Moana

Scritto da Aida Moradi Ahani

خیلی‌ها موآنا را از این جهت که قهرمان اصلی یک زن است مورد ستایش قرار دادند. ریاست او بر قبیله‌اش، برگزیده شدنش توسط اقیانوس، ترغیب مائویی و دلسرد نشدن و پیروزی‌اش از جمله‌ ویژگی‌هایی است که می‌توانست نه تنها در این سطح مخاطبان را همراه کند بلکه در راستای قصه و به بیانی بهتر در راه نوآوری برای قصه نیز می‌توانست بهتر از این مورد استفاده قرار بگیرد.

 

قهرمان‌تر باش

FAO Schwarz اسباب‌بازی فروشی معروف خیابان پنجم نیویورک تنها یک فروشگاه بزرگ نبود. خاطره‌ی ماندگارش در ذهن چند نسل و شوقی که بارها  و بارها از پله‌های آن نه فقط برای خرید بلکه برای تماشا بالا و پایین رفته بودند آن‌قدر فراموش ناشدنی بود که در هر سنی هم از آن حرف می‌زدند می‌توانستی آن شوق را هنوز توی چشم‌هایشان ببینی. برای همین آن اسباب‌بازی فروشی بیشتر شبیه یک شخصیت مستقل بود؛ یک پدربزرگ مهربان که توی خیابان پنجم منتظر کودکان از سن یکی دو سال تا پنجاه سال و حتی بیشتر است. برای غیر امریکایی‌ها هم بعد از فیلم موزیکالBig  شناخته شد. وقتی تام هنکس سعی می‌کرد روی پیانوی معروفش که کف زمین بود آهنگی بزند. بعدها چند فیلم دیگر شاخته شد که صحنه‌ای از آن‌ها در FAO Schwarz می‌گذشت؛ از جمله تنها در خانه‌ی دو. FAO Schwarz  رفته‌رفته خلوت‌تر می‌شد. با آمدن بازی‌های کامپیوتری، تبلت و آیپد‌ها و دنیای سه‌بعدی؛ کودکان دنیا را از دریچه‌ای می‌دیدند که آن عروسک‌های پشمالو که چند تایی‌شان به اندازه‌ی یک طبقه‌ی فروشگاه قد داشتند کمی خنده‌دار به نظر می‌رسیدند. هرجور هم می‌خواستی منصف باشی باز وجود پرنسس‌ها و شمشیرها و عنکبوت‌های پلاستیکی جیره‌ی سرگرمی یک ساعت کودکان نمی‌شد. فروشگاه فقط کمی از فضای خود را به بازی‌های کامپیوتری اختصاص داد چرا که اگر می‌خواست بیشتر از این جلو برود قطعاً ماهیت خودش را هم به عنوان اسباب‌بازی‌فروشی از دست می‌داد. اوضاع از وقتی بدتر شد که پدر و مادرها هم غیر از دیدی حاکی از نوستالژی، حس دیگری نداشتند و بدترین اتفاق شاید دهان‌کجی یکی از شعبه‌های فروشگاه  شرکت اَپل بود که‌ درست چند متری FAO Schwarz سبز شد. چرا همه‌ی افعالی که به کار بردم مربوط به گذشته است؟ برای این‌که FAO Schwarz در سال ۲۰۱۵ به دلیل ضرر مالی که به صاحبان امتیازش می‌رساند بسته شد. لابد می‌گویید این‌ها چه ربطی به «موآنا» دارد؟

