Guernsey Literary and Potato Peel Pie Society

Scritto da Aida Moradi Ahani

ژولیت اشتون، نویسنده‌‌ی تازه‌کار، روزی نامه‌ای دریافت می‌کند و در آن از وجود یک انجمن ادبی با نام «گرنزی و پای پوست سیب‌زمینی» مطلع می‌شود که چند سال پیش و زمان حمله‌ی آلمان‌ها شکل گرفته است. نویسنده‌ی نامه مرد جوانی است که حرف‌هایش توجه ژولیت را جلب می‌کند و داستانی که درباره‌ی انجمن ادبی گفته او را به این فکر می‌اندازد که به روستا برود و داستانی درباره‌ی این انجمن، شکل‌گیری‌ و آدم‌هایش بنویسد.

 

وعده‌ی پوست سیب‌زمینی

شروع فیلم از آن آغازهایی است که می‌تواند هر کسی را غافلگیر کند. چند تا آدم مست در شب و البته پنهانی می‌خندند و مدام هم نگرانند که مبادا گیر بیفتند. گیر چه کسانی؟ گشتی‌های شبانه‌ی آلمانی؛ و از قضا گیر هم می‌افتند و فی‌البداهه یکی‌شان به سرش می‌زند که بگوید عضو انجمن ادبی است و اسم انجمن کلمات پرتی است که یکی از مست‌وپاتیل‌های گروه به زبان می‌آورد و حسن ختامش هم یک شکوفه‌ی جانانه روی چکمه‌های افسر آلمانی. تا این‌جا به نظرمان با فیلمی دلنشین و داستانی پویا و گرم سروکار داریم. در صحنه‌ی بعدی (چند سال بعد) وقتی قرار است ژولیت در جلسه‌ی دومین کتابی که نوشته حرف بزند هم نظرمان تغییری نکرده. نویسنده‌ای که لبخند می‌زند، بی‌حوصله و عنق نیست، و البته ناشری که هوای او را دارد. به او می‌گوید چی لازم دارد که بهتر بنویسد و بهتر نوشتنش ناشرش را چه اندازه خوشحال می‌کند. نه این‌که سیدنی در خیابان بالا و پایین بپرد. ولی راه می‌افتد و با ژولیت خانه‌هایی را می‌بینند که ژولیت بتواند آن‌جا پشت میزش بنویسد و بر دکمه‌های ماشین تحریرش بکوبد و یک رمان بی‌نظیر به ناشر دوست‌داشتنی‌اش تحویل بدهد.

ژولیت گذشته‌ای دارد مثل خیلی از نویسنده‌ها که آن گذشته آن‌ها را کشانده به نوشتن. مادرو پدر مرده که سال‌ها است رفته‌اند و تنها یادگارشان گوی بلورین کاغذنگه‌دار پدر است. ژولیت نویسنده‌ای است که معاشرت‌هایش به کافه و سیگار محدود نیست. لباس‌های شیک و قشنگ دوست دارد رقص دوست دارد مهمانی‌های جانانه را می‌پسندد و یک جوان امریکایی را. واقعاً هم تا این‌لحظه‌ها فیلم نویدبخشی را می‌بینیم. رابطه‌ی خانم نویسنده با مردی امریکایی که در سیاست دست دارد، نامه‌ای می‌رسد از طرف یکی از آن آدم‌های انجمن ادبی نامه‌ای در پی داستانی از شکسپیر. داستان فیلم هم قرار است یک سرخوشی شکسپیری داشته باشد. اما کم‌کم موج‌های داستانی دیگری سر می‌رسند و آن موج منظم داستانی را که جلو می‌رفت به هم می‌ریزند. وقتی ژولیت در مهمانی پرشکوهی با آن لباس ابریشمی زرد و زیبایش می‌درخشد و وقتی مارک چند دقیقه او را تنها می‌گذارد قرار است متوجه شویم که  چندان هم حس خوبی به این رابطه ندارد یا حداقل از آن مطمئن نیست. ساده‌ترین و راحت‌ترین راه برای این‌که از همین حالا بدانیم دل خانم نویسنده پیش نامه‌نگار روستایی گیر کرده بی آن‌که دیده باشدش و مطمئن باشیم رابطه با این مرد نیویورکی عاشق‌پیشه بی‌سرانجام خواهد بود همین است که می‌بینیم. از همین‌جا هم فیلم در دام فرمول‌ها و کلیشه‌های هالیوودی می‌افتد. نویسنده از ناشر و البته کارگزارش تقاضا می‌کند به روستا برود و انجمن ادبی را ببیند و درباره‌شان بنویسد. ناشر مخالف است، نویسنده اصرار می‌کند و ناشر با بی‌میلی رضایت می‌دهد. نامزد دختر نگران است و مرد کاملاً امریکایی هالیوودی، حلقه‌ی گرانبهایی را که خریده پای کشتی به زن تقدیم و از او تقاضای ازدواج می‌کند. آن‌قدر فیلم طبق فرمول عمل کرده و آن‌قدر تا این‌جا نشانه‌هایی را که بعدها قرار است نقشی در گره‌گشایی ایفا کنند مستقیم و بی‌ظرافت نشان داده که از حالا می‌دانیم این حلقه برگردانده خواهد شد، این ازدواج سرنخواهد گرفت، خانم نویسنده عاشق نامه‌نگار خواهد شد و این سفر یک دوربرگردان در زندگی شخصی و حرفه‌ای او خواهد بود. اما چرا؟ چرا فیلمی با شروعی چنین قوی و جان‌دار یکهو تبدیل به یکی از آن ملودارم‌های بی‌جان و قابل‌ پیش‌بینی می‌شود که وقتی یادمان می‌آید زمان فیلم دو ساعت و سه دقیقه است کمی دلخور هم می‌شویم.

