«من پیش از تو»، با روبروی هم قرار دادن دو انسان از دو دنیای متفاوت ما را یاد یکی از آن رُمانهای کلاسیک و عاشقانه میاندازد. همانها که برای نزدیک شدن شخصیتهایش به همدیگر همیشه دلهره داشتیم. با آنها همراه میشدیم و هر لحظه در مقابل مشکلات و دشمنانشان به جستجوی چارهای فکر میکردیم. با این تفاوت که در این داستان از همان ابتدا متوجه میشویم چارهی چندانی وجود ندارد.
چهرهی سُرخات پیدا است
با توجه به همهی پوسترها، عکسها، تبلیغات و خلاصههایی که این ور و آن ور از فیلم «من پیش از تو» دیدهاید؛ حدس میزنید که اثری عامه پسند است. کتابی که فیلم از روی آن اقتباس شده با تجدید چاپ چند باره اش هم به این حدس دامن میزند. اما بگذارید این طور به ماجرا نگاه کنیم که اگر یک داستان عاشقانه را به دلیل جذابیتش -در پیِ بیدار کردن احساسات مخاطب،- و داشتن طرفداران زیاد میتوان عامه پسند نامید پس این اثر عامه پسند است. اما شما به عنوان مخاطب بعد از خواندن کتاب و تماشای فیلم در مورد چنین نظری دچار تردید خواهید شد و این نتیجه دیگر آن قطعیت را نخواهد داشت.
«من پیش از تو»، با روبروی هم قرار دادن دو انسان از دو دنیای متفاوت ما را یاد یکی از آن رُمانهای کلاسیک و عاشقانه میاندازد. همانها که برای نزدیک شدن شخصیتهایش به همدیگر همیشه دلهره داشتیم. با آنها همراه میشدیم و هر لحظه در مقابل مشکلات و دشمنانشان به جستجوی چارهای فکر میکردیم. با این تفاوت که در این داستان از همان ابتدا متوجه میشویم چارهی چندانی وجود ندارد. ویل ترینر، مرد جوان و جذابی که دنیا را توی مشتش داشته و از بالای قلعهی آرزوهایش آدمها را تماشا میکرده؛ کسی که فاتح چیزهایی بوده که تنها کافی بود اراده کند، در همان دقایق اول فیلم، جلوی چشمهای ما با یک تصادف در روز بارانی تبدیل به یک لاشهی زنده میشود. موتوری از راه میرسد و او را که آماده بود تا یکی دیگر از روزهای موفق ترینر ثروتمند و مشهور و باهوش را شروع کند به مردی تبدیل کند که فقط میتوان سر و اعضای صورتش را تکان دهد. دنبال چه چارهای میشود بود وقتی همهی اعضای بدن ترینر مانند اقبال بلند و خوشبختی او برای همیشه به خواب رفتهاند؟ و چنین آدمی اگر بدخلق نباشد، اگر در را به روی زندگی نبندد، دیگر چهطور باید از دنیا انتقام بگیرد؟ آخرْ زندگی و بخت و شانس و موفقیت مثل چهار نفرْ تخت پادشاهی او را گرفته بودند و داشتند میبردندش به عرش که یک هو از آسمانِ بی رحم، مثل باران بی موقع، یک موتور هم نازل شد. و آنوقت او ماند و ویلچر و تنهایی و عکسهایی از زندگی دوران باشکوهش که همگی جلوی چشم او قطار شده اند. مثل هزار برگهی افتخار آمیز که بالای میز کار مادرش آویزان است. حقیقت این است که ویل ترینر از دست رفت. و این آدم جدید شخصی با هویتی دیگر است.
