میگویی قدم زدن در "طهران" را دوست داری. میگویی تنها همینجا از پایتخت است که اصول و قاعده شهرسازی مدرن دارد باقی که "کلان دهکدهای" است ۱۲ میلیونی به نام "تهران". متعجب نگاهت میکنند: "مگر تهران هم بافت تاریخی دارد؟" و اینبار تو تعجب حوالهشان میکنی. میگویی بافت تاریخی دارد؛ فقط در حقش جفا شده است.
از ساختمانهای اداری، وزارتخانهها و سفارتخانهها که بگذری و از ساختمان قدیمی مجلس نگاه بدزدی، میرسی به مسجد و آتشکده و کلیسا و کنیسه که همه در یک خیابان جمعند. قورخانه هم هست که بساط آتش بازی مهیا میکرد به وقت جشن و ساز و برگ قشون به وقت جنگ. بازار و کاخ شاهی قجرها که ذهنت را میسراند تا به یادگارماندههای علی حاتمی و ساختمان رادیو، که بود که پر کند فضای خانه را از موسیقی و حکایت کند از آنچه در چهارگوشه دنیا رخ میداد.
هیچ چیز در طهران کم نیست، تفرجگاه هم هست که پارک شهر نامند و به قول فرهنگیها «سنترال پارک» است و زمانی «باغ سنگلج» میگفتندش. روبه رو، تماشاخانه است، سنگلج نام که حدود سالهای ۱۳۴۰ در زمینی به مساحت هزار و ۳۴ متر مربع به دست مهندس بابائیان بنا شد. زمینی اهدایی یک بانوی خیّر به شهرداری به نیت ساخت یک تماشاخانه. ۱۸ مهرماه ۱۳۴۴ بود که با نام «تئاتر ۲۵ شهریور» افتتاح شد و چراغش روشن ماند تا به امروز که ۴۷ بهار به چشم دیده است. نقاشی سردرش که روح مینوازد به قلم استاد سیما کوبان است به سال ۱۳۴۳.
اتابک نادری، مدیر تماشاخانه میگوید: «تولد مجموعه سنگلج، تولد یک ساختمان نبود، بلکه پیدایش سنگلج مصادف شد با پیدایش جریانی نوین در ادبیات نمایشی کشور. دهه ۴۰، به اعتراف و گواه بسیاری از محققان و هنرمندان، دوران طلایی تئاتر و ادبیات نمایشی ایران است و تاسیس تماشاخانه سنگلج با نیت حفظ تئاتر ملی و ایرانی بود و روز افتتاحش هم روز افتتاح اولین جشنواره نمایشهای ایرانی. پس، دغدغه متولیان تئاتر کشور در آن دوره این بود که مبادا ریشههای نمایشی ملی، بومی و ایرانی ما از بین برود. در این جشنواره، نقالی، تعزیه خوانی و شبیه خوانی توضیح داده شد، سیمنار برگزار شد و نمایشهایی برگرفته از تاریخ، سنن و فلسفههای ایرانی به صحنه رفت و این حرکت، سرآغاز جریانی نوین در ادبیات نمایشی ما بود که افرادی مثل رادی، بیضایی، ساعدی، موحد دیلمقانی، نصریان و سایرین را برآن داشت که نمایشنامههایی چون پهلوان اکبر میمیرد، بهترین بابای دنیا، افعی طلایی و کارهای دیگری از این دست را برگرفته از سیاهبازی بنویسند و در دهههای ۴۰ و۵۰ در سنگلج این نوع نمایشها را اجرا کنند. گروه هنر ملی هم به عنوان اولین گروه تئاتری در سنگلج مستقر بود و بعدها ۶ گروه دیگر از جمله، گروههای تئاتری امروز، میترا و گروه تئاتر شهر و... بدان افزوده شدند.»
پس چه افتخاری بالاتر از آن که روز تولدش ثبت شود به نام "روز ملی تئاتر". نادری ادامه می دهد: «ما طرح ثبت تولد تماشاخانه سنگلج را به عنوان روز ملی تئاتر ارائه دادیم به وزیر فرهنگ و ارشاد و وزیر طرح را ارجاع داد به شورای عالی فرهنگ عمومی که در این شورا مصوب نشد، اما این خواسته همچنان از سوی جامعه تئاتری کشور پابرجاست که این روز در تقویم رسمی کشور به نام روز ملی تئاتر ثبت شود به ویژه که روز سینما هم در تقویم وجود دارد.»
سنگلج به شماره ۲۷۴۶۹ در فهرست آثار ملی هم ثبت شده است، اما نادری اذعان دارد: «هنوز مراسم رسمی این ثبت برگزار نشده، هرچند در حدود یکماه پیش، مدیرکل میراث فرهنگی استان تهران از مجموعه بازدید کرد و قول داد که حتما به زودی مراسم رسمی برای این ثبت برگزار خواهد شد.»
اما این روزها سنگلج میزبان نمایشی است سکاندارش ایوب آقاخانی، که با اتابک نادری هم آوا از سنگلج میگوید: «سنگلج یکی از استانداردترین تالارهای نمایشی کشور است که متاسفانه در محاق کم توجهی، سوء مدیریت و سوء تفاهم میان تماشاگران آرام آرام به فراموشی سپرده شده یا کم اهمیتتر شده. اما یادمان نرود که این تماشاخانه تنها سالنی در ایران است که در هر گوشهاش صدا را به یک اندازه میشنوی. حتی در بالکن هم نه از نظر دید و نه از نظر صدا مشکلی نداری. ویژگی که تئاترشهر، تالار وحدت و ایرانشهر از آن بی نصیباند و چه حیف که در طول این سالها، به دلیل اجرای آثار ضعیف یا بیمهری مدیران، این ذهنیت در تماشاگران شکل گرفته که این استانداردترین تالار جای خوبی برای دیدن نمایش نیست.»