شاید بشود کمی بیشتر روی قسمت ابتدایی فیلم تمرکز کنیم. شاید آن نشانه‌هایی که دنبال آن‌ها هستیم از همین‌جا شروع می‌شوند. از آن‌چه تا این‌جا گفتیم توقع داریم داستان فیلم در ادامه درباره‌ی رابطه‌ی ژولیت و داوسی و نوشتن از انجمن ادبی، گذشته‌ی ژولیت و رابطه با ناشرش و در نهایت قطع رابطه با نامزدش باشد. انتظارمان این است که همه‌ی این‌ها در نقاط درست به هم وصل شوند. نقاطی که وقتی انتظارش را نداریم رخ می‌دهند و ما را غافلگیر می‌کنند. هرچه باشد این اولین وظیفه‌ی داستان و سینما است؛ که مشتاق نگه‌مان دارد. گذشته‌ی خانم نویسنده یعنی پدر و مادر مرده‌اش بعد از آن فلش‌بک قوی در ابتدای فیلم ما را چشم‌انتظار نگه می‌دارد. چه‌قدر و چه‌وقت دوباره به آن برمی‌گردیم و چرا؟ اگر قرار باشد تنها جایی در انتهای پرده‌ی دوم فیلمنامه ژولیت به خانم موگری بگوید او هم کسی را از دست داده و این بدترین درد دنیا است، یا این‌که او هم برای فرار از دردِ از دست‌داده‌هایش به کتاب پناه برده و کتاب‌ها همیشه پناهگاهش بوده‌اند و از دنیای بی‌رحم حفظش کرده‌اند؛ اگر قرار باشد همه‌ی چیزی که گذشته‌ی پرسوز او به ما می‌دهد همین کلمات و دیالوگ‌ها باشند آدم از خودش می‌پرسد آن فلش بک ابتدای فیلم دقیقاً چه نقشی دارد؟ اگر نبود چه می‌شد؟ اصلاً اگر درست وقتی که ژولیت با خانم موگری صحبت می‌کند تازه می‌فهمیدیم که او چه گذشته‌ای داشته، همه‌چیز مؤثرتر نبود؟ در این‌ صورت دلیل و انگیزه‌ی ژولیت برای آمدن به دنبال داستان انجمن ادبی قابل درک‌تر هم می‌شد. حتی می‌شد آن فلش بک ابتدایی را به صورتی متفاوت‌تر و مؤثرتر در این لحظه دید. عدم چینش داستانی و انتخاب زمان درست برای ماجراها، داستان‌های زیادی را زمین می‌زنند. داستان‌هایی که می‌توانند و پتانسیل این را دارند که ماندگار باشند.

دلیل این‌که سیدنی نمی‌خواهد ژولیت به روستا برود واضح است. او باید در شهر باشد و هرچه زودتر تکلیف خانه‌اش را روشن کند و بنشیند و حسابی بنویسد اما آدم از رابطه‌ای که اولین مواجه‌مان با آن، سکانس اتوبوس بود توقع بیشتری دارد. سیدنی وقتی می‌شنود که ژولیت نامزد کرده واکنش جالبی دارد. عکس‌العملش توجه ما را جلب می‌کند. آیا فقط بابت کار ژولیت و نوشتن او است که آقای کارگزار این اندازه نگران شده؟ بازی گودی با آن‌که کوتاه است اما بهترین بازی فیلم نیوول محسوب می‌شود. شاید بهتر می‌بود نقشی بیشتر از یک ناشر سمج داشت که از شهر به روستای محل اقامت نویسنده زنگ می‌زند و مثل یک سردبیر مجله یا مثل یک رییس پلیس از کارآگاهش توقع نتیجه و بازگشتِ به موقع دارد. ممکن است با خودمان بگوییم فیلم در آن صورت فیلم دیگری می‌شد. اما قضیه شاید دقیقاً همین باشد. فیلمی که می‌توانست فیلم خیلی خیلی بهتری شود. فیلم با تکیه بر سیدنی و نوع رابطه‌اش با خانم نویسنده می‌توانست یک پیچیدگی ظریف به داستان بدهد. مخصوصاً که در انتهای فیلم سیدنی مثل همان رییس‌ پلیس و ناشر و سردبیرِ فیلم‌های هالیوودی کنار می‌رود.