از آن سو دختری هم وجود دارد؛ درست در همان نزدیکی، که اصلاً وجود چیزهایی به اسم بدشانسی و بداقبالی همان اندازه در زندگیاش طبیعی است که یک دست قاشق و چنگال در آشپزخانه. پدری که کارش را از دست داده، خواهر و خواهرزادهای که با آنها زندگی میکنند، فقرِ همیشگی و آشنا و حالا هم یک مورد دیگر؛ یعنی بیکاری. بیکار شدن او برای چنین خانوادهای جز ناراحتی چه میتواند داشته باشد اما ناراحتی غریبی نیست یعنی چیزی از عالم غم و غصه و فقر نیست که برای آنها عجیب باشد فقط هر چه زودتر باید راهی برای مرتفع کردن آن پیدا کنند. باقی چیزها سیر عادی زندگی است. و در این سیر عادی چی بهتر از پیدا کردن کار؟ لوسیا کلارک در کاخ ترینرها کار پیدا کرده و قرار است پرستار پسر بدخلق و فلج آنها بشود. پسری که با اخلاق افتضاحش تا حالا چندین پرستار را عاصی و کلافه پی کار خودشان فرستاده. از اینجا ما درست پرت میشویم به داستانهای آستین و برونتهها. دختری از جهان کوچک خودش وارد جهانی بزرگ با وجود یک مرد میشود. طبقات متفاوت اجتماعی و فرهنگی لوسیا و ویل نیز چاشنی افسانهای خود را به داستان اضافه میکند. اگر کتاب را خوانده باشید متوجه این نکته خواهید شد که جوجو مویز تا چه اندازه از رمانهای کلاسیک وام گرفته تا رابطهای را بنا کند که شکل و چهار چوب احساسی آن، همان جاذبهی داستانهای آشنا را داشته باشد. در عین حال که جین ایر و هزار داستان دیگر جلوی ما قطار میشود و حین اینکه میدانیم این بدخلقی و غرور ویل ترینر بالأخره نرم میشود متوجه بُعد دیگری از داستان مویز هم هستیم. نکتهای که حین نوشتن فیلمنامه نیز به خوبی و با تأکید زیاد از پسش برآمده. این آدمها دیگر آدمهای کلاسیک نیستند. آدمهای روزگار ما هستند. دختری که به قول خود ویل معلوم نیست آن سلیقهی لوس و احمقانه را از کجا آورده. هر روز با لباسهای رنگی و عجیبش ظاهر میشود و اگر آنجا است برای پول شغل است و اتفاقاً همین را هم راحت به مرد میگوید. عدم دخالت مادر ویل و دور بودن خانواده و آزادی را به پرستار ویل دادن یک اخلاق مختص روزگار ما است. و نویسنده ما را کمکم با این استقلال و آزادی عمل کاراکتر آماده میکند تا بتواند از آن بهترین استفاده را کرده و بزرگترین شوک را وارد کند.
رابطه با شروع فراز و نشیبهای رفتاری پختهتر میشود و طی آن شخصیتها به خوبی پرداخته میشوند و نویسنده احساسات آنها را روبروی ما میسنجد و ما را به حریم شخصیشان وارد میکند. همزمان با آغاز این روند، روابط فرعی هم وارد داستان میشوند که برای داستانی با مضمون عاشقانه، پیرنگ فرعی به حساب میآیند.
ویل را فقط زندگی پر هیجان گذشته نیست که ترک کرده. آدمها و دوستان بسیاری هم هستند که از او رو برگرداندهاند. دوست دخترش، کسی که میتوانست زیباترین رابطه را با او داشته باشد یا دست کم به خیال ویل داشته؛ حالا رفته و با دوست صمیمی ویل وارد رابطه شده. چرا؟ چون کمکش کرده که ماجرای غمانگیز ویل را تحمل کند. از این جا است که لوسیا عوض میشود. یعنی در حقیقت اگر نقطهای برای آغاز درک لوسیا وجود داشته باشد همین جا است. حالا میتواند بفهمد چرا این پسر نُنر این همه تلخ و مغرور است. هر روز که میگذرد لوسیا شاهد یکی از بندهای اتصال ویل به زندگی است که بریده شده. برای همچین آدمی غیر از غرور چه میماند؟ و اتفاقاً شاید از خلال همین پیرنگ است که ما هم به عنوان شاهد میفهمیم زیر این پوست سخت و پشت آن زبان گزنده، مردی است که برای عشق حرمت زیادی قائل است. این نکته را اینجا داشته باشید که به موقع به کار میآید.