آقاخانی ادامه می دهد: «این تنها باری است که شخصاً احساس تمایل کردم کارم را در سنگلج اجرا کنم. درست است که دوست داشتم نمایشم را در صحنه قاب عکسی و نه بلک باکس اجرا کنم، اما سعی کردم از سنگلج به خاطر مفهومی که با سنت، نمایش سنتی و چیزهایی از این دست به غلط یا درست درگذر سالها پیدا کرده، به نفع کار استفاده کنم. فضای کار من در قهوهخانه است اما هیچ ربط یا شباهتی به آثار قهوهخانهای مثلاً اسماعیل خلج ندارد، هرچند از او بسیار آموختهام. کار من در قهوهخانه میگذرد اما ضربان معاصری دارد؛ روایتش در شمار متاخرترین سلایق روایی درام نویسی جهان است. پس به نظرم فرصت خوبی بود که از پیشینه شبه سنتی سنگلج استفاده کنم و علاوه بر آن، این تعریف معاصر را یکبار دیگر به سنگلج یادآوری کنم که فضاهای سنتی را می شود با یک دگردیسی معاصر در این تماشاخانه بازیافت کرد.»
نمایش در صحنه این شبهای سنگلج، رویاهای رام نشده است که جوهره اش از ذهن ایوب آقاخانی چکیده و جوهرش روان گشته از قلمش، نشسته بر کاغذش. حکایت، حکایت ۱۲ مرد است که وامانده و حسرت کشیده و خموده نشسته اند در قهوه خانه ای در میدان فردوسی و زنی که حیران می نگرد اینهمه واماندگی را و زنی که در راه است. دست کم تلاش می کند برای رسیدن، هرچند بی نتیجه.
فضا، فضای جنگ است، سال ۶۶ است که ذهن نسلی را میبرد به گذشته مینشاند پشت نیمکتهای شکسته در کلاسهایی با شیشههای چسب خورده، نگاههایی به تخته و گوشهایی آماده برای شنیدن آژیری که قرمز است که علامت خطر است که باید مداد گلی رنگ محبوبت را رها کنی و بدوی و بروی به زیرزمین مدرسه که پناهگاهت شده با چند گونی شن پشت به پشت چیده شده. سالی که تلخ گذشت و سخت گذشت و هرچه بود گذشت و نوستالژیاش ماند برای نسلی که امروز میدود تا کابوسهایش را رویا کند، رویاهایش را رام کند، واقعیت کند...
آقاخانی میگوید: «رویاهای رام نشده تقریباً جزء اولین جرقههای جدی ذهن من برای رصد دوران خاص جنگ بود. در واقع، از یک دورانی به بعد ذهنم ناخودآگاه رفت به طرف جنگ و اینکه بر ما در جنگ چه گذشت، چه در وضعیتهای مختلف اجتماعی و در طبقات و اقشار جامعه و چه در خود جبهه و جنگ. زمانی که آرام آرام این افکار در ذهنم شکل گرفت تقریباً هر کاری که مینوشتم رنگمایهای از این فضا در آن نمایان میشد کما اینکه نمایش من درباره جنگ نیست، درباره مردمان ایران، طبقات مختلف، فرهنگهای مختلف، تضارب فرهنگی- طبقاتی و وضعیتی است که سال ۶۶ به خاطر درگیر بودن در جنگ در کشور برقرار بود و این آدمها به خاطر ذهنیت و فراخور آموزههای اجتماعی متفاوت با آن مواجه میشدند. پس، جنگ در این نمایش یک بستر حاشیهای اما جریان ساز است، از این نظر که آن دوران است که سبب میشود خیلی از واکنشهای موجود در بطن درام، به تناسب التهابات دوران جنگ در آن جامعه پرملاحظه شکل گیرند و در نتیجه همان مردمان شرقی که در قهوهخانه جنت گردهم آمدهاند با همان نقصان و خلاء همیشگیشان این بار در بزنگاه جنگ و دوره موشک باران به این حلقه مفقودهشان فکر کنند و با یک واکاوی و کشف این نقصان کلی، فلسفی و ... در دورانی که لزوماً آتیه مطمئنی برای خود متصور نیستند و زمانی که فکر میکنند ممکن است دیگر فردایی وجود نداشته باشد ناگهان میگویند پس با این دغدغهام چه کنم که هرگز به آن نرسیدم. شاید اگر آدمهای نمایش، کمی امید بیشتری به آینده داشتند کمتر این سؤال را از خود میپرسیدند و شاید کمتر در این نگرانی غوطهور میشدند که برعکس همیشگیشان، جبروتشان پودر شود و برود به خاطر چنین چیزی و مردانی شوند به زار نشسته که اشک میریزند و عر عاشقی سر میدهند.»
این مطلب برای اولینبار در سایت همه چیز درباره فیلمنامه و سپس در فیلمنوشت منتشر شد. پس از تعطیلی سایتهای یادشده، این مطلب در سایت آرگومنتی ایتالیچی بازنشر شد.