درباره‌ی فیلم موآنا قبل از هرچیز این سؤال پیش می‌آید که او در چه رده‌ای از انیمیشن‌های دیزنی قرار می‌گیرد؟ موآنا قطعاً یکی از پرنسس‌های دیزنی است. پدری صاحب قدرت، جابه‌جایی قدرت، نیروی جادویی و ماورایی که به عنوان محافظ همراه او است این ادعا را تثبیت می‌کنند. در مطلبی که در مورد پرنسس‌های دیزنی بود به این نکته اشاره شد که پرنسس‌های دیزنی رفته‌رفته از حالت یک دخترک منفعل خارج شدند تا با کمک نیروهای همراه‌شان بر بزرگ‌ترین مشکل داستان که معمولاً مشکل جهان نیز هست غلبه کنند. در نبرد با شیاطین و نیروهای جادوی سیاه، آن‌ها تنها دخترهایی نبودند که -مثل سیندرلا یا زیبای خفته- همه‌ی قدرت را از نیروی جادویی‌شان داشته باشند. شخصیت دلبر -در دیو و دلبر- و السا -در منجمد- با اراده‌ی قوی از نیروهای محافظ مثل یک شمشیر استفاده می‌کنند نه یک سپر، و این قدم بزرگی بود که مثل یک نفس تازه در کالبد دیزنی که می‌رفت تا بازی را به زیرمجموعه‌ی قدرتمندی که از سال ۲۰۰۶ به امپراتوری‌اش افزود، یعنی پیکسار، ببازد دمید. و دیزنی انگار به کشفی بزرگ دست یافته باشد شکوهِ در خطر خود را مرمت کرد. به نظر می‌رسید می‌توانست از آن هم فراتر رود. موآنا با کاراکتر غنی و فضایی جدید فرصت مغتنمی برای دیزنی بود. همه‌ی تماشاگران و طرفداران دیزنی منتظر بودند تا ببینند در فضایی با آن همه رنگ‌های شاد -بر عکس فیلم منجمد- و آبی‌های اقیانوس چه اتفاقی قرار است بیفتد. و اتفاقی که افتاد این بود؛ یک انیمیشن بر اساس الگوها و فرمول‌های همیشگی دیزنی. موآنا با چهره‌ای بسیار دوست‌داشتنی می‌توانست نه پوکوهانتس، بلکه به اندازه‌ی او توجه‌برانگیز باشد. با شروع قصه در همان دو دقیقه‌ی نخست می‌دانیم که موآنا به دنبال آن قلب خواهد رفت و این هیچ عیبی ندارد اما ساختار پیرنگْ عین به عین الگوی همیشگی است؛ قهرمان به کاری دعوت می‌شود (وقتی از سوی مادربزرگ ترغیب می‌شود و وقتی اقیانوس او را فرامی‌خواند)، قهرمان دعوت را رد می‌کند (وقتی تحت تأثیر صحبت‌های پدر می‌فهمد که باید کنار مردمش بماند و برای آن‌ها زندگی خوب بخواهد ) اما اتفاقاتی می‌افتد که او مجبور می‌شود دعوت را قبول کند (خشکسالی و…)، به دنبال خواسته‌اش می‌رود (راهی دریا می‌شود)، با موانعی روبرو می‌شود (تمام مشکلاتی که در یافتن سرزمین اصلی دارد و گذاشتن قلب سر جایش)، یک بار تا پای مرگ می‌رود (مرحله‌ای که مائویی او را ترک می‌کند و قایقش تقریباً نابود شده است)، قهرمان به مبارزه‌ی آخر می‌رود (تصمیم می‌گیرد راهش را ادامه دهد)، یک بار دیگر با مرگ روبرو می‌شود و در این مرحله نیروهایی به او کمک می‌کنند (مائویی و اقیانوس)، و بالأخره او پیروز می‌شود.