از آن سو دوست پسرِ لوسیا هیچ کم از یک نوجوان ندارد. در رفتار و خودخواهی مثل کودکی است که همیشه طلبکار است. فیلم با برشهایی مناسب از روابط بین لوسیا و دوست پسرش و نحوهی رفتار و تفریحاتشان به خوبی شخصیت سطحی او را به تصویر میکشد. ضمن اینکه در مقابل، در کاخ ترینرها آداب و رسوم دیگری در جریان است. اینجا گویی برشها نامحسوس و بسیار زیرکانه موازی هم قرار میگیرند. ویل ترینر فیلمهایی تماشا میکند که فیلم هنری یا به قول لوسیا فیلم زیرنویس دار هستند. و وقتی یکی از آن فیلمها را با وجود نارضایتی در چهرهی لوسیا به او نشان میدهد انگار که سعی دارد او را به سطح فرهنگی دیگری گره بزند. اما دوست پسر لوسیا حاضر نیست این فیلمها را تماشا کند او ترجیح میدهد فیلمهایی ببیند که قرار است با آنها بخندد و لحظاتی او را از دنیا دور کنند.
اولین نقطه برای ورود به پردهی دوم داستان، اتفاق تأثیرگذار است. این که ویل تصمیم به اتانازی گرفته. داستان با توجه به ژانری که دارد شخصیتها را با چالش عمیقتری روبرو میکند اما این چالش برای لوسیا بسیار دردناک تر است. معلوم است که او فقط برای پول پرستاری ویل بدعنق را قبول نکرده بود. چرا با خودش فکر میکرد لبخندی که هر روز پررنگ تر از روز قبل بر لب ویل مینشیند به خاطر نگاه جدید او به دنیا است؟ یعنی همهاش به خاطر این بود که خیالش جمع شده چون حالا میداند که خیلی راحت میتواند این زندگی نباتی را کنار بگذارد؟ ویل ترنر یک چیز را از زندگی سابق هنوز دارد. موهبتی که تصادف با موتور نتوانسته از او بگیرد و این عزم راسخ او است. ارادهای که برای همهی کارها دارد. با همان اراده هم تصمیم گرفته دنیا را ترک کند. به قول خودش او از آن مدل آدمها نیست که با چنین زندگیای کنار بیاید و واقعاً هم که چهقدر گذشتهی او میرساند او آدم یک جا ماندن و راکد زندگی کردن نیست. مسئلهای هم که در ابتدا مطرح کردیم یعنی استقلال و آزادی فردیِ آدمهای دنیای امروز هم باعث میشود تا پدر و مادرش نتوانند کاری خلاف تصمیم او انجام بدهند. همه چیز به تصمیم او بستگی دارد و لوسیا چارهای نمیبیند جز اینکه این تصمیم را عوض کند. اما ویل چهطور؟ آیا ویل هم نمیخواهد لوسیا را تغییر دهد؟
خواهر لوسیا که مثل مشاور در الگوی قصهنویسی به موقع ظاهر میشود بهترین پیشنهاد را میدهد. او به عنوان پرستار و از آن مهمتر تنها همدم ویل باید کاری کند که تا سر رسیدن زمان اتانازی او کامل از تصمیم احمقانهاش منصرف شود. ما به عنوان مخاطب جایگاه عجیبی داریم و مدام که دلمان میخواهد ویل وکیلش را صدا کند و آن برگههای مسخره ر اپاره کنند از خودمان میپرسیم آیا حق با ویل نیست؟ آیا اگر ما بودیم چنین زندگی را که با یک عرق کردن ممکن است تا دم مرگ برویم تحمل میکردیم؟ این یکی دیگر از نقاطی است که کتاب مویز را بر شانههای آثار کلاسیک مینشاند. ما دیگر به مانند خواندن آن آثار راحت نمیتوانیم قضاوت کنیم. و برای مان طرفِ یک اتفاق خوب را گرفتن به هیچ وجه ممکن نیست. برای اینکه اتفاق خوب یعنی همان اتفاق بدی که لوسیا میخواهد جلوی آن را بگیرد و حداقل در اوایل اجرای آن متوجه میشود دارد دست به چه کار ابلهانهای میزند. چون او در دل داستان است. او دختر قصههای قدیمی است. منتظر معجزه است. و معجزه، ایستادن ویل نیست. رهایی او از وسوسهی مرگ خودخواسته است. اما با خواندن کتاب و جلو رفتن ماجرا در فیلم، چه کسی میتواند بگوید ویل و لوسیا بهترین روزها را نمیگذرانند؟ همه چیز رنگ زندگی دارد. و آنها از چنان شوق و امیدی سرشار اند که گاه به عادت رمانهای کلاسیک منتظر معجزهایم. لوسیا و ویل در مسیری میافتند که یکی قصد دارد زندگی فیزیکی آن یکی را نجات دهد و دیگری خواهان زندگی معنوی است. لوسیا با هر گام مرگ را دور میکند و ویل حواسش هست که این یار ماندنی باید به آهنگهای خوب گوش بدهد. باید فیلمهای خوب ببیند و زندگیای در حد شأن خودش داشته باشد. همانطور که دلش میخواهد لوسیا دوست پسری مناسبِ خودش پیدا کند. پسری که قدر او را بیشتر بداند. ویل و دوست پسر لوسیا دو نقطهی مخالف اند. اصلاً این که یکی فلج است و باید حتی به او غذا بدهند و دیگری دونده است بزرگترین نشانهی تفاوت دنیای آنها است. با این همه، شب تولد لوسیا مشخص میشود که ویل چه اندازه مصر است تا این پسر بی خاصیت را از میدان به در کند. این همان نکته است که گفتیم؛ حرمتی که ویل برای عشق قائل است و به نظرش این پسر از عشق به دور است. حداقل از عشق لوسیا. ویل با آن کادوی محشر یعنی جوراب شلواری زنبوری و حرفهای به موقع و روی گشاده موفق هم میشود. ما هم تقریباً مطمئنیم که پسر رفتنی است و زیاد نیستند صحنههای دیگری که او را میبینیم. حسادت، آخرش کار دست او میدهد. حسادت او به اضافهی عشق ویل که در دل لوسیا بزرگ تر می شود.
هر دو میدانند که اگر ویل روی این صندلی موتور دار ننشسته بود لوسیا برایش دختری بود که هیچ وقت نگاهش نمیکرد. حواس او به دخترهای جذاب بود نه آدم سادهای مثل لوسیا. اما حالا ویل آدم دیگری است و باید برای اینکه میخواهد این آدم دیگر بماند یا نه تصمیم بگیرد.
در سفری که لوسیا و ویل و پرستار ویل میروند وقتش است که همه چیز روشن شود. بر خلاف انتظار ما است، اما ویل دست از تصمیمش برنداشته. او نمیتواند زندگی این زن و خودش را تباه کند. پذیرفتن این موضوع برای لوسیا شکست سختی است. حالا شخصیتی که از ابتدا رنج و غم او را ندیده بودیم جلوی چشمانمان میشکند. اما آیا این خودِ رهایی نیست؟ و آیا چیزی بهتر از همراهی کردن ویل میتواند او ر اراضی کند؟
بله، نحوهی پایان بندی و از آن مهمتر تغییر مفهوم پایان خوش (Happy End) در داستان و به دنبال آن در فیلم، او را از بسیاری آثار عامه پسند جدا میکند. و آخر اینکه شاید داستان و فیلم برای بعضی از ما که به ژانر عاطفی علاقه نداریم رمانتیک به نظر برسد. ضمن اینکه نه داستان و نه فیلم هیچ کدام در ردهی اول مدیوم خود قرار نمیگیرند؛ اما یک نکتهی مهم وجود دارد و آن این است که فیلم در زمینهی اقتباس از اثر ادبی موفق بوده. و شاید این را مدیون یکی بودن نویسنده و فیلمنامهنویس است.
این مطلب برای اولینبار در سایت فیلمنوشت منتشر و پس از تعطیلی سایت مذکور به این سایت منتقل شد.