نکته‌ی دیگر درباره‌ی مارک است. یک جوان نیویورکی که برای خودش در سیاست آینده‌ای می‌بیند و خانه‌ای را برای خودش و ژولیت در نیویورک. شاید برای این‌که روابط بین ژولیت و مارک را بفهمیم به صحنه‌های دونفره‌ی بیشتری نیاز داشتیم تا دیدن آن‌ها در مهمانی و بار. شاید صحبت‌های‌شان می‌توانست چیزی بیشتر به ما بدهد تا رقص‌شان در بار. صحنه‌هایی مثل همراهی کردن ژولیت تا خانه و بوسه جلوی در و روبرو شدن با خانم سرایدار چیزی از روابط دو نفره به ما نمی‌گوید و برای همین هم دیدن آن حلقه و شنیدن درخواست ازدواج مارک و بله گفتن ژولیت مصنوع و ساختگی به نظرمان می‌رسد. فیلم جای شک و تردید و بازی برای مخاطب باقی نمی‌گذارد و فضایی به بابت تخیل که شیرین‌ترین امکان داستان است. صحنه‌ی آمدن مارک به روستا و روبرو شدن او با ژولیت و داوسی به صحنه‌ای خشک و محکوم از پیش تبدیل شد. نامزدی که سر می‌رسد و از ابتدای ماجرا هم بازنده حساب می‌شده و حالا چیز زیادی برای معشوق و کسی که معشوقش عاشق او شده ندارد مگر همان مدارکی که با خودش آورده. اگر مارک دوست قدیمی ژولیت بود هم می‌توانست چنینی لطفی در حق او بکند و برایش این مدارک را گیر بیاورد. اصلاً توی هواپیمای بازگشت همه چیز می‌توانست بدون گفت و گو تمام شود. با کات به صحنه‌ی بعد و نوشتن ژولیت ما می‌فهمیدیم چه اتفاقی افتاده. چندان لازم نبود دوباره ژولیت شال و کلاه کند و به یک مکان مجلل برای دیدار نامزد بیچاره برود و حلقه را پس بدهد. ژولیت از سفر باز گشته وسفر از او بازنگشته و نمی‌تواند بنویسد و نیامدن صدای تایپش سرایدار ر انگران کرده و ناشر را غصه‌دار. و بعد از دیدار در رستوران و پس دادن حلقه و نداشتن تعلق به مارک حالا سریع به اتاق برمی‌گردد و گل‌های مارک را بیرون در می‌گذارد. قدم بعدی چیست؟ نگفته واضح است: گذاشتن کاغذ در ماشین تحریر، صدای تاپ و توپ دکمه‌های ماشین تحریر و توجه خانم سرایدار و خوشحالی ناشر و چند روز پشت هم نوشتن و نوشتن و به بار نشاندن یک رمان عالی. هرچه‌قدر هم بگوییم این داستان‌ها مربوط به زمانه‌ای است که جدی این اتفاق‌ها می‌افتاده و ما هم شک نداریم که می‌افتاده و می‌افتد اما داستان کجاست؟ روایتی که اتفاقات واقعی زندگی و ماجراهای تکرار روزگار را به دل‌مان می‌نشاند کو؟ اگر داستان یعنی متفاوت دیدن و تماشای اتفاقی تکراری از نقطه‌ای دیگر، شاید با نهایت تأسف و تأثر باید بگوییم در این فیلم نشانی از چنین چیزی دیده نمی‌شود.

نکته‌ای که ممکن است از خودمان بپرسیم مخفی‌کاری ابتدایی اهالی خانه است. املیا نمی‌خواهد بگوید دخترش در زمان جنگ با یک آلمانی بوده و نوه‌اش از یک آلمانی است. اما فقط نحوه‌ی پوشیده نگه داشتن رازها نیست که داستان‌ها را جلو می‌برد که گشایش آن‌ها هم سخت‌تر و مهم‌تر است. چرا این جوابِ راز این‌قدر ساده از زبان دو نفر آن جمع شنیده می‌شود؟ منظور البته این نیست که این راز با انبر از دهان آن‌ها کشیده می‌شد اما بازگشایی راز باید در خور پنهان‌کاری آن هم باشد که این‌جا همه چیز طوری پیش می‌رود که انگار راز و مخفی نگه داشتن آن تنها و تنها برای ترغیب مخاطب به ادامه دادن و گرفتن توجه در نظر گرفته شده است.