خیلی‌ها موآنا را از این جهت که قهرمان اصلی یک زن است مورد ستایش قرار دادند. ریاست او بر قبیله‌اش، برگزیده شدنش توسط اقیانوس، ترغیب مائویی و دلسرد نشدن و پیروزی‌اش از جمله‌ ویژگی‌هایی است که می‌توانست نه تنها در این سطح مخاطبان را همراه کند بلکه در راستای قصه و به بیانی بهتر در راه نوآوری برای قصه نیز می‌توانست بهتر از این مورد استفاده قرار بگیرد. و اتفاقاً تعداد تماشاگرانی که فکر می‌کنند می‌شد از همین طریق یک قصه‌ی به یادماندنی در دنیای دیزنی ساخت اصلاً کم نیستند. حال و هوای موسیقی هاوایی و جغرافیایی که می‌توانست کمک کند تا آن خط الگوی تکراری که در بالا جزء به جزء گفتیم در مسیری بیفتد که خواننده پیشاپیش همه‌ی رفتارها و گاه گفتارهای شخصیت‌ها را حدس نزند. گاه به نظر می‌رسد خود این الگوها به شکل یک مراسم آیینی اما کسل‌کننده در‌آمده‌اند که چون باید اجرا شوند در قصه‌ها گنجانده می‌شوند. یعنی فیلم گاه به زائری خسته می‌ماند که از سر اجبار مشغول خواندن وردهای مورد نیاز برای یک مراسم است که این وردها به شدت برایش خسته‌کننده و تکراری‌اند اما چاره‌ای هم جز اجرای آن‌ها ندارد. یکی از این لحظه‌ها مخالفت پدر موآنا است. و دلیلی که برای مخالفت دارد. پدر در ابتدا مخالفت می‌کند و ما علت این مخالفت را حدس می‌زنیم. کسی قبلاً این سفر را امتحان کرده و نتیجه‌ای جز بدبختی برای مردم به بار نیاورده. شاید این دم‌دستی‌ترین دلیل ممکن نباشد اما قطعاً تکراری‌ترین آن‌ها است. والدین موآنا گرچه نقش پررنگی در قصه ندارند اما همان اندک نقش را هم به سنتی‌ترین الگوی دیزنی اجرا می‌کنند. مادر موآنا حتی اگر طبق یک الگوی افسانه‌ای تکراری، هنگام تولد او از دنیا رفته بود هم چندان توفیقی به حال داستان نمی‌کرد و جریان کوشش‌های بدون نتیجه‌ی پدر برای خارج شدن از جزیره را می‌شد آدم دیگری -غیر از مادر- هم به موآنا بگوید. لحظاتی که مادر وارد داستان می‌شود خیلی کوتاه هستند اما به شدت ملال‌انگیز به نظر می‌رسند. این لحظات را مقایسه کنید با صحنه‌ی رویارویی با خرچنگ. نقش مادر در این انیمیشن را با نقش مادر در فیلم «دلیر» (Brave) در نظر بگیرید. دقت داشته باشید که این مقایسه برای روبروی هم قرار دادن پیکسار و دیزنی نیست. صرفاً مقایسه‌ی دو داستان در جزییات است. در دلیر، مادر از کنار نقشی جزیی به یک مفهوم بزرگ می‌رسد. مفهومی که در تغییر دید دختر و از آن مهم‌تر در شخصیت متفاوت او که زندگی را در ازدواج نمی‌بیند بسیار مؤثر است. حتی پدر دلیر هم همین‌طور. او نقشی فراتر از مخالفت‌ها و موافقت‌های گاه نابخردانه دارد. باز هم تأکید می‌کنم که موضوعِ دو داستان کاملاً متفاوت است و آن‌چه در این‌جا منظور است استفاده از خرده‌پیرنگ‌ها و المان‌ها یا شخصیت‌های جزیی است. نکته‌ی دیگر مربوط به برادرها و خواهرهای موآنا است. و بچه‌های دور و اطراف او. همه‌ی آن‌ها از کودکی تا بزرگسالی یک مشت کودک بی‌بهره از هوش هستند. آن‌ها هیچ ذوق و انگیزه‌ای ندارند. در دنیای جدید انیمیشن‌ها شاید باید به کودکان مختلف در داستان فضای بیشتری بدهند. از کجا معلوم که کودکی مانند یکی از برادران موآنا نباشد؟ و القای برتر بودن موآنا یک‌جور نادیده گرفتن دیگر کودکان حاضر در فیلم است. بگذارید بهتر در مورد این نکته صحبت کنیم. منظور این نیست که همه‌ی برادران و خواهران باید نقشی در قصه می‌داشتند. نه، چون آن‌وقت دیگر داستان موآنا نبود. اما نادیده گرفتن آن‌ها در این سطح برای دنیای امروز که تنوع را بیش و پیش از هر اصلی می‌پذیرد فکر خوبی نیست. به عنوان مثال در فیلم دلیر، حتی مفهوم «sibling» یعنی خواهری و برادری نیز رنگ دیگر دارد. آن‌جا هم این گونه نیست که برادرها نقش پررنگی داشته باشند اما قصه‌ای هر چند ساده و کوتاه اما پُر کشش پشت آن‌ها قرار گرفته. برادرهای کوچک با آن نقش‌های بسیار جذابی که از طریق آن مثل یک میان‌بر داستانی، در خرده پیرنگ مادر سهیم می‌شوند به طور کلی بی‌استفاده نمی‌مانند. دلیر نمونه‌ی کاملی است تا بگوید چنانچه در قصه‌‌ها و افسانه‌ها خانواده حضور دارند می‌توانند در ارتقاء و انتقال تِمِ داستان بسیار یاری‌دهنده باشند وگرنه می‌شود مثل کاراکتر مولان آن‌ها را تقریباً ندید و نابوده فرض کرد. و چه خوب که اشاره‌ای هم به مولان شد. چون هم ساخت دیزنی است. و هم از آن دسته محصولاتی بود که توانست تفاوتی بزرگ را در انیمیشن‌های دیزنی به نمایش بگذارد. اژدهای کوچک همراه مولان با آن نقش مینیاتوری به راحتی باعث سرگرمی تماشاگر می‌شود. اما ورود و خروج او، و میزان و لحظات فعالیتش برنامه‌ریزی شده به نظر نمی‌آید در صورتی که خروس کوچکِ همراه موآنا درست در لحظاتی که نویسنده دست‌آویزی برای تغییر فضا ندارد مثل پرنده‌ی یک ساعت شماطه‌دار کاملاً در لحظه‌ی قابل انتظار حرکتی انجام می‌دهد. ایده‌ی خروسی که انگار با وجود جنسیتش هیچ خاصیتی ندارد و حتی سنگ را از غذا تشخیص نمی‌دهد و موآنا او را زیر پر و بال خود گرفته تا حدی دوباره اشاره به آن ایده‌ی نقش پررنگ زن در ترازوی جنسیت دارد. اما خب این ایده هم بر اثر ذوق‌زدگی و یا شاید بهتر باشد بگوییم نداشتن ذوق کافی به هدر رفته.

