تحمیل میکند. موضع قدرت او و نگاه پر تبخترش او را در وضعیتی قرار میدهد که ناخودآگاه و ناخواسته خود را ناتوان مییابد. ناتوان از بودن با یک زن. و بدتر آنکه خود آن زن هم هیچ رغبت یا واکنشی مبنی بر علاقه به سرهنگ نشان نمیدهد. اما سرهنگ در رابطه با کارش هم دچار ناتوانی است. خوب که نگاه میکند تازه میفهمد که هیچ وقت آن غول بیشاخ و دم را نتوانست رام کند، از او کتک هم خورد و بدتر از همه اینکه نتوانست حتی او را در زندان نگه دارد. بیعرضگی او و ناتوانیاش در کار جوری مزید بر علت میشود که وقتی رودروی الیزا قرار میگیرد برای جبران این حجم از بیچارگی به تحقیر -تنها سلاح باقیمانده- دست میزند. کار دیگری از دستش ساخته نیست. شاید با هر کلمه سعی دارد همهی حقارتش را مداوا کند اما کلمهها به کمکش نمیآیند و تحقیرها مرحم حقارتهایش نمیشوند. فقط باعث میشوند الیزا شاید در لحظهای باز به آن مقایسه دست بزند و در مقابل موجود حقیری که روبرویش نشسته، مردی را به یاد بیاورد که در وان خانهاش نفس میکشد و او را به چشم دلبری افسانهای میبیند. زنی متعلق به همان قبیلهی کهن که از آن آمده. همینها نیرو میدهد به الیزا تا همهی خشمش را به زبان بیزبانی به سرهنگ بروز میدهد.
نکتهای که در مورد فیلم شکل آب به شدت محسوس است استفاده از عناصر کهن الگوهای داستانی است. قوانین و فرمولهایی که بخش اعظمی از فیلمنامههای تاریخ سینمای هالیوود بر اساس آنها نوشته شده است. ورود حادثهای که زندگی شخصیت اصلی را از روال عادیاش خارج میکند و قراگیری نقاط اوج پردههای داستان و اصلاً خود ساختار سه پردهای را میتوان به روشنی در فیلم شکل آب دید. بنابراین طبق این الگوها -و البته کهن الگوها- در کنار قهرمان همیشه یک ناظر، و همراه هم وجود دارد. همراهان الیزا، جایلز و زلدا هستند اما شخصیت پروفسور هافستدر مانند ناظر او را تحت نظر دارد. رقیبی که به تدریج و بر اساس اتفاقات داستانی همراه قهرمان میشود. کسی که میتواند جلوی او بایستد و اتفاقاً منافعش هم همین را ایجاب میکند؛ اما به قهرمان ولو به ضرر خودش کمک میرساند. و در پردهی آخر قهرمان باید یک بار دیگر بمیرد تا دوباره زنده شود. فرمولی خاص همهی فیلمهای قهرمانپرور امریکایی. و اصلاً برای همین هم نمیشود کاراکتر الیزا را -به لحاط داستانی-شخصیت اصلی نامید و کلمهی برازنده برای او «قهرمان» است. چون طبق الگوهای داستاننویسی، قهرمان به آنچه طلب میکند بعد از یک مبارزه میرسد اما شخصیت اصلی و متعلق به دنیای امروزی یا نمیرسد و یا در ازای رسیدن چیزی را از دست میدهد. الیزا اما از نسل قهرمانهایی است که به آنچه میخواهد میرسد و حتی چیزی بیشتر به دست میآورد و با بیصدایی میگوید: «و آنها تا ابد به خوبی و خوشی زندگی کردند».
این مطلب برای اولینبار در سایت فیلمنوشت منتشر و پس از تعطیلی سایت مذکور به این سایت منتقل شد.