یکی از بزرگ‌ترین ضربه‌هایی که فیلم نیوول دیده وقتی است که برای پرداختن به موضوع الیزابت و وارد شدن به روزهای جنگ چنان نگاه احساسی را حاکم می‌کند و چنان باری بر دوش این بخش داستان می‌گذارد که آدم در اواسط فیلم فکر می‌کند این فیلم بیشتر درباره‌ی اشغال آلمان‌ها است. ایرادش چیست؟ در این لحظات خیلی از موضوعاتی که تا این‌جا فیلم به آن‌ها اشاره کرده بود نمایی فرعی پیدا می‌کنند. در حالی که از ابتدای فیلم هم تأکید زیادی روی این جنبه نشده بود. هر چه جلوتر می‌رویم فیلم بیشتر راه خودش را گم می‌کند. کلیشه‌ها بیشتر و برجسته‌تر می‌شوند. وجود انجیل در اتاق و استفاده‌ی ژولیت برای محکوم کردن زن صاحب‌خانه‌ی روستایی از آن کتاب مقدس، مراقبت ژولیت از دختر بچه در خانه‌ی داوسی، نوشتن رمان بعد از پایان رابطه با مارک، ارسال آن به روستا و از همه‌ی این‌ها بدتر لحظه‌ای داوسی بعد از خواندن نامه‌ی ژولیت یکهو از پشت میز بلند می‌شود و می‌گوید باید به دنبال ژولیت برود و آقای ابن هم کراواتش را به گردن او می‌اندازد. از این افتضاح‌تر هم هست؟ بله، صحنه‌ای که داوسی به بندر می‌رسد و از آن سو ژولیت به بندر آمده تا به سوی داوسی برود و همدیگر را ملاقات می‌کنند و همان‌ جایی که دفعه‌ی قبل به ژولیت پیشنهاد ازدواج داده شده بود ابتدای یکی از آن عشق‌هایی آغاز می‌شود که اگر همین‌جا صدایی می‌گفت: «و آن‌ها تا ابد به خوبی و خوشی زندگی کردند.» هیچ تعجب نمی‌کردیم. انجمن ادبی گرنزی و پای پوست سیب‌زمینی فیلمی است که می‌خواهد به خیلی از اتفاقات توجه کند و همه را به هم مرتبط؛ اما خیلی سطحی و در حد اشاره و بدون نگاهی متفاوت دست به چنین کاری می‌زند. حوصله‌ای که ابتدای فیلم در پرداخت داستان وجود دارد تا انتها در آن غایب است. این‌جور فیلم‌ها اغلب بیشتر توی ذوق‌مان می‌زنند چون آن وعده‌ای که ابتدای فیلم داده بودند حسابی پوچ از آب درمی‌آید. متأسفانه این فیلمی نیست که از مارک نیوول انتظار داریم. دنی براسکو، چهار عروسی و یک تشیع جنازه دو فیلم متفاوت‌اند اما هر دو فیلم‌هایی ماندگار در تاریخ سینما و هنوز الگوهایی هستند برای فیلم‌نامه. حتی لبخند مونالیزا هم فیلمی بود که می‌شد امتیازاتی به آن داد. آرزوهای بزرگ را یک اقتباس ضعیف می‌دانستند. اما فیلم جدید نیوول آدم را به این فکر می‌اندازد که نکند این‌ها تاثیر ساختن هری پاتر و جام آتش باشد؟

 

این مطلب برای اولین‌بار در سایت فیلم‌نوشت منتشر و پس از تعطیلی سایت مذکور به این سایت منتقل شد.

درباره نویسنده/مترجم

آیدا مرادی آهنی، نویسنده، مترجم و منتقد ایرانی است. او سال ۱۳۶۲ در تهران متولد شد و فارغ‌التحصیل رشته مهندسی برق در مقطع کارشناسی از دانشگاه آزاد اسلامی واحد تهران مرکزی است. او تاکنون کتاب‌های گلف روی باروت، شهرهای گمشده و تخت‌خواب دیگران را به رشته تحریر درآورده و کتاب‌های بچه‌های واگنی و سه‌گانه رنگ را نیز به فارسی ترجمه کرده است. او سابقه همکاری با نشریات مختلفی چون ماهنامه تجربه، دوهفته‌نامه هنر و سینما، مجله کرگدن و مجله فیلمخانه را دارد. او در دانشگاه‌های استنفورد و کالیفرنیا در باب ادبیات معاصر ایرانی سخنرانی کرده و برخی از آثار او به زبان انگلیسی در Tehran Noir, MAYDAY Magazine و ... به چاپ رسیده است.

نشانی تارنمای اختصاصی او: aidamoradiahani.com


Categoria: /