شاید اگر موآنا در همین جزییات راهی جدید را در پیش می‌گرفت و انتخاب‌های هوشمندانه‌تر و جدیدتری می‌داشت در مجموع می‌توانست آن تحول را هم ایجاد کند. به عنوان مثال وجود مادربزرگ که حتی پس از مرگ هم نقش الگووار پیر و مرشد را بر عهده دارد گرچه پیرو فرمول داستانی است اما رفت‌و‌آمدهایش در داستان، و نقاطی که به داستان ورود می‌کند کاملاً به‌جا است. شاید برای آن‌که بیننده منتظر او نیست و آمدن او را پیش‌بینی نمی‌کند. به طور کلی باید گفت در موآنا چیزهایی ما را سر پا نگه می‌دارد و به وجد می‌آورد که انتظارش را نداشته‌ایم. و این‌جا همان نقطه‌ای است که بتوان به نکات مثبت فیلم هم اشاره‌ای کرد. جنگ با نارگیل‌ها و وجود یک خرچنگ فوق‌العاده نارسیست با جواهر از آن لحظه‌هایی هستند که امید را در شما نسبت به این انیمیشن بیدار می‌کنند. سکانس موزیکال خرچنگِ خودشیفته به خصوص وقتی که رنگ‌آمیزی، شکل سالن موسیقی بزرگی را می‌گیرد و نبرد دو طرف در صحنه‌ی موزیکال انجام می‌شود یادمان می‌اندازد که جان ماسکر و ران کلمنتز چه‌طور در علاء‌‌الدین و هرکول ما را شگفت‌زده کرده‌اند. همچنین به یاد می‌آوریم که نوآوری پرنسس و قورباغه چه اندازه با تغییر کوچک در الگویی بزرگ و افسانه‌ای، موجب شگفتی و هیجان تماشاگرانش شد. زمانی که موآنا به آخرین مرحله‌ی مبارزه‌ی خود می‌رسد و در لحظه‌ی رویارویی اقیانوس شکاف برمی‌دارد استفاده از کهن‌الگویی مذهبی در اراده‌ی یاور موآنا یعنی اقیانوس با ظرافت بسیار و در لحظه‌ی درست انجام می‌شود. همچنین این‌که در موآنا بد و خوب یا شر و نیکی در واقع یک موجود هستند و تفاوت آن‌ها با قلب -مهری- دزدیده شده است باعث می‌شود تا مفهوم رویارویی با شر شکل متفاوتی به خود بگیرد. موآنا انیمیشنی است که ارزش یک بار دیدن را دارد و حتی اگر کسی سال‌ها بعد تصمیم بگیرد یک نسخه‌ی دیگر از آن بسازد المان‌های زیادی وجود دارند که می‌تواند از آن‌ها استفاده کند اما این‌ها همه مرتبط با آینده است. در مورد این نسخه باید پرسید آیا ساخت چنین انیمیشنی با کلیشه‌های همیشگی و در ساختار نه چندان تازه زنگ خطری برای دیزنی نیست؟ آیا دیزنی هم مانند فروشگاه اسباب‌بازی FAO Schwarz می‌رود که برای کودکان تهی از مفاهیم عصرشان شود و نسل‌های قبلی به او با دیدی کاملاً حاکی از نوستالژی نگاه کنند. آرزوی خیلی‌ها شاید این باشد که دیزنی حالا حالاها بماند و بنا بر سنت خود شخص والت دیزنی داستان‌های بیشتر اما خلاقانه‌تری بسازد. دیزنی در سال ۱۹۲۳ شروع به کار کرد و یادمان باشد که FAO Schwarz در سال ۱۸۶۲ شروع به کار کرده بود و نهایتاً به دلیل همراه نشدن با جریان زمانه رقابت در دنیای سرگرمی را باخت. دنیای بی‌رحمی است؟ باشد، اما خود والت دیزنی هم زمانی شروع به کار کرد که دنیا در توقعاتش بی‌رحم بود.

 

این مطلب برای اولین‌بار در سایت فیلم‌نوشت منتشر و پس از تعطیلی سایت مذکور به این سایت منتقل شد.

درباره نویسنده/مترجم

آیدا مرادی آهنی، نویسنده، مترجم و منتقد ایرانی است. او سال ۱۳۶۲ در تهران متولد شد و فارغ‌التحصیل رشته مهندسی برق در مقطع کارشناسی از دانشگاه آزاد اسلامی واحد تهران مرکزی است. او تاکنون کتاب‌های گلف روی باروت، شهرهای گمشده و تخت‌خواب دیگران را به رشته تحریر درآورده و کتاب‌های بچه‌های واگنی و سه‌گانه رنگ را نیز به فارسی ترجمه کرده است. او سابقه همکاری با نشریات مختلفی چون ماهنامه تجربه، دوهفته‌نامه هنر و سینما، مجله کرگدن و مجله فیلمخانه را دارد. او در دانشگاه‌های استنفورد و کالیفرنیا در باب ادبیات معاصر ایرانی سخنرانی کرده و برخی از آثار او به زبان انگلیسی در Tehran Noir, MAYDAY Magazine و ... به چاپ رسیده است.

نشانی تارنمای اختصاصی او: aidamoradiahani.com


Categoria: /